صبح روز یکشنبه 1984/6/22 فرمانده هنگ به مقر تیپ رفت . فرمانده تیپ که در جمع فرماندهان واحدهای تحت امرش ناراحت و دمغ بود ، با دیدن فرمانده هنگ ، استقبال گرم و خوبی از او کرد . البته این گشاده رویی بر می گشت به هم قبیله بودن آنان و اینکه هر دو از استان الانبار بودند و این استان ، به مسائل قومی و هم قبیله ای – نسبت به استانهای دیگر – بیشتر اهمیت می داد .
این رویارویی ، زمینه ای مناسب برای پیشنهاد فرمانده هنگ بود . او می خواست پیشنهاد خود را با تصمیم گیرندگان نقشه ها و طرحهای نظامی ، بدان امید که مورد استقبال قرار گیرد ، ارائه دهد ؛ به خصوص اینکه ما فهمیده بودیم افسران عالی رتبه همواره زندگی خود را با نوعی ترس از فرماندهی ارتش سپری می کنند و آرزویشان این است که با جانفشانی در راه فرماندهی و رهبران خود ، ترس خود را کور کنند.
بعد از گفت و گوهای فراوان ، فرمانده تیپ که در مستی کامل قرار داشت ، در جواب پیشنهاد فرمانده هنگ گفت: جناب هیثی ! حقیقت این است که باید به خاطر این نقشه به تو تبریک بگویم . من همه امکانات تیپ را در اختیار تو قرار می دهم . تیپ ما آن قدر تحرک نداشته که فرماندهی با چشم شک و تردید به آن نگاه کرده و زبان حالش این است : این تیپ ، متعلق به کشور نیست و در آن عناصر مشکوک قرار دارند! ساعت 4 بعد از ظهر ، سرهنگ دوم حمید هیثی ، در اتاق عملیات که به همراه دفتر فرمانده تیپ در زیر زمین حفر شده و پر از نقشه های عملیاتی منطقه بود ، نقشه حمله خود را با عصایی که در دست داشت ، برای فرمانده تیپ ، افسران ستاد و فرماندهان هنگهای دیگر تشریح کرد : قربان ! ما از اینجا حمله را شروع می کنیم . در حقیقت ، طول جبهه هایي که آن را اشغال خواهیم کرد ، از اینجا شروع می شود تا اینجا . فرمانده تیپ : از چه نیرویی کمک می گیرید ؟ از نیروی هنگ قربان ، به اضافه آتشبار توپخانه و گروهان خمپاره . فکر می کنی تعداد اسرا و کشته هایی که از دشمن می توانید بگیرید ، چقدر باشد ؟ فرمانده هنگ با ترس : قربان ! دست کم پانصد نظامی و دویست غیر نظامی . ما می توانیم این روستا را که «علی آباد » نامیده می شود ، اشغال کرده ، دهها نفر از مردم آن را در داخل خانه هایشان بکشیم و مزارع و محصولات گوناگون و چهار پایان آنها را نابود کنیم . فرمانده تیپ با دقت به نقشه نگاه می کرد و گاه گاه نیز نگاهی به افسران ستادش می انداخت و سخنان فرمانده هنگ را با وضعیت عمومی و امکانات موجود در تیپ ، سبک و سنگین می کرد . چیزی نگذشت که نگاهی به فرمانده هنگ کرد و گفت : ببین ابا محمد ! من نمی خواهم این نقشه شکست بخورد . تمام حیثیت تیپ در گرو این عملیات است ؛ یا پیروزی ، یا آویزان شدن از طناب اعدام ! فرمانده هنگ جا خورد ! خیلی خوب می دانست که فرمانده تیپ در هنگام عصبانيت حتی به پدرش نیز رحم نمی کند . او یک روز گفته بود : به خدا اگر برادرم از جبهه فرار کند ، خودم با این سر نیزه قطعه قطعه اش می کنم و خونش را سر می کشم . فرمانده هنگ با اصرار در آمد که : قربان ! به روی چشم ! دشمن به هیچ وجه نمی تواند در برابر ما مقاومت کند ؛ خصوصا اینکه توپخانه در عمق ، با قدرت ، مواضعش را زیر آتش خواهد گرفت و ما نیز تمام پلهای آنها را خراب می کنیم ؛ بنا بر این دشمن از کدام راه می خواهد به طرف ما بیاید . در این لحظه ، یکی از افسران که سرهنگ دوم ستاد « صبری فراوی » نام داشت ، خودش را داخل معرکه کرد : مگر فراموش کردی که اینها چطور از منطقه « کوشک البصری » عبور و به خرمشهر نفوذ کردند ؟ همه ، حتی فرمانده تیپ نیز ساکت شدند . در همین لحظه که فرمانده تیپ در دریای فراموشی غوطه ور شده و ترس سراپای وجودش را فرا گرفته بود ، ناگهان متوجه موضوعی شد که سرهنگ دوم صبری ، جرقه ای را زده بود . فورا مانند انسانهای گیج و ترسو ، جا کن شد . احساس می کرد که دستانش را در کوره آتشی قرار داده است که توان ندارد آنها را بیرون بکشد ؛ اما به هر حال باید طرحش ر ا تکمیل کند تا بتواند نظر فرماندهی را از این رهگذر جلب کند . او می توانست و وای به آن روزی که تصمیمش بر می گشت ؛ آن وقت ، نامش در فهرست خائنها و ترسو ها ثبت می شد … بنا بر این می بایست طرحش را تا آخرین مرحله اجرا می کرد و مهم این نبود که چه کسی کشته می شود ؛ مهم این بود که او و رئیس جمهور ، از گزند حوادث ، جان سالم به در خواهد برد . در همین لحظه ، گوشه چشمی به افسران انداخت و با مخاطب قرار دادن فرمانده هنگ ؛ به زبان آمد : نقشه را برای فرماندهان گروهانهایت شرح داده ای ؟ فرمانده هنگ فورا جواب داد : بله … بله …. قربان ! همه چیز آماده است . منتظر فرمان شما هستیم . خوب است . الان برگرد به واحدت . همین امشب ؛ بعد از هماهنگی با فرماندهی زمان شروع حمله را مشخص می کنیم . قبل از آنکه فرمانده هنگ راه بیفتد ، سرهنگ دوم ستاد صبری گفت : قربان ! فقط یک موضوع برای من حلاجی نشد ؛ و آن ، توانایی ما است در برابر ضد حمله ایرانیها . ما باید در حساب و کتاب خودمان ، جایی برای نیروهای احتیاط دشمن که در مربع 2843 و 2743 قرار دارند ، باز کنیم ؛ آنها خیلی زود می توانند وارد نبرد شوند . فرمانده هنگ ، حرف سرهنک بصری را قطع کرد و گفت : قربان ! دشمن در زمان حمله قادر به جمع آوری نیروهایش نیست و ما با در نظر گرفتن زمان مناسب برای یک حمله سریع ، چند گروه را برای تخریب پلها اعزام می کنیم و مانع از رسیدن نیروهای کمکی دشمن می شویم . در اینجا بود که صبری گفت : ممکن است دشمن راه حل دیگری را برای رساندن نیروهای کمکی اش در نظر بگیرد . فرمانده تیپ ، وارد این پرسش و پاسخ شد و گفت : مثلا چه راهی ، سرهنگ ؟ قربان ! هلیکوپتر . این جواب ، مهر سکوت را بر لب فرمانده تیپ و همگان زد ؛ اما فرمانده هنگ که از قبل جواب مناسبی برای این لحظه آماده کرده بود ، گفت : قربان ! ما در هنگام پیشروی ، نیروهایی را در دامنه کوهها پخش می کنیم . این نیروها به سلاحهای ضد هلیکوپتر مجهز هستند ؛ تازه ، اگر لازم باشد ، می توانیم در خواست پشتیبانی هوایی بکنیم . همین دم ، فرمانده تیپ ، مثل تیری که از کمان خارج شود ، از صندلی اش جست و با خوشحالی گفت : بله ، من از فرمانده لشکر در خواست می کنم که با اعزام یک دسته هواپیما ، کار شناسایی و پشتیبانی عملیات انجام دهد . هنگامی که به مقر هنگ بر می گشتیم ، فرمانده هنگ از من پرسید : به نظرت چطور بود سروان ؟ جلسه خوبی بود ، قربان . انگار قمار کردید . اگر شما نبودید ، افراد حاضر ، در مجادلات فراوان که سودی هم نداشت ، سرگردان می شدند . احساس کردم که حرفم ، تلنگری به قلبش خورد . بعد از یک عطسه که همراه با بوی بدی به مشامم نشست ، خنده زنان زبانش را جنباند که : درست است سروان . من تمام معلومات نظامی ام را رو نکردم . اینها بی سر و پاهایی هستند که فقط بلدند حرف بزنند . در تاییدش آمدم : واضح است ، قربان . مصداق آن را در حرف صبری دیدم . فکر می کرد که همه چیز فهم آن جماعت است و دیگران چیزی بارشان نیست . با تاکید بر حرف من گفت : بله ، او از من می ترسد . سروان فکر می کند هدف من ، رسیدن به مقام معاونت است . |