ساعت 30/4 روز دوشنبه 23/ 6/ 1984 ، عملیات با رمز پیروزی از آن ماست شروع شد .
سرهنگ هیثی در خط مقدم حاضر بود و من فرمانده گروهان اول بودم . وظیفه گروهان ما ، به تصرف در آوردن ارتفاع 1026 بود که اشغال این ارتفاع به نیروهای دیگر اجازه می داد به عمق دشتی که « دشت سرخ» نامیده می شد، نفوذ کنند و به طرف روستای علی آباد پیش بروند .
واقعیت این است که پیشروی در آن شب و در منطقه ای که قبلا هموار نبوده ، پر از خار و خاشاک و صخره و سنگ های قد و نیم قد بود ؛ بذر ترس را در دل افراد ما پاشید . افراد مدام به صخره ها برخورد می کردند و به زمین می افتادند و تاثیر آن چیزی جز شعله ور شدن ترس در جانشان نبود . سرباز و افسر با گور به گور خواندن صدام و حزب و جنگش ، پا به پای هم به پیش می رفتند و به تنها چیزی که می اندیشیدند، حفاظت از جسم و روح خودشان بود .
من حتی از خنده ها و صحبتهای در گوشی سربازان شنیدم که به هم می گفتند :
پیشروی کن برادرم ! پیشروی کن ! اتومبیل مدال بالا می خواهی یا کولر دار پیشروی کن برادرم ، پیشروی کن .
این غوغا و جنجال، کنایه از این بود که آن زن از برادرش می خواهد که پیشروی کند و در حقیقت به سوی مرگ بشتابد ؛ سپس خود ؛ اتومبیل را گرفته ، با بهای آن ازدواج کند.
نکته دیگری که بین زبان و گوش سربازان در رفت و آمد بود ، این بود که :
ای کبوتر ، دنبال کن آنچه را ما اجرا می کنیم .و ما هالو هستیم که فرار نکردیم .
این کنایه که از یک سرود مشهور عراقی برداشته شده ، برگرفته از عبارتی است که صدام آن را تکرار می کرد .
با آغاز حمله ، سکوت جای خودش را به سر و صدا داد و همزمان با حمایت سربازان از یکدیگر و پشتیبانی آتش توپخانه از نیروهای خط مقدم ، روحیه نیروهای ما بالا رفت ؛ اما با اینکه توپخانه خودی کار می کرد ، توپخانه ایرانی ها جوابی به این شلیک ها نمی داد .
در ساعت پنج و نيم، گروهان اول با دادن سه مجروح توانست به مواضعش برسد . بلافاصله افراد جوخه ها در ارتفاعات 1026 پخش شدند و حفر سنگرهای دفاعی و ایجاد سیمهای خاردار نیز شروع شد. گروهان مهندسی نیز تعداد معدودی مین در منطقه کاشت .
فرمانده هنگ با من تماس گرفت . او خیلی خوشحال بود ؛ زیرا غبطه این لحظه ها را خورده بود و من نیز که توانسته بودم سالم از آن ورطه بیرون بیایم ، در پوست خود نمی گنجیدم .
هنگامی که گروهان دوم و سوم به تپه الله اکبر رسیدند ، صداهای ترسناکی شنیدند . فرمانده هنگ از من خواست که از آنها پشتیبانی کنم و وقتی متوجه شد که در موقعیت فعلی این کار عملی نیست ، از من خواست یك جوخه به خط مقدم بفرستم . من ، ستوان حیدر بصری را همراه با یک جوخه و یك دسته از گروهان دوم برای پشتیبانی آن دو گروهان فرستادم .
هوا سرد بود و آسمان نیز خبر از باران تندی می داد .
پیشروی به طرف روستاهای ایران متوقف شد . فرمانده تیپ خیلی سریع با فرمانده هنگ تماس گرفت :
– چرا پیشروی متوقف شد ، سرهنگ ؟
– دوباره حمله را شروع می کنیم . فقط مقاومت کمی در کار هست ؛ آنها را در هم می کوبیم و پیشروی را از سر می گیریم .
– اگر با سلاح های معمولی نتوانستید کاری از پیش ببرید ، از سلاح شیمیایی استفاده کنید . به اندازه کافی توپخانه را با تجهیزات شیمیایی مجهز کرده ایم .
سرهنک با شنیدن این خبر از خوشحالی پرواز کرد ! همچنین فرمانده تیپ خواست که سربازان مجروح ایرانی را به عقب تخلیه نکنیم ؛ بلکه آنها را در میدان جنگ رها کنیم تا بمیرند ! یک بار دیگر رویارویی رزمندگان اسلام با ما شروع شد . سرهنگ ، توان و میزان مقاومت ایرانیها را از فرماندهی پنهان می کرد تا به او اجازه بدهند پیشروی را ادامه دهند ؛ به این امید که تحول جدیدی ایجاد شود .
افرادی که در مقابل حمله ما مقاومت می کردند ، بسیجی بودند و دفاع شان شهادت طلبانه بود . ترس بر دل سرهنگ تار انداخته بود که برگشت و در گوش سرگرد سعود دلیمی گفت :
– مرگ به طرفت می آید ، تارک الصلات !
در حالی که عقربه های ساعت ، 8 صبح را نشان می داد ، صداهای ترسناکی همراه با پرچمهای سبز و سرخ بر افراشته شده ، به طرف ما در حال پیشروی بودند . سربازها پا به فرار گذاشتند و پاسگاههای اعدام که اجازه عبور به کسی نمی دادند ، وظایف خود را انجام می دادند .
در همین لحظه با سرهنگ تماس گرفتم :
– قربان ، وضعیت چطور است ؟
با عصبانیت جواب داد :
– شما در جایتان بمانید و به کارتان ادامه دهید ؛ اما گروهانهای دیگر باید عقب نشینی کنند .
فرمانده تیپ که این مکالمه را شنید ، بعد از حرف سرهنگ گفت :
– چه می گویی ترسو ؟ !….
می خواهی عقب نشینی کنی ؟ مرگ برای تو از عقب نشینی بهتر است ، ترسو .
به این ترتیب ، معادله بر هم خورد و مشخص شد که سرهنگ مرد جنگ نیست و نمی داند معادله درگیری را چگونه باید برقرار کند .
سرهنگ هیثی توجهی به تهدیدهای فرمانده تیپ نکرد . او که قلبش آتشفشانی از خشم بود ، در هنگام عقب نشینی ، فرمانده تیپ را به باد فحش و توهین شدید گرفت .
– من کسی هستم که خودم حقم را مي گیرم . من شجاع هستم ، او ترسو است .
عملیات با نقش بستن مهر شکست برپای کارنامه اش پایان یافت و ما روی یکی از تپه ها منتظر رسیدن دستور ماندیم .
ادامه دارد…