شبی تاریک بود . ترنم و موسیقی ام کلثوم در فضا می پیچید . فرمانده هنگ در افکارش گیج و سرگردان بود . می خواست پیروز شود تا از اين رهگذر بتواند به درجه دست اندازد . دوستانش پیشدستی کرده و به درجه های بالا رسیده بودند و فقط او بود که در مکان خودش هنوز در جا می زد . او از همان زمان ، در حالی که عزادار شانس خود بود ، در این منطقه که آن را نفرین شده می نامید ، در به دربه دنبال بختش می گشت .
گاه مانند عاشقی که معشوقش را از دست داده ، می زد زیر گریه و قطره های اشک بر گونه اش جاری می شد . این دوست ما می دانست که در این مدت ، خیلی چیزها را از دست داده است ؛ خیلی .
از بدبختی اش این بود که احساسات مخصوص به خود و هر آنچه را که داشت ، برای من رو کرد و من نیز این احساسات را در جمع افسران به بازیچه شوخی و مزاح می گرفتم.
عقربه های ساعت ، نیمه شب را نشان می داد . همه در آماده باش صد در صد بودند . نیروهای احتیاط از گردانهای کماندویی سپاه اول به طرف خط اول حرکت کردند ؛ توپخانه نیز در آمادگی به سر می برد و افسران دیده بان به گروهانهای خط مقدم پیوستند. تانکها ، خمپاره اندازها و همه گروهانهایی که مسئولیت حمله را بر دوش داشتند ، سراپا آماده و گوش به فرمان بودند .
فرمانده تیپ با فرمانده هنگ تماس گرفت و پس از تعارفهای معمول ، از وضعیت نیروها پرسید .
روحیه نیروها عالی است ، قربان . ما منتظر اوامر شما هستیم تا مانند جرقه از روی آتش رها شویم .
تو به پیروزی ات ایمان داری سرهنگ ؟
همچنان که به شب و روز ایمان دارم ، قربان !
بنا بر این ، عملیات ، ساعت 5/4 صبح دو شنبه آغاز و رمز شروع از مقر ما صادر می شود .
به چشم قربان ! فرمانده را خبر بفرمایید و به او بگویید : ای کبوتر ، دنبال کن آنچه را ما کردیم .
باید گفت فرمانده تیپ در دریای تردید و تخیل غوطه ور بود . او به هیبچ کس در تیپ اعتماد نداشت و خیلی حرص می زد که در چشم و دل فرماندهی به آوازه شهرت برسد .
و اما فرمانده هنگ ، حمید هیثی ، او نیز به هیچ چیزی جز بی باکی اهمیت نمی داد و می خواست کالایش را از جاده ای که پر از مین است ، بخرد !
کیش شاه
افسران عراقی عادت دارند که در غیبت همکاران خود ، زبان را آزادانه به چرخش در آورند و نسبت به هر کس که اسمش افسر است ، هیچ رحم و مروتی نداشته باشند .
در آن شب که با فرمانده هنگ نشسته بودم ، در آمد که :
از بین تمام افسران ، من برای اداره تیپ شایسته تر هستم .
و بعد فرمانده تیپ را یاد کرد و گفت :
او ترسو است . نمی داند چه باید بکند ! لحظه به لحظه با من تماس می گیرد و می گوید : روحیه نیروها چگونه است ؟ اگر نمی ترسد ، تماس گرفتن چه معنایی دارد ؟
او ، سرهنگ دوم تیپ را هم به باد انتقاد گرفت :
این دماغ گنده خودش را فهمیده تر از همه می داند . روی شانه اش علامت قرمزی گذاشته تا با نفهمی و نادانی اش ما را فریب می دهد .
و در آخر رو کرد به همه که :
برادران ! من امشب می خواهم عادتم را کنار بگذارم و شراب بنوشم ، چه می گویید؟
نظرش را رد کردیم و گفتیم :
چند ساعت دیگر به عملیات باقی نمانده است .
توجهی به حرف ما نکرد و از پیک خواست شیشه های ویسکی را آماده کند . سپس شیشه ها را سر می کشید و با کنایه به صدام ، غرولند کرد که :
شاه را کیش کن ، پسر عوجه ! تف بر این زندگی و بر این افسران .
از لابه لای پرتوهای فانوس ، صورتش را نگاه کردم ؛ غرق در اشک بود و می خواند :
امشب سرهنگ دوم ، سرتیپ می شود ! امشب ، قهرمانها باطل می شوند !
همین ، خنده غمناکی را بر لب نشاند ؛ چرا که هیچ کدام طالب دست و پنجه نرم کردن با هیولای مرگ نبودند .
در ساعت 30/3 که منطقه در تاریکی غلیظی فرو رفته بود ، همهمه هایی بین بسیجی ها و افرادی که می دانستند در پشت کیسه شن های خط مقدم چه می گذرد ، در گرفت . به همین دلیل شروع کردند به تراشیدن ماموریتهای ساختگی تا از منطقه فرار کنند . در همین گیر و دار نیز سرهنگ دوم ستاد ، صبری ، با یک بیسیم به وزارت دفاع خوانده شد و خروج او ، به اضافه پخش شدن خبر حمله بین هسته های سربازان ، بعضی از آنها را قبل از افتادن در کوره درگیری ، به فرار وا داشت و بعضی نیز با فریادهای دروغین و آرزوی رسیدن به مدالهای شجاعت و هدایا ، خود را به رود سرنوشت سپردند .
در ساعت 15/4 صبح ، چند نفر از مقر تیپ به مقر هنگ آمدند و نامه ای را که در آن زمان شروع و نام عملیات مشخص شده بود ، در دست سرهنگ حمید هیثی گذاشتند . او نامه را در زیر نور فانوس باز کرد و صدای قهقهه اش که با بوی ویسکی آمیخته شده بود ، در فضا پیچید . و بعد برگشت و به سربازها گفت :
– این نسیم قهرمانی و شجاعت است .
آن عده که از نیروهای استخبارات بودند ، پوزخندی زده ، فضاحت موضوع را کتمان کردند.
ادامه دارد…