هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود .
پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت :
– جناب ! جناب مرا تنها نگذارید ! آخر من زن و بچه دارم . جناب !
پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرباز زخمی افتاد ، ملتمسانه به من گفت :
– جناب ! جناب مرا تنها نگذارید ! آخر من زن و بچه دارم . جناب !
من با ناراحتی به او گفتم :
– برادر من دست نگه دار ترا با خود می بریم !
در این گیرودار توپخانه ارتش عراق اشتباهی ما را زیر باران گلوله های خود گرفت ، اینکار خشم همه را بر می انگیخت ، سپس ما راه خود را میان سیاهی شب ادامه دادیم . بعد از مدتی به قرار گاه گردان رسیدیم اما کسی را انجا ندیدیم . من در آنجا به فرمانده خود گفتم : فرماندهان گردان کجا رفته اند ! و بعد به طرف نامعلومی رفت .
سکوت مطلق و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. در واقع ما در پای بلندیها جا گرفته بودیم ، در حالیکه نیروهای ایرانی در بالای بلندیها مستقر شده بودند .
فرمانده گردان که ظاهرا با جغرافیای منطقه آشنا نبود ، به واحد ما دستور داد که در یک مسیر مشخصی حرکت کنیم . بکجا ؟ هیچکس نمی دانست . نزدیک نیم کیلومتر راه طی کردیم . سپس با موانع بسیار و سیم خاردارهای خودی رو به رو شدیم ، اما هنوز سر در نمی آوردیم که به کدام طرف می رویم ، در آن هنگام گلوله های خمپاره در گوشه و کنار ما به زمین می نشست و آه و ناله افراد زخمی به آسمان بر می خاست، شش نفر از گروه بر اثر پرتاب گلوله و خمپاره مجروح شدند ، به ناچار مسیر را ادامه نداده و راهمان را کج کردیم .
من به فرمانده پیشنهاد کردم که از کنار و در طول رود خانه حرکت کنیم . اما او مخالفت کرد و گفت که ایرانیها ما را در این راه بی رحمانه شکار خواهند شد .
سر انجام به یک دره عمیق موسوم به دره ملح رسیدیم . با زحمت و مکافات زیاد توانستیم از میان آن بگذریم .
ما حدود سی نظامی بودیم . پس از عبور از دره به یک زمین هموار رسیدیم . در آنجا با فرمانده گردان تماس بر قرار کردیم علیرغم آنکه ما از دست ایرانیها گریخته بودیم اما در نهایت ایرانیها در جلوی ما سبز شدند .
آنها با مشاهده حرکت ما بطرفمان شلیک کردند در همانجا متوجه شدم که ایرانیها از همان نخست به جریان عقب نشینی واحدهای ما پی برده و لذا ما را گام به گام تعقیب می کردند . تعداد ما از سی نفر به ۱۵ نفر تنزل یافت. با لاخره پس از مقدارپیاده روی تعداد ما دوباره کاهش یافت و به پنج نفر رسید .
من به ستوان یحیی گفتم : که از ما هیچ کاری ساخته نیست مگر اینکه هر چه زود تر خود را به نیروهای عراقی برسانیم !
پنج نفره در تاریکی به راه خود ادامه دادیم ، من نگاهی به ساعت مچی کردم از نصف شب ۳ ساعت گذشته بود .
در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله … سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد . مدت نیم ساعت درگیری شدیدی در نواحی ما ادامه پیدا کرد .
از پاسگاه الدراجی گذشته و در ضلع جنوبی آن به راه خود ادامه دادیم .
ساعت چهار بامداد بود . سربازان همراهم پیشنهاد استراحت کردند. ولی من با پیشنهاد به خاطر ضیق وقت مخالفت کردم .
ما هنوز به آخرین خاکریز نرسیده بودیم ، افتان و خیزان پشته ها و تپه های ناهموار را پشت سر می گذاشتیم ، پیاده روی ما تا دمیدن فجر کاذب ادامه یافت ، از آنجا ما به یک شاهراه که از هر سو در میان میادین مین محاصره شده بود رسیدیم. این بار نیز بر خلاف ادعای فرمانده لشکر گفته بودند که این ناحیه در دست ارتش عراق است و حال آنکه من در اینجا متوجه شدم که ایرانیها کاملا بر این منطقه مسلطند ، در حقیقت این آخرین دروغی بود که از زبان سردمداران رژیم عراق شنیدم .
ما پنج نفر شده بودیم . به همراهانم قوت قلب داده و به آنها گفتم : تنها راه نجات ما دویدن و عبور از تپه های رو به رو است . از آنها خواستم که با سرعت در پشت سر من بدوند . من شتابان از کنار تپه ها دویده و خود را به یک خاکریز رساندم . در آنجا نزدیک ۲۰ تانک منهدم و پراکنده و یا در کنار هم مشاهده کردم . من درست نمی دانستم که چه کسانی در پشت خاکریز موضع گرفته اند .به قصد آشنایی با مواضع پشت خاکریز مقداری دیگر به آنسو دویدم اما در میان راه رگبار بسویم شلیک شد . در آنجا من برای نخستین بار در طول اقامتم در جبهه احساس یک درد شدیدی در پای راست کردم . درد لحظه به لحظه زیادتر می شد .
فوری متوجه مایعی گرم شدم . پوتین پای راستم پر از خون شده بود .
گلوله به وسط ساق پایم اصابت کرده بود . با زحمت خود را دوباره به دوستانم رساندم و از آنجا به درون یک شیار خزیدنم . من قبل از حرکت بسوی خاکریز دو نارنجک و یک تفنگ به همراه شش خشاب با خود حمل می کردم .
اما شاید باور نکنید که در هنگام تیر اندازی، من بی اختیار متوجه شدم که یک نیرویی مرا از جا کنده و به نقطه ای پرتاب کرد .
من یقین پیدا کردم که این نیرو لطف خدا بوده ، زیرا خدا نخواسته بود که من در راه باطل کشته شوم ، به یکی از سربازان گفتم که با واحد توپخانه تماس برقرار کند ، او توانست با واحد توپخانه تماس برقرار کند اما آنها با بی اعتنایی زاید الوصفی گوشی را دوباره سر جایش گذاشته و حاضر نشدند به حرفهای ما گوش دهند .
واقعا پستی و رذالت رژیم عراق قابل اندازه گیری نیست و در همان لحظه یک گلوله خمپاره ۶۰ در وسط ما به زمین اصابت کرده و فریاد آه و ناله یکی از سربازان شنیده شد. من نیز به شدت زخمی شده و پیراهنم پاره پوره شد .در حالیکه خون از دست و صورتم می چکید ، من مناجات کنان از خدا خواستم که بیش از این عذاب نکشم و جانم را بستاند . اما ستوان «یحیی » با لحنی برادرانه به من گفت : برادر ! بیا تسلیم ایرانیها شویم . این جمله تمام حواسم را به خود جلب کرد . لحظه ای سکوت کردم ، اما این بار به خاکریز رو به رو نگاهی کرده و با دقت حرکات پشت خاکریز را زیر نظر داشتم .
ناگهان متوجه صدای ایرانیها شدم . آنها خطاب به ما فریاد می زدند … تعال …. تعال بعد به زبان فارسی تکرار می کردند: بیا ، بیا! در آنجا ستوان یحیی دوباره پیشنهاد خود را تکرار کرد . من حسابی کلافه شده بودم چونکه در این ده روز خواب و خوراک درستی نداشتیم ، به علاوه از سه ناحیه بدنم خون می آمد . من با دقت به افق دوردست نگاه می کردم ، گویی خانواده خود را در پهنه افق مشاهده می کردم .
در واقع قادر به اتخاذ هیچ تصمیمی نبودم ، خانواده ام در هر گونه تصمیم و اندیشه ام دخیل بودند . نیم ساعت این چنین سپری شد .
ناگهان احساس کردم که باری سنگین از روی دوشم برداشته شد به خود گفتم : وای به حالت ! ایرانی ها با شعار مقدس « الله اکبر » ترا می خوانند و تو گوش وجدانت را به کری زده و با آنها همصدا نمی شوی !
من هرگز در صداقت گویندگان این شعار شک نمی کردم . شعار الله اکبر ایرانیها در فضا می پیچید و بعد با سرعت فوق انسانی به آسمان صعود می کرد . در همانجا به یک پارچه سفید و تفنگم نگاه کرده و در ذهنم از آنها پرچم سفید تسلیم ساختم ، اما فوری دغدغه القائات حزب بعث در مورد بدرفتاری ایرانی ها با عراقیها ذهنم را بر می آشفت .
آنها به ما گفته بودند که ایرانیها شما را می شکند ، تا سر حد مرگ شما را شکنجه می دهند و اجسادتان را قطعه قطعه می کنند .
در این میان متوجه شدم یک پیرمرد ایرانی بزرگسال با محاسن سفید و سر بند سبز بسویم آمد . من سایه امامان معصوم را در چهره نورانی این پیرمرد خسته دیدم .
او بسیار خسته و افتاده به نظر می رسید. البته خستگی مفرط او ناشی از مبارزه شبانه روزی و بی وقفه در این نبرد بود . لبخندی ملیح چهره اش را دوست داشتنی تر کرده و با اعتماد به نفس بی نظیری دستش را بسویم دراز کرد و دستهایم را در میان دستانش فشرد . من در یک ناباوری مطلق به سر می بردم ، پیرمرد خیلی ساده به من گفت : انتم سلام ! انتم سلام ! من فوری هفت تیر خود را تقدیم پیرمرد کردم .
این پیرمرد به زبان عربی تکلم نمی کرد، ولی با عبارات کوتاه به من فهماند که ملت عراق مسلمان بوده اما رژیم عراق یک نظام کافر است .
این لحظه برای من سرنوشت ساز بود در حقیقت من از همان دقیقه نخست مشاهده رفتار پسندیده پیرمرد ، وفاداری و هواداری و تابعیت خود را از نظام جمهوری اسلامی ایران اعلام داشتم .
پیرمرد نیکوکار، خوبی خود را با دادن آب و تقدیم یک سیگار تکمیل کرد، او لبخندزنان به من گفت : که به مارک بسته سیگار نگاه کنم ، من متوجه شدم که سیگار عراقی بوده و خلبان عراقی اشتباهی محموله های آذوقه عراقی را در مواضع ایرانی ها پرتاب کرده است !
لبخند و چهره گشاده پیرمرد خسته پیوسته مرا به خود جلب می کرد .
در این گیرودار پیرمرد به من گفت که روی زمین بنشینم . او می خواست جان مرا از خطر شلیک و تیر اندازی عراقی حفظ کند .
دیری نپایید که اغلب افراد گردان به حالت تسلیم پارچه های سفید را بالای سر خود نگه داشتند . متعاقبا تویوتای نیروهای ایرانی از هر طرف به سمت ما آمدند . واحدهای عراقی که متوجه تسلیم افراد گردان شده بودند ، از نیروی هوایی خواستند که مواضع اسرای عراقی را بمباران کنند! جنگنده های عراقی نیز بی رحمانه مواضع ما را شدید بمباران کرده و تعدادی از اسرای عراقی کشته شدند . بقیه اسرا به طرف یکی از خاکریزها منتقل شدند .
اما در وسط راه یکی از گردانهای عراقی به مواضع ایرانیها حمله کرد .
ایرانی ها این بار با شدت آنها را زیر آتش گرفتند . حجم آتش ایرانیها بحدی بود که عراقیها پا به فرار گذاشته و خود را به آغوش میادین مین انداختند.در خلال نیم ساعت نزدیک به ۳۵۰ سرباز و افسر عراقی کشته شدند .
در میان افسران کشته شده ممتاز، ستوان وضاح، و سروان شاکر و پزشک گردان نیز دیده می شد .
به علاوه تعدادی از نظامیان عراقی دیگر به اسارت ایرانیها در آمدند . تعدادی افسر جزء نیز اسیر شده بودند .
من بر پشت یکی از تویوتاها سوار شده و به افق دور دست خیره شدم . در آن لحظه داشتم با پدر و مادر و همسرم خداحافظی میکردم .
در یک لحظه چشمم به پرچم ایران افتاد که بر فراز یکی از بلندیها آزادانه و سربلند در آغوش هوا می رقصید. این صحنه رویای سابق مرا برایم تعبیر کرد. هواپیماهای عراقی بار دیگر قصد بمباران مواضع ایرانیها را کردند اما هرگز به اهداف خود دست نیافتند. سپس یکی از برادران ایرانی یک عکس یادگاری از من گرفت. من ناباورانه می خندیدم و سخت خوش بودم .
پس از مدتی حرکت به دروازه صالح آباد رسیدیم. من بی درنگ به یاد اطلاعیه نظامی عراق افتادم که در آن از محاصره صالح آباد سخن رفته بود! از آنجا به حرکت خود ادامه دادیم. همه اسرا خسته و زخمی بودند. همگی بدون استثنا متحمل جراحات سخت و یا خفیفی شده بودند.
من ناباورانه به قیافه های آرام ایرانی ها نگاه می کردم آنها تا دیروز به شکل اشباح نامرئی بودند، اما امروز بصورت یک حقیقت در برابر ما نمایانند، ایرانیها هیچیک از اسرای عراقی را نکشتند.
وارد شهر شدیم پیرمرد و پیرزنی را دیدم که از مشاهده وضع ما می گریست و سخت از سرنوشت بد ما متاثر بود . در حقیقت من از نگاه های این زن سالخورده متعجب شدم .
زیرا من انتظار داشتم که این زن ما را زیر باران دشنام و توهین گرفته و ما را نفرین کند ، اما بر عکس چون مادران ما از ما استقبال کرد .
من هیچگاه نه در حال و نه در آینده قیافه آن پیرمرد و این پیرزن را از یاد نخواهم برد . آن پیرمرد در صحنه نبرد با آب و سیگار واز همه بالاتر با لبخند از ما استقبال کرد . و اکنون یک پیرزن در پشت جبهه با اشک و دعا و دلسوزی مادرانه از ما استقبال می کند . من از صمیم قلب و با تمام وجود فرزندان سرزمین جمهوری اسلامی ایران را تحسین می کنم . زندگی بر چنین امتی گورا باد …. گوارا باد لحظه های پر شور این ملت بزرگوار که بزرگوارانه با دشمنان خود رفتار می کنند. سربلند باد ملتی که از داشتن چنین فرزندان برومندی برخوردار است .
سپس به صالح آباد برگشتیم. حالم خیلی وخیم بود، رنگ پریده و نزار و رنجور بودم. در واقع خون زیادی از بدنم بیرون رفته بود، پیراهن و شلوارم پاره بود.
در صالح آباد یک مرد ایرانی مرا تشویق می کرد که سختیها را تحمل کرده و به روی خود نیاورم !
رژیم عراق کاری بر سر ما آورد که همه از دیدن حال و وضع ما متاسف می شوند .
در آن هنگام خلبانان بزدل و کینه توز عراقی یک ناحیه از صالح آباد را بمباران کردند، که منجر به قتل یک چوپان گردید، اما رژیم عراق این بمباران غیر شرافتمندانه را به صورت یک اقدام جسورانه و بی نظیر قلمداد می کند .
باری هواپیماهای عراقی گله های چهارپایان را بمباران می کنند و رادیو عراق مدعی می شود که هواپیماهای عراق در جریان ۱۲۰ پرواز به داخل خاک ایران عملیات قهرمانانه ای را به ثمر رساندند!
روزها سپری شدند و ما را به اهواز منتقل کردند. پس از چند روز به تدریج احساس کردیم که انسانیت نسخ شده و مذهب از دست رفته مان را مجددا به دست آورده ایم .
من در حدود دو سال در یکی از اردوگاههای اهواز بودم ، اما صادقانه اعتراف می کنم که من هیچگاه خود را اسیر احساس نمی کردم .
در اهواز من یک جراحی داشتم . این جراحی با موفقیت صورت گرفت .
من و یک پزشک اسیر عراقی با هم در یک بیمارستان بوده و از نزدیک ملاحظه کردیم که پزشکان بیمارستان هیچ فرقی را میان ما و شهروندان ایرانی قائل نمی شدند . این مساله سخت من و آقای دکتر را تحت تاثیر قرار داد . من در همین بیمارستان شدیدا به نظام جمهوری اسلامی ایران علاقمند شدم . من در اینجا لازم می دانم که نام یکی از پزشکان ایرانی را ببرم . این پزشک موسوم به آقای معصومی و از اهالی شهر دزفول بود .
این پزشک از مردم شهریست که عراق حدود ۱۵۰ موشک زمین به زمین را بسوی آن پرتاب کرده است .
عیلرغم این همه جنایات عراق در حق شهر دزفول ، مشاهده می شود که یک پزشک ایرانی حتی هدایای فراوانی را از پول خود برای اسرای عراقی خریداری کرد . از جمله میوه فراوانی را برای ما از شهر با خود می آورد .
من با مشاهده رفتار انسانی و پسندیده پزشکان ایرانی بی درنگ به یاد شیوه وحشیانه حاکم بر بیمارستان های عراق افتادم . در حقیقت خوبی و انسانیت ایرانیها از رهبران و مکتب آنها سر چشمه می گیرد. اما در عراق یک مشت جانی و آدمکش حرفه ای حکومت می کنند ، پس چگونه ممکن است که باز هم در سایه حزب بعث عراق انسانیت زنده بماند ؟
من هرگز رفتار نجیبانه و فرشته آسای یکی از پرستاران زن ایران را فراموش نمی کنم . این خانم حتی در ساعات دیر نیمه های شب بالای بالینم می آمد و مرا وادار به خوردن داروهایم می کرد .
آیا من می توانم این صحنه ها را آن چنانکه باید و شاید مجسم کنم ؟ باور نمی کنم که احدی قادر به ثبت این گونه برخوردهای انسانی باشد .
من فرشتگان رحمت خداوندی را در سیمای پزشکان و پرستاران ایرانی مشاهده کردم . این خانم پرستار سند زنده یک انسان کامل و نمونه و موفق یک انسان تربیت شده در مکتب اسلام است . برای تکمیل تابلوی زیبای انسانیت ناگزیرم به بمباران شهرهای ایران از سوی صدام اشاره کنم .
آری تنها در صورت قرار دادن اعمال و رفتار آدمکشان حاکم بر بغداد در کنار رفتار ایرانیهاست که ما قادر خواهیم بود مفهوم واقعی انسانیت را دریابیم .
در یکی از بمبارانها تعداد ۱۶۰ نفر از مردم اهواز شهید شدند . من در بیمارستان متوجه شدم که افراد شهید و زخمی را به بیمارستان منتقل کردند . در همان جا پیش خود فکر می کردم که خویشاوندان و وابستگان مجروحین و شهدا ء ما را مورد آزار و اذیت قرار خواهند داد .
اما بر خلاف پندارم . آنها نه تنها ما را اذیت نکردند ، بلکه حال و سلامتی مارا نیز جویا شدند ! این انسانیت موجب افزایش نفرت و کینه من نسبت به صدام آدمکش شده و به خوبی به ماهیت جنایتکارانه حزب حاکم بر عراق پی بردم .
در حقیقت عشق ورزیدن به ملت مسلمان ایران مساوی با عشق و دوست داشتن اهل بیت (ع) است .
باری برادر ، این بود سر گذشت یک جوان ۳۳ ساله ، با قامتی متوسط و سبزچهره که انعکاس آب گوارای رودخانه فرات در سیمایش به خوبی نمایان است ، باری برادر داستان من به پایان می رسد و هنوز هم خاطرات کله قندی در ذهنم زنده است .
برادر عراقی من! امیدوارم تو نیز چون من از گذشته عبرت گرفته و آینده را در نظر بگیری …
– برادر من دست نگه دار ترا با خود می بریم !
در این گیرودار توپخانه ارتش عراق اشتباهی ما را زیر باران گلوله های خود گرفت ، اینکار خشم همه را بر می انگیخت ، سپس ما راه خود را میان سیاهی شب ادامه دادیم . بعد از مدتی به قرار گاه گردان رسیدیم اما کسی را انجا ندیدیم . من در آنجا به فرمانده خود گفتم : فرماندهان گردان کجا رفته اند ! و بعد به طرف نامعلومی رفت .
سکوت مطلق و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود. در واقع ما در پای بلندیها جا گرفته بودیم ، در حالیکه نیروهای ایرانی در بالای بلندیها مستقر شده بودند .
فرمانده گردان که ظاهرا با جغرافیای منطقه آشنا نبود ، به واحد ما دستور داد که در یک مسیر مشخصی حرکت کنیم . بکجا ؟ هیچکس نمی دانست . نزدیک نیم کیلومتر راه طی کردیم . سپس با موانع بسیار و سیم خاردارهای خودی رو به رو شدیم ، اما هنوز سر در نمی آوردیم که به کدام طرف می رویم ، در آن هنگام گلوله های خمپاره در گوشه و کنار ما به زمین می نشست و آه و ناله افراد زخمی به آسمان بر می خاست، شش نفر از گروه بر اثر پرتاب گلوله و خمپاره مجروح شدند ، به ناچار مسیر را ادامه نداده و راهمان را کج کردیم .
من به فرمانده پیشنهاد کردم که از کنار و در طول رود خانه حرکت کنیم . اما او مخالفت کرد و گفت که ایرانیها ما را در این راه بی رحمانه شکار خواهند شد .
سر انجام به یک دره عمیق موسوم به دره ملح رسیدیم . با زحمت و مکافات زیاد توانستیم از میان آن بگذریم .
ما حدود سی نظامی بودیم . پس از عبور از دره به یک زمین هموار رسیدیم . در آنجا با فرمانده گردان تماس بر قرار کردیم علیرغم آنکه ما از دست ایرانیها گریخته بودیم اما در نهایت ایرانیها در جلوی ما سبز شدند .
آنها با مشاهده حرکت ما بطرفمان شلیک کردند در همانجا متوجه شدم که ایرانیها از همان نخست به جریان عقب نشینی واحدهای ما پی برده و لذا ما را گام به گام تعقیب می کردند . تعداد ما از سی نفر به ۱۵ نفر تنزل یافت. با لاخره پس از مقدارپیاده روی تعداد ما دوباره کاهش یافت و به پنج نفر رسید .
من به ستوان یحیی گفتم : که از ما هیچ کاری ساخته نیست مگر اینکه هر چه زود تر خود را به نیروهای عراقی برسانیم !
پنج نفره در تاریکی به راه خود ادامه دادیم ، من نگاهی به ساعت مچی کردم از نصف شب ۳ ساعت گذشته بود .
در میان راه دو سرباز با هم غرولندکنان حرف زده و خشمگینانه از سرنوشت بد خود شکایت می کردند. من صدای الله ، الله ، الله … سربازان عراقی را شنیدم اما میان این صداها و کلمه « الله » هیچگونه خویشاوندی ندیدم . اما وقتی ایرانیها این کلمه را بر زبان جاری می کردند ، شنونده بی اختیار به صداقت صداهایشان پی می برد . مدت نیم ساعت درگیری شدیدی در نواحی ما ادامه پیدا کرد .
از پاسگاه الدراجی گذشته و در ضلع جنوبی آن به راه خود ادامه دادیم .
ساعت چهار بامداد بود . سربازان همراهم پیشنهاد استراحت کردند. ولی من با پیشنهاد به خاطر ضیق وقت مخالفت کردم .
ما هنوز به آخرین خاکریز نرسیده بودیم ، افتان و خیزان پشته ها و تپه های ناهموار را پشت سر می گذاشتیم ، پیاده روی ما تا دمیدن فجر کاذب ادامه یافت ، از آنجا ما به یک شاهراه که از هر سو در میان میادین مین محاصره شده بود رسیدیم. این بار نیز بر خلاف ادعای فرمانده لشکر گفته بودند که این ناحیه در دست ارتش عراق است و حال آنکه من در اینجا متوجه شدم که ایرانیها کاملا بر این منطقه مسلطند ، در حقیقت این آخرین دروغی بود که از زبان سردمداران رژیم عراق شنیدم .
ما پنج نفر شده بودیم . به همراهانم قوت قلب داده و به آنها گفتم : تنها راه نجات ما دویدن و عبور از تپه های رو به رو است . از آنها خواستم که با سرعت در پشت سر من بدوند . من شتابان از کنار تپه ها دویده و خود را به یک خاکریز رساندم . در آنجا نزدیک ۲۰ تانک منهدم و پراکنده و یا در کنار هم مشاهده کردم . من درست نمی دانستم که چه کسانی در پشت خاکریز موضع گرفته اند .به قصد آشنایی با مواضع پشت خاکریز مقداری دیگر به آنسو دویدم اما در میان راه رگبار بسویم شلیک شد . در آنجا من برای نخستین بار در طول اقامتم در جبهه احساس یک درد شدیدی در پای راست کردم . درد لحظه به لحظه زیادتر می شد .
فوری متوجه مایعی گرم شدم . پوتین پای راستم پر از خون شده بود .
گلوله به وسط ساق پایم اصابت کرده بود . با زحمت خود را دوباره به دوستانم رساندم و از آنجا به درون یک شیار خزیدنم . من قبل از حرکت بسوی خاکریز دو نارنجک و یک تفنگ به همراه شش خشاب با خود حمل می کردم .
اما شاید باور نکنید که در هنگام تیر اندازی، من بی اختیار متوجه شدم که یک نیرویی مرا از جا کنده و به نقطه ای پرتاب کرد .
من یقین پیدا کردم که این نیرو لطف خدا بوده ، زیرا خدا نخواسته بود که من در راه باطل کشته شوم ، به یکی از سربازان گفتم که با واحد توپخانه تماس برقرار کند ، او توانست با واحد توپخانه تماس برقرار کند اما آنها با بی اعتنایی زاید الوصفی گوشی را دوباره سر جایش گذاشته و حاضر نشدند به حرفهای ما گوش دهند .
واقعا پستی و رذالت رژیم عراق قابل اندازه گیری نیست و در همان لحظه یک گلوله خمپاره ۶۰ در وسط ما به زمین اصابت کرده و فریاد آه و ناله یکی از سربازان شنیده شد. من نیز به شدت زخمی شده و پیراهنم پاره پوره شد .در حالیکه خون از دست و صورتم می چکید ، من مناجات کنان از خدا خواستم که بیش از این عذاب نکشم و جانم را بستاند . اما ستوان «یحیی » با لحنی برادرانه به من گفت : برادر ! بیا تسلیم ایرانیها شویم . این جمله تمام حواسم را به خود جلب کرد . لحظه ای سکوت کردم ، اما این بار به خاکریز رو به رو نگاهی کرده و با دقت حرکات پشت خاکریز را زیر نظر داشتم .
ناگهان متوجه صدای ایرانیها شدم . آنها خطاب به ما فریاد می زدند … تعال …. تعال بعد به زبان فارسی تکرار می کردند: بیا ، بیا! در آنجا ستوان یحیی دوباره پیشنهاد خود را تکرار کرد . من حسابی کلافه شده بودم چونکه در این ده روز خواب و خوراک درستی نداشتیم ، به علاوه از سه ناحیه بدنم خون می آمد . من با دقت به افق دوردست نگاه می کردم ، گویی خانواده خود را در پهنه افق مشاهده می کردم .
در واقع قادر به اتخاذ هیچ تصمیمی نبودم ، خانواده ام در هر گونه تصمیم و اندیشه ام دخیل بودند . نیم ساعت این چنین سپری شد .
ناگهان احساس کردم که باری سنگین از روی دوشم برداشته شد به خود گفتم : وای به حالت ! ایرانی ها با شعار مقدس « الله اکبر » ترا می خوانند و تو گوش وجدانت را به کری زده و با آنها همصدا نمی شوی !
من هرگز در صداقت گویندگان این شعار شک نمی کردم . شعار الله اکبر ایرانیها در فضا می پیچید و بعد با سرعت فوق انسانی به آسمان صعود می کرد . در همانجا به یک پارچه سفید و تفنگم نگاه کرده و در ذهنم از آنها پرچم سفید تسلیم ساختم ، اما فوری دغدغه القائات حزب بعث در مورد بدرفتاری ایرانی ها با عراقیها ذهنم را بر می آشفت .
آنها به ما گفته بودند که ایرانیها شما را می شکند ، تا سر حد مرگ شما را شکنجه می دهند و اجسادتان را قطعه قطعه می کنند .
در این میان متوجه شدم یک پیرمرد ایرانی بزرگسال با محاسن سفید و سر بند سبز بسویم آمد . من سایه امامان معصوم را در چهره نورانی این پیرمرد خسته دیدم .
او بسیار خسته و افتاده به نظر می رسید. البته خستگی مفرط او ناشی از مبارزه شبانه روزی و بی وقفه در این نبرد بود . لبخندی ملیح چهره اش را دوست داشتنی تر کرده و با اعتماد به نفس بی نظیری دستش را بسویم دراز کرد و دستهایم را در میان دستانش فشرد . من در یک ناباوری مطلق به سر می بردم ، پیرمرد خیلی ساده به من گفت : انتم سلام ! انتم سلام ! من فوری هفت تیر خود را تقدیم پیرمرد کردم .
این پیرمرد به زبان عربی تکلم نمی کرد، ولی با عبارات کوتاه به من فهماند که ملت عراق مسلمان بوده اما رژیم عراق یک نظام کافر است .
این لحظه برای من سرنوشت ساز بود در حقیقت من از همان دقیقه نخست مشاهده رفتار پسندیده پیرمرد ، وفاداری و هواداری و تابعیت خود را از نظام جمهوری اسلامی ایران اعلام داشتم .
پیرمرد نیکوکار، خوبی خود را با دادن آب و تقدیم یک سیگار تکمیل کرد، او لبخندزنان به من گفت : که به مارک بسته سیگار نگاه کنم ، من متوجه شدم که سیگار عراقی بوده و خلبان عراقی اشتباهی محموله های آذوقه عراقی را در مواضع ایرانی ها پرتاب کرده است !
لبخند و چهره گشاده پیرمرد خسته پیوسته مرا به خود جلب می کرد .
در این گیرودار پیرمرد به من گفت که روی زمین بنشینم . او می خواست جان مرا از خطر شلیک و تیر اندازی عراقی حفظ کند .
دیری نپایید که اغلب افراد گردان به حالت تسلیم پارچه های سفید را بالای سر خود نگه داشتند . متعاقبا تویوتای نیروهای ایرانی از هر طرف به سمت ما آمدند . واحدهای عراقی که متوجه تسلیم افراد گردان شده بودند ، از نیروی هوایی خواستند که مواضع اسرای عراقی را بمباران کنند! جنگنده های عراقی نیز بی رحمانه مواضع ما را شدید بمباران کرده و تعدادی از اسرای عراقی کشته شدند . بقیه اسرا به طرف یکی از خاکریزها منتقل شدند .
اما در وسط راه یکی از گردانهای عراقی به مواضع ایرانیها حمله کرد .
ایرانی ها این بار با شدت آنها را زیر آتش گرفتند . حجم آتش ایرانیها بحدی بود که عراقیها پا به فرار گذاشته و خود را به آغوش میادین مین انداختند.در خلال نیم ساعت نزدیک به ۳۵۰ سرباز و افسر عراقی کشته شدند .
در میان افسران کشته شده ممتاز، ستوان وضاح، و سروان شاکر و پزشک گردان نیز دیده می شد .
به علاوه تعدادی از نظامیان عراقی دیگر به اسارت ایرانیها در آمدند . تعدادی افسر جزء نیز اسیر شده بودند .
من بر پشت یکی از تویوتاها سوار شده و به افق دور دست خیره شدم . در آن لحظه داشتم با پدر و مادر و همسرم خداحافظی میکردم .
در یک لحظه چشمم به پرچم ایران افتاد که بر فراز یکی از بلندیها آزادانه و سربلند در آغوش هوا می رقصید. این صحنه رویای سابق مرا برایم تعبیر کرد. هواپیماهای عراقی بار دیگر قصد بمباران مواضع ایرانیها را کردند اما هرگز به اهداف خود دست نیافتند. سپس یکی از برادران ایرانی یک عکس یادگاری از من گرفت. من ناباورانه می خندیدم و سخت خوش بودم .
پس از مدتی حرکت به دروازه صالح آباد رسیدیم. من بی درنگ به یاد اطلاعیه نظامی عراق افتادم که در آن از محاصره صالح آباد سخن رفته بود! از آنجا به حرکت خود ادامه دادیم. همه اسرا خسته و زخمی بودند. همگی بدون استثنا متحمل جراحات سخت و یا خفیفی شده بودند.
من ناباورانه به قیافه های آرام ایرانی ها نگاه می کردم آنها تا دیروز به شکل اشباح نامرئی بودند، اما امروز بصورت یک حقیقت در برابر ما نمایانند، ایرانیها هیچیک از اسرای عراقی را نکشتند.
وارد شهر شدیم پیرمرد و پیرزنی را دیدم که از مشاهده وضع ما می گریست و سخت از سرنوشت بد ما متاثر بود . در حقیقت من از نگاه های این زن سالخورده متعجب شدم .
زیرا من انتظار داشتم که این زن ما را زیر باران دشنام و توهین گرفته و ما را نفرین کند ، اما بر عکس چون مادران ما از ما استقبال کرد .
من هیچگاه نه در حال و نه در آینده قیافه آن پیرمرد و این پیرزن را از یاد نخواهم برد . آن پیرمرد در صحنه نبرد با آب و سیگار واز همه بالاتر با لبخند از ما استقبال کرد . و اکنون یک پیرزن در پشت جبهه با اشک و دعا و دلسوزی مادرانه از ما استقبال می کند . من از صمیم قلب و با تمام وجود فرزندان سرزمین جمهوری اسلامی ایران را تحسین می کنم . زندگی بر چنین امتی گورا باد …. گوارا باد لحظه های پر شور این ملت بزرگوار که بزرگوارانه با دشمنان خود رفتار می کنند. سربلند باد ملتی که از داشتن چنین فرزندان برومندی برخوردار است .
سپس به صالح آباد برگشتیم. حالم خیلی وخیم بود، رنگ پریده و نزار و رنجور بودم. در واقع خون زیادی از بدنم بیرون رفته بود، پیراهن و شلوارم پاره بود.
در صالح آباد یک مرد ایرانی مرا تشویق می کرد که سختیها را تحمل کرده و به روی خود نیاورم !
رژیم عراق کاری بر سر ما آورد که همه از دیدن حال و وضع ما متاسف می شوند .
در آن هنگام خلبانان بزدل و کینه توز عراقی یک ناحیه از صالح آباد را بمباران کردند، که منجر به قتل یک چوپان گردید، اما رژیم عراق این بمباران غیر شرافتمندانه را به صورت یک اقدام جسورانه و بی نظیر قلمداد می کند .
باری هواپیماهای عراقی گله های چهارپایان را بمباران می کنند و رادیو عراق مدعی می شود که هواپیماهای عراق در جریان ۱۲۰ پرواز به داخل خاک ایران عملیات قهرمانانه ای را به ثمر رساندند!
روزها سپری شدند و ما را به اهواز منتقل کردند. پس از چند روز به تدریج احساس کردیم که انسانیت نسخ شده و مذهب از دست رفته مان را مجددا به دست آورده ایم .
من در حدود دو سال در یکی از اردوگاههای اهواز بودم ، اما صادقانه اعتراف می کنم که من هیچگاه خود را اسیر احساس نمی کردم .
در اهواز من یک جراحی داشتم . این جراحی با موفقیت صورت گرفت .
من و یک پزشک اسیر عراقی با هم در یک بیمارستان بوده و از نزدیک ملاحظه کردیم که پزشکان بیمارستان هیچ فرقی را میان ما و شهروندان ایرانی قائل نمی شدند . این مساله سخت من و آقای دکتر را تحت تاثیر قرار داد . من در همین بیمارستان شدیدا به نظام جمهوری اسلامی ایران علاقمند شدم . من در اینجا لازم می دانم که نام یکی از پزشکان ایرانی را ببرم . این پزشک موسوم به آقای معصومی و از اهالی شهر دزفول بود .
این پزشک از مردم شهریست که عراق حدود ۱۵۰ موشک زمین به زمین را بسوی آن پرتاب کرده است .
عیلرغم این همه جنایات عراق در حق شهر دزفول ، مشاهده می شود که یک پزشک ایرانی حتی هدایای فراوانی را از پول خود برای اسرای عراقی خریداری کرد . از جمله میوه فراوانی را برای ما از شهر با خود می آورد .
من با مشاهده رفتار انسانی و پسندیده پزشکان ایرانی بی درنگ به یاد شیوه وحشیانه حاکم بر بیمارستان های عراق افتادم . در حقیقت خوبی و انسانیت ایرانیها از رهبران و مکتب آنها سر چشمه می گیرد. اما در عراق یک مشت جانی و آدمکش حرفه ای حکومت می کنند ، پس چگونه ممکن است که باز هم در سایه حزب بعث عراق انسانیت زنده بماند ؟
من هرگز رفتار نجیبانه و فرشته آسای یکی از پرستاران زن ایران را فراموش نمی کنم . این خانم حتی در ساعات دیر نیمه های شب بالای بالینم می آمد و مرا وادار به خوردن داروهایم می کرد .
آیا من می توانم این صحنه ها را آن چنانکه باید و شاید مجسم کنم ؟ باور نمی کنم که احدی قادر به ثبت این گونه برخوردهای انسانی باشد .
من فرشتگان رحمت خداوندی را در سیمای پزشکان و پرستاران ایرانی مشاهده کردم . این خانم پرستار سند زنده یک انسان کامل و نمونه و موفق یک انسان تربیت شده در مکتب اسلام است . برای تکمیل تابلوی زیبای انسانیت ناگزیرم به بمباران شهرهای ایران از سوی صدام اشاره کنم .
آری تنها در صورت قرار دادن اعمال و رفتار آدمکشان حاکم بر بغداد در کنار رفتار ایرانیهاست که ما قادر خواهیم بود مفهوم واقعی انسانیت را دریابیم .
در یکی از بمبارانها تعداد ۱۶۰ نفر از مردم اهواز شهید شدند . من در بیمارستان متوجه شدم که افراد شهید و زخمی را به بیمارستان منتقل کردند . در همان جا پیش خود فکر می کردم که خویشاوندان و وابستگان مجروحین و شهدا ء ما را مورد آزار و اذیت قرار خواهند داد .
اما بر خلاف پندارم . آنها نه تنها ما را اذیت نکردند ، بلکه حال و سلامتی مارا نیز جویا شدند ! این انسانیت موجب افزایش نفرت و کینه من نسبت به صدام آدمکش شده و به خوبی به ماهیت جنایتکارانه حزب حاکم بر عراق پی بردم .
در حقیقت عشق ورزیدن به ملت مسلمان ایران مساوی با عشق و دوست داشتن اهل بیت (ع) است .
باری برادر ، این بود سر گذشت یک جوان ۳۳ ساله ، با قامتی متوسط و سبزچهره که انعکاس آب گوارای رودخانه فرات در سیمایش به خوبی نمایان است ، باری برادر داستان من به پایان می رسد و هنوز هم خاطرات کله قندی در ذهنم زنده است .
برادر عراقی من! امیدوارم تو نیز چون من از گذشته عبرت گرفته و آینده را در نظر بگیری …