در جنگ لعنتی ، ما وابسته به چیزی بودیم که آن را وطن می نامیدیم. من افسر بودم و جنگ هایی را که از سرگذرانده ام، به یاد می آورم .. . آن روزها درک و احساس همگان، در جهت جنگ و همراه با آن رهبر شکست خورده و ملعون جاری شده بود .. آسمان از هواپیماها و مرگ پوشیده شده بود … دوستانم «غسان قرناوی، صباح مهدی، لؤی حقی» و دیگران کشته شدند .
بدون اینکه شوقی داشته باشم، به حرفهای مردم کوچه و خیابان گوش می دهم ؛ از ترب فروش گرفته تا راننده ها و دربانها … همه آنها یاوه گویی می کنند .
به پیام های رادیو گوش می کنم و چند ایستگاه رادیو را می گیرم :
اینجا صدای آمریکاست؛ این صوت الجماهیر است؛ اینجا صدای بغداد است؛ این رادیو کویت است؛ اینجا رادیو سعودی است؛ این صدای شورای همکاری خلیج فارس است ؛ اینجا رادیو لندن و …
همه رادیوهای دنیا با ما هستند … دروغ و دروغ و دروغ . آنها فقط پیروزیهای نظامی ما را بیان می کنند.
همه چیز در قلب ها، از تلخی گرفته تا شیرینی، پنهان می شود. و مردم کشور من، مانند قورباغه هایی که یک چشمشان را بیرون آورده باشند، نه می گویند، نه می خندند و نه قیام می کنند. آنان بیهوده گو هستند و فقط «هنر حرافی» را خوب بلدند .
و در آخر اینکه … ما آوارگانی شدیم پا برهنه … هیچ چیز در اختیار نداریم … اگر قعقاع ، سعد بن ابی وقاص و ابن ولید با ما نیستند ، اندوه سالهای طولانی که گردنهای خود را در خدمت طاغوتها قرار دادیم، با ما است .
و اینک، این شما و این حقیقت .
ایران – سروان فهمی الربیعی
*****
من در منطقه سیدصادق، فرمانده گروهان هنگ اول تیپ 413 بودم. فرمانده هنگ، سرهنگ دوم « حمید هیثی» که من از سال 1984 همراهش بودم، از نظامی های زبده آموزشهای رزمی لشکر 14 بود .
در همان هنگام که سیدصادق، روزهای آرامی را پشت سر می گذاشت، بصره در آتش پرسوزی که دامن هور را به بازی گرفته بود، می سوخت؛ اما انگار فرمانده هنگ از این آرامش دل خوش نبود؛ خصوصا این که شنیده بود درجه سرهنگ دومی همدوره اش، «خزعل سامرایی»، با یک تلگراف، به سرهنگ تمامی ارتقا یافته است. او در همان روز به من گفت :
سروان! خبر تازه ای داری ؟
هیچی، قربان! مگر چیزی شده ؟
آهی از سر سوز کشید و گفت :
می گویند سرهنگ دوم خزعل سامرایی، سرهنگ تمام شده. او همدوره من در دانشگاه نظامی بود و از کودن ترین دانشجویان به شمار می آمد .
فرمانده هنگ در حالی که به سیگار اهدایی فرماندهی – که هر ماه به افسران هدیه می شد – پک می زند ، مرا گرفته بود به حرف .
چون دوست داشتم از کم و کیف هدفش سر در بیاورم، در آمدم که :
اما، جناب فرمانده! حتما درجه های جدیدی در کار است که برای ما هم خواهد آمد .
نیشخندی زد و گفت :
هه……..هه……. برایت می آید؛ به همین خیال باش .
حرکاتش را زیر نظر گرفتم و آرام آرام غرق افکارش شدم. چقدر دوست داشتم که همان دم اجلش برسد! چرا که این ترسوها، تاجرانی بودند که با روح ما معامله می کردند و برایشان مهم نبود که چه کسی کشته می شود. آنان از بازار برده فروشی، فقط برای به چنگ آوردن مدال دست و پا می زدند. چون می خواستم بیشتر بشنوم، گفتم :
قربان! حالا چکار می خواهید بکنید .
از طرح بزرگی که در سر داشت و پرتو آن از دریچه ذهنش سوسو می زد ، گفت :
با فرمانده تیپ تماس می گیرم و از او می خواهم که نام هنگ یا تیپ را در تنگ نام خود و خاندانم بگنجاند تا از اطلاعیه رادیو پخش شود .
آن وقت ، این خبر را از دور و نزدیک خواهی شنید !
و بعد ؟
آنگاه در برابر رئیس جمهور می ایستم و او همزمان با آویختن مدال رافدین شجاعت به گردنم ، یک اتومبیل مرسدس 280 نیز به من هدیه خواهد کرد .
فرمانده ، سرگردان رویاهایش بود . به من نگاه می کرد ؛ اما از آرزوهایی که در انتظارش لحظه شماری می کرد ؛ چیزی نمی یافت . نگاهی به سربازها کرد و با کلمات زشتی در آمد که :
هه.. از روی اینها عبور خواهم کرد . جمجمه اینها را یکی یکی روی هم می گذارم تا بتوانم به قله صعود کنم !
فرمانده هنگ ، یک روز ، برای سرکشی از سنگرهای گروهان که در ارتفاعات 2000 قرار داشتند ، به منطقه آمد . بعد از آنکه تمام تپه ها و ارتفاعات مخصوص گروهان ر از زیر چشم گذراند ، گفت :
همراه با پیروزی های جدید ، یک بار دیگر شما را در ارتفاعات جدید می بینم و گزارشي از روحیه بالا و شوقی که به درگیری و نبرد نشان می دهید، به فرمانده تیپ ارائه می دهم .
او حرف می زد و همزمان با بالا رفتن تپش قلبم ، احساس کردم که معده ام به قار و قور افتاده است ! در همان حال به استوار «عبد الله کاصد لعیبی» نگاه کردم ؛ دو پایش از هول خبر می لرزید .
سرهنگ دوم حمید هیثی که حالا سرمست پرده برداری از فکر حمله به ارتفاعات ایران بود ، خداحافظی کرده و از منطقه دور شد .
سرهنگ، درشت اندام بود و باد شکمش، قیافه اش را بیشتر شبیه کودنها می کرد . همیشه خیمه هیکلش را به ستون عصایی تکیه می داد که در سر بالایی ها و سرازیریها مددکارش بود. باسنش نیز بزرگ بود، به طوری که افراد هنگ می توانستند عکس های خنده آوری را به آن بچسبانند !
در اجرای اوامر، سختگیری و به محض شنیدن خبر حمله رزمندگان اسلام، مرخصیها را لغو می کرد . او همراه با رفیق هم پیاله اش ، سرگرد « سعود دلیمی» افسر استخبارات هنگ – نوشانوش مجالس شراب خوری را رونق می داد و با آنکه دستور مؤکد آمده بود که از نوشیدن شراب در مقر هنگ خودداری شود، کارش را این طور توجیه می کرد:
رئیس جمهور در دفتر کارش شراب می نوشد؛ چرا ما ننوشیم ؟!
بعد از رفتن فرمانده هنگ از منطقه ، از پیک مخصوصم خواستم که به فرماندهان جوخه ها اطلاع دهد تا به مقر گروهان بیایند .
نیم ساعت نشد که دو افسر گروهان به مقر رسیدند ، نمی دانم چرا ؛ اما هر دو خیلی نگران بودند . یکی از آنها ، ستوان «حیدرحسن بصری» ، فرمانده جوخه یكم و دیگری ستوان « عبد علی فرح سوداني» فرمانده جوخه دوم بود .
یکی از ایستگاه های رادیویی خلیج فارس ، ترانه ای از ام کلثوم پخش می کرد . به آنها گفتم که خود را با ترانه ام کلثوم سرگرم کنند. چیزی نگذشت که پیک، یک شیشه آبجوی گرم برای ما آورد. کمی یخ خواستم. و بعد، یک ساعت را با ام کلثوم و آبجو سر کردیم .
بعد از عیش و نوش ، رو به فرماندهان جوخه هایم کردم :
برادران ، حقیقت این است که نمی دانم به شما چه بگویم! از اینکه از اسرار پرده برمی دارم ، متاسف هستم … ولی به هر حال ، ما کارگردانان صحنه هستیم . همان طور که می دانید، امروز فرمانده هنگ از منطقه بازدید کرد . او از این که دوستانش در مناطق دیگر به درجه هایی بالا تر رسیده اند و خودش هنوز در درجه سابقش در جا می زند، دلش گرفته و برای رهایی از این حزن ، نقشه حمله به ارتفاعات مقابل را که در دست ایرانیهاست ، ریخته است . او قصد دارد این حمله را به اسم هنگ تمام کند تا در پایان ، شاهد به آغوش کشیدن هدیه های مخصوص باشد .
من برای آن دو از چگونگی آغاز و زمان و سمت و سوی حمله و پشتیبانی و نیروهای احتیاط و مراحل آن گفتم و اینکه طبیعت منطقه مورد نظر، از پستی و بلندی و دره های شیب دار شکل گرفته که سدی در برابر استفاده از نیروهای موتوری به حساب می آید و لازم است که هجوم ، شبانه و با ستون پیاده انجام شود تا از تیررس چشم دیده بانهای دشمن در امان باشیم .
بعد از آنکه محورهای مهم حمله را همراه با مکانهای تجمع قوا برایشان تشریح کردم ، از پشتیبانی هلیکوپترها نیز گفتم و چون همزمان با تشریح از نفشه نیز کمک می گرفتم و روی میز کوچک نظامی عملا محور راهکار و هدفها را مشخص می کردم، توانستم شرح مبسوطی ارائه دهم .