ما منطقه را زیر نظر گرفته بودیم ، در آن لحظه یک جنگنده عراقی از فراز سرمان سریع گذشت و بسوی مواضع ایرانیها رفت، در ضمن واحد تانک های ما اشتباها چندین بار به جای زدن خاکریز ایرانیها اقدام به گلوله باران مواضع خودی کرد . این اشتباه در آن روز کرارا اتفاق افتاد بطوریکه نیروهای خودی بناچار مجبور به ترک مواضع خود شدند ، البته پرتاب گلوله های تانک های عراقی به مواضع ما ، آسیبی به ما نرساند ، زیرا آن منطقه صخره ای بود و از طرف دیگر گلوله های خمپاره کالیبر ۸۰ مدام در وسط محوطه ها به زمین می خورد .
در ساعت ۲ بعد از ظهر ، همان سربازی که قبلا پسته سرباز شهید ایرانی را به سربازان خودی تعارف کرده بود در اثر اصابت یک گلوله خمپاره کشته شد . ترکش گلوله به تمام بدنش اصابت کرده بود ، سربازان ما جسد متلاشی و خونی او را در کنار ارتفاعات کله قندی به خاک سپردند . بی شک ما نمی توانستیم معمای اینگونه مرگهای تلخ را بگشاییم . در اینجا مرگ چهره انسانها را به کلی دگرگون ساخته و شما را در حیرت و ناباوری گنگی فرو می برد. آری در اینجا انسانی که تا چند لحظه پیش با او گپ می زدیم و چای می خوردیم ، غفلتا با یک گلوله به یک مشت گوشت خونی مبدل می شود ، تعداد کشته ها لحظه به لحظه افزایش یافته و حتی منطقه استقرار گردان سیبل گلوله های ایرانیها شد .
البته یکی از دلایل این نشانه گیری دقیق می تواند بخاطر اطلاعات پنج سرباز فراری به نیروهای ایرانی باشد . در اثر افزایش حجم آتش ایرانیها ماشین فرمانده گردان آتش گرفته و تعدادی قاطر در حوالی ما نیز از پای در آمدند . از محل استقرار ما ستونهای دود به آسمان بر می خاست و همین دودهابه ایرانیها کمک می کرد که نشانه گیری خود را دقیق تر نمایند . آنروز در میان دود و آتش و گلوله تا شب بودیم . آب تانکرها تمام شد ، هنوز هم امید به شکستن محاصره نداشتیم ، تعداد سه سرباز از واحد ما از شدت فشار روحی و عصبی قادر نبودند روی پای خود بایستند لذا آنها با حالت دراز کش در سنگر قرار گرفته بودند . این مساله را به فرمانده مافوق اطلاع دادیم و او یک پزشکیار به محل تجمع ما فرستادند . شب هنگام از فرمانده تقاضای روشن کردن تلویزیون را کردم . ما یک تلویزیون کوچک داشتیم که آنرا با استفاده از باطری ماشین روشن می کردیم ، تلویزیون فیلمی در مورد استقبال صدام از گروهی که گفته می شد جنس و کالا به جبهه هدیه می کردند ، پخش می کرد . صدام با چهره زرد و لبخند غیر طبیعی خود با گروههایی از مردم که به زور جیب آنها را خالی می کردند ، خوش و بش می کرد . در پایان روز ششم ، من پاک از نجات خود مایوس شده بودم . شب هفتم با اضطراب و بی خوابی و لاقیدی به اطراف خود نگاه می کردم . وقتی مرگ در چشم انسان عادی شود دیگر هیچ چیزی ارزش ندارد . من در میان اجساد کشته شدگان عراقی می پلکیدم و همانجا بر دودمان صدام و اطرافیان نفرین و لعنت نثار می کردم . همه دنیا می داند که این صدام بود که جنگ ناخواسته را به ایرانیها تحمیل کرد . اکنون نیز ایرانیها از حقوق زنان و مردان و قربانیان جنگ تحمیلی دفاع کرده و تاوان خرابی شهرها و روستاهایشان را از احزاب بعث عراق می گیرند و خواهند گرفت . از ساعت ۱۲ به بعد برای رفع خستگی مقداری خوابیدم اما در ساعت ۵/ ۲ بعد از نیمه شب صفیر گلوله ها مرا از خواب پراند با سرعت از جا برخاستم و به نزدیک صحنه نبرد رفتم ، از هر طرف گلوله های تک تیر و رگبار شلیک می شد . دوباره برای تکمیل خواب ناتمام به بستر خواب بازگشتم . صبح که از خواب بیدار شدم خیلی تشنه بودم ، شب آنروز در رویا دختری از محله مان که نامش ایران بود را در خواب دیدم . دیدم که او که سه ضربه پیاپی به من زد ، من آن ساعت تعبیر این رویا را .نمی دانستم . مقداری آب خوردم و بعد تقاضای آب بیشتری کردم گفتند : آب جیره بندی شده است . از اول جنگ شلیک گلوله های خمپاره و توپ ایرانیها به شدت شروع شد ، ما قادر به جابجایی نبوده و منطقه ما کاملا در تیررس گلوله های ایرانی بود . جای جای محل تجمع ما گلوله فرود می آمد . در این میان محل استقرار فرمانده از مواضع ما قویتر و آسیب ناپذیر تر بود ، موضع فرمانده در میان یک شیار تند که صخره ای در برابر آن قرار گرفته بود تعیین شده بود . ما نیز به ناچار در پشت و در کنار این محل موضع گرفته بودیم . در واقع ما در شکم شیار و صخره با حالت دعا و بیم و امید ایستاده بودیم و هر لحظه احتمال سقوط گلوله از فراز سرمان را می دادیم . صفیر گلوله های ایرانی ها که از بالا و کنار ما بی محابا می گذشت وجدان خفته ما را بیدار کرده و یک نوع احساس بازگشت به خویشتن در خود می کردیم . در همانجا بی اختیار از امامان معصوم استمداد می طلبیدیم سربازان بی اختیار ( یا علی ، یا حسین و یا ابوالفضل ) می گفتند . ما در وقت خوشی هیچ وقت به یاد امامان خود نمی افتادیم . آدم در بغداد با پرداخت ۲۰ الی ۳۰ تومان می توانست به زیارت کربلا برود . اما عراقیها در زمان آسایش امامان را فراموش کرده اند . من معتقدم که زمان پیشی گرفته و ما از امامان معصوم فاصله گرفته ایم . بعثیها اصولا مخالف امامان بوده و هستند ، آنها در مبارزه پیگیر خود با شعائر اسلامی بویژه با امام حسین (ع) از انجام هیچ گونه خباثتی غفلت نورزیده اند . اماکن و تکایای حسینی را بستند و به مردم اجازه برگزاری مراسم عزاداری و سوگواری محرم را ندادند . بعثیها برای جلوگیری از شورش مردم گفتند که در هر شهری تنها یک محله مجاز به برگزاری مراسم محرم است . همچنین آنها زیرکانه از مردم خواستند که به معاویه و یزید دشنام ندهند . البته برای این تقاضای نامشروع خود می گفتند که یزید و معاویه نیز امیر المومنین بوده اند ! صاحبان منابر حسینی معترضانه می گفتند که پس ما به جای قاتل امام حسین چه کسی را معرفی کنیم . بعثیها در جواب آنها چنین مساله ای را توجیه می کردند که : اصولا چه لزومی دارد که در بالای منبر قاتل امام حسین معرفی شود . آنها به صاحبان منابر حسینی می گفتند که تنها بدین نکته اشاره کنند که امام حسین در روز عاشورا کشته شد . خوب به یاد دارم که یکی از مامورین بعثی که متصدی مبارزه با شعائر حسینی بود بر اثر برق گرفتگی به هلاکت رسید . این خاطرات همچون نوار فیلمی در ذهنم می گذشت . در حقیقت راه امام حسین (ع) کاملا روشن بوده و پیروان واقعی امام حسین (ع) گام به گام در پشت اهداف مقدس او حرکت می کنند . من در اینجا به یاد شعر جالبی افتادم : مرگ ما را زنده می کند زخم و پیروزی ما را بیدار می کند هرگزملتی گمراه نشود و یا نمیرد چنانچه پیام حسین آویزه گوش کند ادامه دارد… |