محاصره هنوز شکسته نشده بود . من نا امید بودم . لحظه ها به سختی می گذشتند . پاره ای از سربازان مدام از من سر نوشت خود را جویا می شدند ، اما من جوابی برای گفتن نداشتم . حتی یکبار سر یکی از آنها داد زدم در آن لحظه فرمانده گروهان از این عمل رنجیده و به من گفت که این کار به روحیه سربازان لطمه می زند ، من به او گفتم حقیقت امر همین است که می گویم ! او تصدیقم کرد و گفت : البته نباید حقایق را بی پرده برای سرباز بازگو کرد .
بعد از این جریان به طرف موضع فرماندهی خود رفته و مقداری در آنجا استراحت کردم ، اما صدای خمپاره ها مانع از خواب من شد . از طرف دیگر سنگینی خواب پلکهایم را به هم می آورد ، من می توانستم لحظه ای بخوابم اما باز هم در اثر پرتاب گلوله خمپاره از خواب پریدم ، بناچار از جا برخاستم و به طرف چادر فرماندهی گردان رفتم ، فرمانده از من سراغ دو نفر از دوستانم را گرفت . از سرنوشت آنها اظهار بی اطلاعی کردم ؛ اما او با لبخندی ساده به من گفت که آنها هر دو چند لحظه قبل کشته شدند . من بی درنگ متاثر شده و گریستم . فرمانده دستور دفن آنها را صادر کرد ، اما یکی از سربازان گفت که آن دو نفر دارای یک سر و دو پا هستند .
باری ، این نوع قربانیها همه برای بقای سلطه تخت سلطنت صدام صورت می گیرد . خیلی زود آن دو نفر را در یک پالتو پیچیده و به درون گودال نهادند . بوی اجساد کشته شده از زمین بر خاسته و در فضای پیرامون ما پراکنده می شد . من پیوسته با خود می گفتم : این است سر نوشت کسانی که مسئولیت آنها را به عهده امثال من گذشته اند ! بعد از این جریان افراد واحد من برای نزدیکی به مواضع ایرانیها با من خداحافظی کردند . بسیاری از آنها سیگار در دست مرا وداع گفتند . من هم به شوخی به آنها گفتم خوب حال می کنید . البته به آنها تاکید کردم که مواظب جان خودشان باشند . باری ، این توصیه ها و حرفهای ما در میان صدای گلوله های خمپاره ناپدید می شدند . ایرانیها هم دست از محاصره بر نداشته و لحظه به لحظه حلقه را تنگ تر می کردند ، برخی از سربازان ما از بس که گلوله از فراز سرشان رد شده بود حالت دیوانه ها را پیدا کرده بودند و لا ینقطع برای نجات خود دعا خواندند . آنها در زیر باران گلوله ها از خدا استمداد می طلبیدند . جالب اینجاست که سربازان عراقی با انفجار هر گلوله ای بانک بر می آوردند ( دخیلک یا علی – دخیلک یا حسین ) حال آنکه خود ناآگاهانه در جنگ با فرزندان و پیروان راستین امامان بسر می بردند . البته عباراتی از قبیل ( یا علی – یا حسین ) دیر بازی است که برنامه های تبلیغاتی حزب بعث موجب فراموشی آنها شده است . اما انسان در شرایط سخت و تنگناها به ماهیت حقیقی ایمان پی برده و با عادی شدن شرایط دوباره دستخوش رخوت و سستی می شود . باری ما با دلهره در زیر گلوله های ایرانیها محاصره شده بودیم و از طرف دیگر رادیو صوت الجماهیر گوش فلک را کر کرده و مدام جار می زد : ما ایرانیها را تار و مار و نابود کردیم . خوب به یاد دارم که در آن ساعات دشوار ، یکی از سربازان واحد ما که اینک نام او را فراموش کرده ام با خشم لگد محکمی را به رادیو زده و با صدایی گلوگیر فریاد می زد : دروغ بس است . آنروز بسیار سخت گذشت . من مدام اینجا و آنجا می رفتم ، دیگر پاک از خود دست شسته بوده و پایان زندگی خود را احساس می کردم ، در آن گیر و دار گاه و بیگاه طبق توصیه مادرم « آیه الکرسی » زمزمه می کردم . اتفاقا چندین بار گلوله ها در پشت سر و یا در اطرافم منفجر شدند من در میان آتش گلوله ها و نا امیدی ذهنم را مدتی به خاطرات خانواده و صحبتهای آنها کردم . ماشین های توزیع غذا از کنار ما رد می شد در حالیکه هیچیک از ما در فکر شکم و رفع گرسنگی خود نبودیم . آنها برنج و کنسرو بهمراه خود حمل می کردند . آب داشت تمام می شد . البته گروهانهای قویتر پیوسته آب سایر واحدها را کش می رفتند . ما هم به ناچار هر طور شده بود ، آب لازم را دست و پا کردیم . فرمانده گردان مدام دروغ پردازی کرده و اوضاع را وارونه به سر لشکر که او هم یک دروغ زن حرفه ای است گزارش می داد ، من ایمان خود را نسبت به همه فرماندهان از دست داده بودم حتی سر کرده طاغوت آنها ، صدام . من چنانچه در گذشته دروغهای شاخدار حزب بعث را شنیده بودم ، حال با چشمان خود و با پوست و استخوان و احساسات و مغزم دروغهایشان را مشاهده می کنم و بدبخت این فرماندهان که هر کدام موضع خود را در جبهه از دست می دادند ، بی درنگ اعدام می شدند . در این زمینه هیچ فرقی میان افسران ارشد و جزء وجود نداشت . صدای تیر اندازی به تدریج خاموش شد . فرمانده ما جای خود را به من سپرد و خود به استراحت پرداخت . سپس یک افسر بعثی موسوم به عبد الرحمن در برابر من با چهره بر افروخته سبز شد و از من سراغ فرمانده را گرفت ، من در جواب گفتم : « الساعه فرمانده رفته استراحت » او اصرار کرد و من به ناچار گذاشتم که تلفنی با فرمانده صحبت کند . در حین مکالمه من از روی اکراه و با بی میلی از افسر بعثی فاصله گرفتم ، نمی دانم چرا از شنیدن محتوای گفتگوی آنها بیزار بودم ، اما لبان متشنج و چهره عصبانی افسر بعثی و ناهماهنگی در کلمات او مرا به وقوع یک اتفاق آگاه کرد ، مکالکه تمام شد . بعدا من علت ناراحتی افسر مذکور را از فرمانده خود جویا شدم . او با حالتی نا آرام و غیر طبیعی گفت : بدبختی بزرگی پیش آمده ، پنج سرباز عراقی به صفوف ایرانیها پیوسته اند . این خبر تکان دهنده همه جا به سرعت پیچید از گروهان به گردان و از آنجا به لشکر و مقامات بالاتر خبر فرار پنج سرباز اطلاع داده شد ، نام سربازان فراری به ترتیب عبارت بود از جعفر، محسن، عبود ، صبحی ؛ کاظم و .. نام پنجمین سرباز را نفهمیدم چیست ؟ من در آنجا به سرنوشت خانواده های سربازان فراری فکر می کردم . اتفاقا فرمانده لشکر گفته بود که ما به سربازان فراری نتیجه و مزه تلخ کارشان را خواهیم چشاند . آری من هم لحظه ای خود را جزو فراریان قلمداد کرده و بخوبی سرنوشت اندوهبار خانواده ام را می دیدم ، امروزه مفاهیم و اصول اخلاقی و انسانی بکلی از عراق رخت بر بسته اند . هر چه هست رنگ حزب بعث را به خود گرفته است ، بعثیها مذهب و انسانیت و تمامی اصول بشری را پایمال کرده اند . من کاملا به خصوصیات اخلاقی و بافت مغزی بعثیهای حرامزاده آگاهم . باری ، من ازنحوه رفتار و بر خورد آنها با مردم مطلعم ، برای بعثی ها هیچ فرقی میان سالخورده ، کودک ، زن پیر ، جوان ومرد وجود ندارد ، با همه با یک زبان حرف زده و از روش معینی استفاده می کنند ، حتی مساله تجاوز به ناموس و شرافت مردم امری عادی و پیش پا افتاده است ، مامورین بعثی در برابر چشمان پدر و مادران به دخترانشان تجاوز می کنند ، آنها از این شیوه پلید برای حرف بیرون کشیدن از قربانیان خود استفاده می کنند . من تمام این جنایات را در ذهنم مرور کردم ، آری این اندیشه ها مرا از پیوستن به صفوف ایرانیها باز می داشت ، من چاره ای دیگر در برابر خود نمی دیدم ، از بعثیها تصور انجام هر جنایتی می رود ، آنها هزاران زن و مرد و کودک شیر خواره را به بهانه های واهی از عراق بسوی ایران تاراندند . مهاجرین با پای برهنه فرسنگها در سرحدات مرزی پیمودند ، حزب بعث بر خلاف تمام مقررات جهانی اموال و دارائیهایشان را ضبط و مصادره کرد ، حزب بعث عراق مدعیست که مهاجرین تبعه عراق نبوده اند .در این صورت باز هم عمل ضد انسانی آنها توجیه بردار نیست ، من در اینجا برای شناساندن ماهیت جنایتکارانه حزب بعث حاکم بر عراق تنها به ذکر یک مثال زنده اکتفا می کنم . من یک زوجی را که هر دو پزشک بودند ، می شناختم ، دکتر « عدنان الداغستانی » و همسر دکترش بر اساس تهمت های واهی گرفتار مامورین حزب بعث شدند ، آنها چیزی برای اعتراف نداشتند اما مامورین بعثی نخست کودک این زوج پزشک را در برابر چشمان پدر و مادر داخل اجاق کرده و پس از مدتی کودک کاملا سوخته شده و سپس مامورین با شکنجه پدر و مادر را به خوردن از گوشت فرزند خود وا داشتند ، بعد از این جنایت مامورین بعث به خانم دکتر در مقابل دیدگان شوهر دکترش تجاوز به عنف کردند یاد آوری این جنایات مرا سخت متاثر می ساخت از این رو من از چادر فرماندهی خارج نمی شدم . ادامه دارد … |