نیروهای ایرانی در شب سوم مورخ ۱/۸/۱۹۸۳ حمله خود را علیه چندین گردان ما از سر گرفتند. تاریخ حمله مصادف با برگزاری جشن های ملی در عراق بود . در این حمله چندین واحد نظامی عراق به دست ایرانیها کشته و زخمی شدند .
من کاملا بر صحنه درگیریها مسلط بودم ، حتی مسیر گلوله های دو طرف را با چشمانم تعقیب می کردم . گاهی اتفاق می افتاد که گلوله ای به صورت انحرافی به بدنه صخره ای اصابت می کرد و از مسیر خود منحرف می شد و زوزه کشان در نقطه ای منفجر می شد.
گلو له های ایرانی ها سیل آسا بر سر ما فرود می آمد در آنجا من صحنه جالبی را دیدم، واقعا تحسین برانگیز بود. من با چشم خود دیدم که جوان ایرانی ضمن آنکه با یک دست از بی سیم استفاده کرده و به پشت جبهه اوضاع را مخابره می کرد، شجاعانه با دست دیگر با تفنگ خود بطرف نیروهای ما شلیک می کرد .
در همین حال فرمانده گردان به ما ابلاغ کرد که صدام گفته است که در برابر هجوم ایرانیها پایداری کنید و آنها را به عقب برانید. این فرمانده ، سرمست دریافت نشان و مدال قهرمانی بود ، اما ما به چه دلخوش بودیم؟ من چنگال اهریمنی حزب بعث را در حالیکه از بنای بلند ولی سستبنیان به اطراف دراز شده بود، می دیدم. باری چنگال شیطانی حزب بعث عراق بر همه ملت چیره شده بود .
روز سوم سپری شد ، روز چهارم از روز قبل بهتر نبود . سربازان با حرص بطرف تانکر آب هجوم آورده و هر کدام جداگانه مشغول آب تنی شدند . گویا آنها فراموش کرده اند که هنوز در محاصره نیروهای ایرانی هستند .
روز چهارم ایرانیها حمله خود را با پرتاب گلوله های خمپاره اعلام کردند ، گلوله ها بی محابا در گوشه و کنار ما فرود می آمد و ترس و وحشت نیروی خود را بر فرازمان به پرواز در می آورد ، من بیم خود را از پرتاب گلوله ها به اطرافیانم گوشزد کردم .
برخی با سر و زبان تایید کردند و برخی دیگر خنده کنان سخنانم را جدی نگرفتند .
در ان لحظه ناگهان گلوله ای در چند قدمی ما به زمین خورد . همانجا یکی از افراد ما چون موجودی بی وزن در آغوش هوا افتاده و فوری نقش زمین شد ، من صدای فریاد سربازی را در آن حوالی شنیدم ، سراسیمه خود را به محل فریاد رساندم . در آنجا یکی از افراد ما همچون خروس سربریده پرپر زده و با دست و پا بر زمین وسینه هوا می کوفت.
سربازان او را بدون فوت وقت به نقطه ای حمل کردند . اما او خیلی زود قالب تهی کرد . ترکش گلوله به سر و سینه اش اصابت کرده بود . این نظامی عراقی به حالت هراسناک و با اکراه به کام مرگ فرو رفته بود . در واقع این نخستین مرگی بود که خود از نزدیک شاهد آن بودم . من تحت تاثیر مرگ این نظامی قرار گرفته و گریه را سر دادم ، اطرافیانم مرا دلداری دادند ، من با صدای شکسته که به زحمت از گلویم بیرون می آمد به آنها درباره گفتگوی کوتاهی که با نظامی کشته شده داشتم صحبت کردم .
این نظامی چند لحظه قبل از مرگش عکس تنها فرزندش را به من نشان داده بود .
در حال گریه به خود گفتم : پدر و فرزند قربانی اهداف شوم صدام شدند .
بی شک در آن لحظه صدام در بغداد در حالیکه بچه هایش او را حلقه زده اند ، مشغول تفریح بود .
چنین نیز هست ، ما قربانی انگیزه های گروهی پلشت و آلت دست صهیونیسم هستیم .
افرادی چون میشل عفلق که حتی با قومیت عرب بیگانه است . مقدارات یک ملت را ملعبه خود قرار داده اند .
سربازان جیبهای فرد کشته شده را بازرسی کردند در همانجا یکی از آنها عکسهای پاره پاره او را از جیبش بیرون آوردند .
آنروز در میان غم و اندوه به پایان رسید .
در روز چهارم درگیرها ادامه پیدا کرد و یکی از فرماندهان به دروغ به فرمانده لشکر خبر از پیشروی و پیروزیهای تازه داد .
اما واقعیت صحنه نبرد از دروغهای این فرمانده قویتر بود . همین افسر به دستور فرماندهی لشکر در میدان نبرد محکوم به اعدام شد .
قدر مسلم اینکه کسانیکه از نزدیک با جنگ آشنا نبوده قادر نیستند که مرگ هولناک را توصیف کنند . من با چشم خود بارها و بارها مرگ را تجربه کرده و دیده ام .
بخصوص من گاه و بی گاه نگاهی به محل جثه بی روح کشته شدگان واحدمان می انداختم .
چندی نگذشت که من یک سرباز عراقی را که از دور به طرف ما می آمد دیدم . وقتی نزدیکتر شد از او پرسیدم چه خبر ؟
او به همراه خود یک شیشه عطر و یک تسبیح و جانماز داشت که به من نشان داد .
بعد از احوال پرسی مقداری پسته تعارف کرد و من از او پرسیدم :
اینها چیه ؟
در جوابم گفت :
راستش اینها را از جیب یک سرباز ایرانی کشته شده در آوردم . من بی درنگ پیش خود نسبت به کلمه (کشته شده ) حساسیت نشان داده و با خود گفتم او شهید است .
من و تعداد قابل توجهی از افراد از خوردن پسته خود داری کردیم .
اما من جانماز را از دست او گرفتم . عبارت «یامهدی ادرکنی » روی آن ملیله دوزی شده بود .
در حقیقت جانماز و عبارت – یا مهدی ادرکنی – ما را تحت تاثیر قرار داد .
از سوی دیگر بی سیم لا ینقطع ما را دعوت به استقامت و پایداری و سر کوب دشمن می کرد .
آنها صدای صدام را مستقیما پخش کردند ، صدام با لهجه خاص خود ما را تشویق کرده ومی گفت در انتظار دریافت نشان و مدال شجاعت باشید!
و متاسفانه من در آنجا برای مدت کوتاهی فریب شیطان را خورده و لختی پیرامون مزه دریافت نشان به فکر فرو رفتم .
چه می توان کرد ؟ امروز عراق در مشت یک باند نظامی گرفتار است .
تنها صدام و دارو دسته اش در رفاه مطلق بسر می بردند .
حزب بعث عراق برای خود یک امپراطوری مستبدی را تشکیل داده است . این امپراطوری فاشیستی از تعدادی خانواده های شبه سلطنتی بوجود آمده است .
از لشکر به ما خبر رسید که سه هواپیمای عراقی در بین راه بوده و محموله جیره غذایی ما را به منطقه پرتاب خواهد کرد . علامت شناسایی میان ما و خلبانان، شلیک یک گلوله منور بود .
یکی از سه هواپیمای خودی محموله ای را در ناحیه ما پرتاب کرده و آن دو هواپیمای دیگر محموله های خود را پرتاب کردند .
در این حین نبردی سخت در گرفته بود . در جریان درگیریها دو گروهان از ما به کلی داغان شده و فرمانده گروهان (سعد) کشته شد .
یکی از سربازان از بس که تیر اندازی کرده بود به جنون مبتلا شد . این سرباز توسط فرمانده سعد کشته شد ، البته چند لحظه قبل از مرگ فرمانده سعد. میان این دو قتل فاصله چندانی نبود .
موضوع محاصره ما پیوسته به کاخ ریاست صدام اطلاع داده می شد و انها مدام وعده شکستن محاصره را به ما می دادند . در حقیقت صدام به سرلشکر دروغ می گفت و سر لشکر نیز ما را دست می انداخت .
واحدهای توپخانه ما بی اندازه گلوله شلیک می کردند . من معتقدم که آنها برای دفع حمله ایرانیها از ذخیره نیم میلیون گلوله توپ بهره مندند ،
یکبار یکی از افسران به من گفت : آیا می دانید که در جبهه ها به وسعت ۳/۵ کیلومتر مربع عراقیها چند تا توپ به راه می اندازند ؟
و پس از مکث کوتاهی ادامه داد : ۱۳۰ توپ مواضع ایرانیها را زیر آتش می گیرند !
بنابر این توپها بطور شبانه روزی گلوله بسوی مواضع ایرانیها پرتاب می کنند .
صدام از این راه ثروت عراق را حراج می کند !
در آن شب ایرانیها به قصد سبک و سنگین کردن واحدهای ما دست به یک حمله زدند ، نوک حمله متوجه گروهان دهم به فرماندهی عبد الرحمن بود .
تبادل آتش نیم ساعت به طول انجامید ، دسته ما اقدام به پرتاب گلوله های منور در منطقه کرد . من در کنار سربازی که گلوله پرتاب می کرد ایستاده بودم . گلوله ای در فاصله میان هر دو نفر ما به زمین خورد و من احساس کردم که مایعی گرم در صورتم جاری است .
فوری از جای خود به نقطه دیگر گریختم . خون زیادی از چانه ام بیرون می زد ، بعد از مداوا و پانسمان دوباره برگشتم ، ولی در آن لحظه گلوله ای در نزدیکی پای همان سربازی که پسته را از جیب شهید ایرانی در آورده بود ، خورد و او به حالت اغما نقش زمین شد ؛ ما او را کشان کشان کشان به نقطه ای امن تر منتقل کردیم . او دوباره به هوش آمد ، اما حالت افراد دیوانه را به خود گرفته بود و ترس او را مجال نمی داد . به همین خاطر یکبار دیگر از حال رفت و ما مدام آب به صورت او می پاشیدیم .
من به ناچار به موضع خود بازگشتم . در بین راه مساله دریافت مدال شجاعت بار دیگر ذهنم را قلقلک می داد .
اما من با این بار نیز خیلی زود این اندیشه زشت را از ذهن خود بیرون کردم .