جنگ در دو قسمت پاسگاه الدراجی بشدت ادامه داشت . گردبادهای غبار آلود نیز در میان معرکه می وزید و تنوره می کشید و به سمت ما هجوم می آورد .
روز اول با پاتک ها و مقاومت ایرانی ها به پایان رسید . در روز دوم ما اجساد کشته شدگان خود را به طور پراکنده در صحنه دیدیم ، یکی از سربازان کشته شده عراقی که دارای هیکلی درشت بود ، صلیب وار در میان سیم خاردار معلق مانده بود . نمی دانم چرا این صحنه بیش از هر چیز دیگر نظرم را به خود جلب کرد !
از فرماندهی لشکر بما اطلاع دادند که واحدهای تازه نفس تدارک اجرای یک پاتک جدید را علیه مواضع ایرانیها دیده اند . آن روز زود به پایان رسید و در شب به حالت آماده باش بسر بردیم ، آن شب هیچ حادثه ای رخ نداد ، البته من بی شام ماندم ! من همچنان در بستر اندیشه ها شناور بودم .درباره سرنوشتم ، پدر و مادر و اهداف صدام فکر می کردم ، گاهی فکر تسلیم و فرار بسوی جبهه ایرانیها در ذهنم جرقه می زند ، اما خیلی زود سرنوشت خانواده ام مرا از چنین اقدامی باز می داشت و فرماندهان ارشد در تماس های خود بما وعده یک پاتک قوی می دادند . آن شب به پایان رسید در حالیکه من نه شام خورده بودم و نه تصمیم صحیحی را گرفته بودم . روز بعد ، تانکهای عراق از دو جناح به طرف مواضع ایرانیها هجوم بردند . اما با این حملات نتوانستند ایرانیها را عقب برانند ؛ شب هنگام من به چند نفر گفتم که ایرانیها ما را محاصره کرده و هیچگونه راه فراری پیش روی ما نیست ! اما ما مکلف به ماندن و مقاومت بودیم، آب به اندازه دو روز داشتیم ، با وجود این سربازان در مصرف آب رویه اسراف در پیش گرفته بودند . هوا از شدت گرما طاقت فرسا بود . واحدهای ما در بکار گیری مهمات خیلی دست و دل باز بودند . درگیری هادر آن روز بیشتر بصورت تک تیر و یا گاهی رگبار بود . تانکهای ما از ترس « آرپی جی » زن های ایران در پشت تپه ها و خاکریزها پنهان شده بودند . فرا رسیدن شب در این منطقه فوق العاده دلگیر و اندوهبار است ، شب با چهره غمزده و عبوسی بالهای خود را ناشکیبانه می گستراند و بلندیهای اینجا در شب چشم انداز خاصی به خود می گیرند. تیرهای اندوه از جاهای نامرئی و در پوشش لایه های سیاه شب بر سر ما می ریزد ام چه کاری از دست ما بر می اید؟ “هیچی” البته انتظار سخت و مبهم روحمان را می چلاند . پنجه های شب ، وحشت و هراس به درون ما می دواند . حتی ماه شب چهارده نیز اخمو و عبوس می نمود . شبهای مهتابی، نوعی ترس و بدبینی در ما القا می کرد . زنگ تلفن هر از چند گاهی بصدا در می آمد . ظاهرا این تلفن همچون ما به حالت آماده باش بسر می برد ! گلوله ها از پشت خاکریز ایرانیها در چند قدمی ما فرود می آمد و زمین را در زیر پای ما به لرزه در می آورد . صفیر گلوله آهنگی هولناک در پیرامونمان پخش می کرد . در حقیقت موضع ایرانیها خیلی به ما نزدیک بود . فاصله ما در برخی نقاط به ۵۰ الی ۷۰ متر می رسید . از پشت جبهه به ما خبر می رسید که هر چه زودتر محاصره شکسته خواهد شد . بله ما واقعا محاصره شده بودیم . من به ناچار از خوابیدن سربازان جلوگیری کرده و از آنها می خواستم که با چشمانی باز مراقب اوضاع باشند . در همان ساعت به بازرسی و شمارش نارنجکهای دستی پرداختم . ما حدود ۵۰۰ نارنجک دستی ذخیره داشتیم . یکی از سربازان با لحنی دردناک که گویی مشتاق یک همدرد بود . به من از سرنوشت برادرش در یکی از مناطق جنگی شکوه کرد . من متقابلا چیزی برای گفتن نداشتم . اما به او گفتم : فلانی ما خود نیز گرفتاریم . پس بهتر است تنها در فکر خود باشیم . من به همراه یکی از فرماندهان عازم مقر فرماندهی گروهان شدیم . در آنجا با نگهبانی به نام لاهوب برخوردیم ، این سرباز تمام برادرانش را در جنگ از دست داده بود و با روحی آزرده از سر نوشت خود شکایت می کرد . من مقداری او را دلداری دادم ، اما او می گفت که جنگ دوتا از برادرانش را قربانی گرفته و اکنون نوبت خود اوست . سرنوشت خانواده این سرباز مدتی مرا به خود مشغول کرد ، از او جدا شدم و به داخل چادر فرمانده رفتم . در آن لحظه صدای مارش نظامی از پشت خاکریز ایرانیها شنیده می شد . زنگ تلفن به صدا در آمد ، گوشی را برداشتم ، در پشت تلفن ستوان دوم گروهان به من اطلاع داد که ایرانیها با بلندگوهای خود از ما خواسته اند که هر چه زودتر تسلیم شویم . بلندگویی پی در پی از ما می خواست که بدون مقاومت سلاح هایمان را زمین بگذاریم . من از شدت ناراحتی پناه به قرآن کوچکی که به همراه داشتم بردم . آری ما تنها در روزهای سخت به یاد قرآن و خدا می افتیم ! روی تخت نشسته بودم ، در واقع محل خواب من لانه موشها بود . گاهی اتفاق می افتاد که یک افعی سمی به حالت معلق در سقف مشاهده می کردم .البته صدای دویدن موشهای بازیگوش لحظه ای قطع نمی شد . در آنجا باز فلش اندیشه هایم به سمت خانواده ام گرایش پیدا کرد . کم کم داشتم به پایان زندگی خود متقاعد می شدم . چهره نازنین پسرم در برابرم پیوسته ظاهر و مخفی می شد . گاهی ترس و لحظه ای امید بر من چیره می شد . مرگ با گامهای ناپیدای خود به طرفمان حرکت می کرد . برای من فکر اینکه دیگر پسرم را نخواهم دید سخت دلهره آور بود . به قصد بازرسی پست نگهبان از چادر بیرون رفتم . با روحی سنگین به طرف پست نگهبان که بر دره ای مشرف بود به راه افتادم . نگهبان یکی از پست ها بیدار بود ، من از او درباره صدای بلند گوی ایرانیها پرسیدم ، او گفت : ایرانیها کرارا از ما تقاضای تسلیم شدن کرده اند . نزد او رفتم و بعد از یک ربع ساعت که دوباره پیش او باز گشتم نگهبان را خوابیده دیدم .من که از این وضع قدری عصبانی شدم بر سر او فریاد زدم . او دستپاچه شده و به من گفت که خواب نبوده است . در آنسوی پست نگهبان دو سرباز بلند قد به چشم می خورد . من نزد آنها رفتم و مقداری با هم دوستانه گپ زدیم . اندوهی به بزرگی کوهی بر روی سینه ام سنگینی می کرد . اما چه کاری از دست من بر می آمد ؟ حزب بعث مردم را چهار چشمی می پایید . همه را در قبضه آهنین خود جمع کرده بود . من به مدت دو روز تنها دو ساعت خواب داشتم . اما در همان دو ساعت فرمانده ، سربازی را به سراغم فرستاد ، او نیز احتیاج به خواب داشت به همین جهت مرا به عنوان فرمانده جانشین تعیین و خود به بستر خواب رفت . در مقر فرمانده ستوان یاری حضور داشت که به قساوت قلب معروف بود . اما ترسو و بزدل بود . این ستوانیار به سربازان خود می گفت : اسیر بی اسیر هر که دم دست شما از ایرانیها افتاد او را بی تردید بکشید . من به او گفتم این کار بر خلاف انسانیت است . تازه ما نزدیک به ۵۰ هزار اسیر عراقی در ایران داریم . در چادر فرماندهی ، دو افسر دیگر نیز حضور داشتند . یکی از بغداد بوده و دیگری از نجف اشرف . ما از هر دری با آنها حرف می زدیم . سیاهی شب به تدریج و به طور نامحسوس به روشنایی مبدل شد . آفتاب نور خود را به همه جا تابانیده و با چشمانی درخشان به من می نگریست . آه چقدر شب در هنگام خواب کوتاه بود و به هنگام بیداری طولانی است! ما از لحاظ آب همانطور که گفتم در مضیقه بودیم .و بی آبی آزمایش سختی بود که سر گذشت آلوده و هراسناک خط مشی دستگاه حاکمه در عراق را به وضوح نشان می داد . من از نزدیک شاهد آشفتگی و کم ظرفیتی نظامیان خودی بودم . اصولا گذشت و بردباری و تحمل و احساس در مقابل یکدیگر در میان آب و نظامیان عراقی سرگردان بود و خیلی زود این مفاهیم چون دود گلوله های خمپاره در فضا ناپدید می شد . در آن گیر و دار ستوانیاری که در جمع ما بود . خیلی می ترسید و بی تابی می کرد ، بخصوص آمادگی نیروهای اسلام برای از سرگیری حمله ای جدید او را کلافه و مضطرب ساخته بود . همانطور که پیش بینی شد او به بهانه استحمام با پشت جبهه تماس گرفت و از این طریق توانست یک روز مرخصی بگیرد . اما من همچنان اسیر اندوه هابم بودم و با کشیدن پی در پی سیگار می کوشیدم تا از بار سنگین نگرانی هایم مقداری بکاهم . |