اما رزمندگان اسلام ؛ پیشروی خود را در مناطق سید صادق و پنجوین ادامه دادند . شکست ما ، برگ پیروزی را در دست آنها قرار داد و توانستند تمام تپه ها و ارتفاعات را – از جدید و قدیم – در نوردند . آنها که از گروهای مختلفی تشکیل می یافتند ، منسجم بودند و به خصوص با پشتیبانی آتش توپخانه توانستند مواضع دفاعی ما را در هم بکوبند . برای اولین بار بود که من این وضعیت سخت را در زندگی نظامی ام می گذراندم . هنگامی که در خرمشهر بودم ، زندگی طبیعی را از سر گذراندم ؛ اما در اینجا تبدیل به انسانی شده بودم که ترکیب وجودش از غم و اندوه بود.
افکار گوناگونی ناگهان به طرفم حمله ور شدند .
مادرم به من اشاره کرد : …….بیا پسرم ! ..بیا پسرم !…..
صدام ، نگاهش را به من انداخته بود .
بگیر ، این اتومبیل و خانه برای تو ستوان فهمی …….ها …….ها…..ها …..
و معشوقه ام (نهاد) که هر بار به مرخصی می رفتم ، برای دیدن من به منزلمان می آمد و من لحظه های عشق و محبت را با او سپری می کردم ……..
در حالی که من از همه طرف با تیرهایی که معلوم نبود از کجا شلیک می شود ، در محاصره بودم ، این افکار در ذهنم چرخ می خورد بله ، تیرهایی که هویتشان مجهول بود ؛ زیرا نیروهای ما با افراد دشمن در هم رفته و جنگ تن به تن شروع شده بود .
وای بر تو سروان ! وای بر تو از این گرداب ! الان گردنت نزدیک لبه چاقو است . به هر حال ، سرت از بدنت جدا خواهد شد ؛ یا به چاقوی صدام ، یا به چاقوی ارتش ایران .
در آن لحظه به یاد آوردم که اعدام اسرای ایرانی چگونه صورت گرفت . ما چند نفر از نیروهای ایرانی را که در حمله شوش به اسارت گرفته بودیم ، سر بریدیم .
ترس و وحشت در دلم خزید . به این نتیجه رسیدم که کشته شدن با یک گلوله ، راحت تر از این است که سرت را از بدن جدا کنند .
سر یکی از سربازها داد کشیدم :
– خواهش می کنم مرا از این زندگی ذلت بار خلاص کن ! فکر نمی کنم که آنجا آنچه را که استحقاق داشته باشم ، در انتظارم باشد .
دسته کم حلق آویز شدن از طناب اعدام در انتظارم است .
آن سرباز که روز قبل اهانت بزرگی از من شنیده بود و بدش نمی آمد که با اعدامم ، انتقام جویی کند ، از این کار سر باز زد .
– قربان ! ما می خواهیم شما را در آن جشن بزرگ ببینیم . می خواهیم بهای قهرمانی های افسانه ای شما را ببینیم . می خواهیم حداقل شراب خوشحالی را به میمنت پیروزی های شجاعانه شما سر بکشیم .
با عصبانیت در آمدم که :
– بس است ! بس است ! زندگی کردن برای شما در این کشور حرام است . غذا و آب و هوای این کشور برای شما حرام است . عشق این کشور از شیرخوارگی در جان من است . شما مستحق همین ذلت هستید .
و بعد با سه شلیک به زندگی اش خاتمه دادم .
آنهایی که به طرف نیروهای ایران حرکت کرده بودند و حتی قصد داشتند به طور رسمی پناهنده شوند ، برگشتند . سلاح را به طرف آنها گرفته ، یک نفرشان را زدم . یکی از سربازان برای مطمئن شدن از مرگ او ، به بالای سرش رفت و سه تیر در سر آن بیچاره که از درد به خود می پیچید ، خالی کرد . سپس آن سرباز در حین بازگشت می گفت :
– قربان ، پیروز شدیم .
به منطقه ای که هنگ ، همراه با نیروهای تار ومار شده ، در آنجا اطراق کرده بود ، حسابی نزدیک شدیم . نیروهای ضد حمله نیز که از افراد گارد ریاست جمهوری و کماندوهای سپاه اول تشکیل یافته بود ، در همان منطقه بودند .
من هوشیارانه و با برنامه سعی کردم از دست گروهان خلاص شوم .
به همبین خاطر رو به افرادم کردم و گفتم :
– بروید آنجا و مرا با گروهبان صبری عوده تنها بگذارید .
آنها فکر کردند که چه شانس بزرگی نصیبشان شده و چیزی نگذشت که به طرف نیروهای خودی – یعنی محل استقرار هنگ – فرار کردند ؛ اما گروههای اعدام با رگبار آتش از آنها استقبال کردند و هنوز که هنوز است ، جسدشان در همان منطقه بر زمین مانده است .
گروهبان با ترس به زبان آمد :
– قربان ! فکر می کنید با ما چه می کنند ؟ قربان ، شما مسئول مرگ این بی گناهها هستید . بین آنها پسر برادر من نیز بود .
شستم خبردار شد که زنده بودن گروهبان برای من خالی از خطر نیست و چاره ای ندارم جز اینکه با دست و پا کردن حیله ای ، او را هم به همان گروه ملحق کنم . رو به گروهبان کردم :
– بیا یک تیر به دستم بزن . من تو را از این وضعیت خطرناک نجات می دهم .
گروهبان ، مثل برق ، سلاح را مسلح کرد و یک تیر به دستم زد . از دور چند نفر این صحنه را دیدند . به او گفتم :
– به خاطر این کارت ، می خواهم به تو هدیه ای بدهم :
– چه هدیه ای ؟ قربان ؟
بلافاصله چهار تیر در سرش شلیک کردم .
– باید زودتر از اینها می مردی . لیاقت تو همین است که با این بدبختها باشی ؛ کسانی که مرا رها کردند به جهنم رفتند . به من می گویند تو مسئول مرگ دیگران هستی ! حالا من به تو می گویم تو مسئول مرگ خودت هستی ؛ تو مسئول این وضع هستی .
گروهی آمدند و مرا حمل کرده ، با خود بردند . به آنها گفتم :
به این خائن نگاه کنید ؛ یک تیر به دستم زد و در عوض ، آسمان او را تیر زد ! نگاه کنید که چه کسانی را برای این کار مهم به خدمت می گیرید ؛ در حالی که در روز روشن خیانت می کنند .
یکی از آن عده گفت :
قربان ! فرماندهان ره بالا ، عصبانی در مقر هنگ شما نشسته اند .
آنان می دانند که الان فرمانده هنگ کجاست ؟
یکی از آنها جواب داد :
قربان ، او در مقر جدید هنگ همراه ، با فرماندهان ، منتظر شما هستند .
این خبر ، حالت خاصی در قلبم پدید آورد . این جمله که آنها منتظر شما هستند ، چه معنی می تواند داشته باشد و یعنی چه که : آنها در مقر جدید هنگ مستقر هستند ؟!
در ضمن صحبت با آنها ؛ متوجه شدم که رزمندگان اسلام پس از آنکه وسایل ویژه الکترونیکی و دستگاه رادار واحد های دیگر را به غنیمت گرفته اند ، تور تسلط خود را بر مقر قدیمی هنگ انداخته و توانسته اند میخ استقرار خود را بکوبند .
آنان را از زیر چشم گذراندم . همگی به من نگاه می کردند . انگار در این نگاهها ؛، مقاصد دیگر و راز و رمزهایی نهفته بود که حاضر بودند از من جدا شوند ؛ گویی صید بزرگی به دست آورده اند .
گفتم :
– گویا نیروهای اسلامی هنوز در حال پیشروی هستند ؟
گفتند :
– بله قربان ، آنان از محور دیگری دارند پیشروی می کنند . الان هم بر تپه های پنجوین مستقر شده نیروهای ما در محاصره هستند . بیشتر ارتفاعات نیز به دست ایرانیها افتاده است .
می خواستم فرار کنم ؛ اما شک نکردم که گروههای اعدام ، در تعقیب فراریها چشم از کوه و کمر بر نمی دارند . ما از دور ، تعدادی از ایرانیها را دیدیم که داشتند کشته های ما ر ا دفن می کردند و مجروح های ما را به عقب می فرستادند .
دیدن این وضعیت که به صورت عجیبی در قلبم جا خوش کرد ، آفاق جدیدی را در برابرم گشود و افکار و تصورات قدیمی ام را پاک کرد . از خودم پرسیدم :
– پس چرا رسانه های ما به مردم دروغ می گویند ؟ چرا می گویند :
– ایرانیها اسرا را اعدام می کنند ؟
به یکی از آن افراد گفتم :
– فکر می کنی این صحنه ها واقعی است ؟
در حالی که شرارت از چشمانش بیرون می ریخت گفت :
– تو در واقع تحت تاثیر فرهنگ دوگانه قرار گرفته ای . این مجوسها ، دشمن تمام انسانیت هستند . چطور این کارها را تایید می کنی ؛ – ایرانیها فکر می کنند که این افراد ؛ مجروحان خودشان هستند ! گفتم
– اما عجب ! اینها از گروهان من هستند . چهره هایشان برایم آشناست .
او که درجه ستوانی داشت و از تکریت بود ، اعتنتایی به جوابم نکرد .
گلوله باران متقابل ، صدای شلیک گلوله های مختلف و بالا رفتن ستون های دودی که ناشی از سقوط گلوله ها بر انبارهای مهمات و تدارکات بود و آسمان را به توده انباشته ای از ابر و غبار سیاه تبدیل کرده بود ، هنوز ادامه داشت . حالا تمام انبارهایی که گروهانهای ما در اختیار داشتند ، به دست نیروهای اسلام افتاده بود .
ما به طرف مقر هنگ رفتیم و در بین راه ، گاه گاه چشممان به پوتینها ، لباسها و درجه های نظامی عراقی که در گوشه و کنار منطقه پخش شده بود ، افتاد .
یکی از آنان گفت :
– تا به حال در زندگی ام مانند الان فیلمی از ارتشی شکست خورده ندیده بودم . ترسو ها همه چیز حتی لباسهای زیر خود را در آورده اند . به خدا صدام حق دارد که سر از تن این ترسوها جدا کند .
سرعت ضربان قلبم زیاد و زیاد تر می شد و فهمیدم که امروز شکار شده ام . در آمدم :
– برادرانم ، وضعیت سختی است . عاملش هم فرمانده هنگ ما است . او بدون نقشه ، نیروهای ما ر ا حرکت داد و گروهان ما به سرعت به هدف هایش رسید .
بعد از پیمودن مسیر طولانی عقب نشینی ذلیلانه ، از دور ، نشانه های تجمع نیروهای شکست خورده خودی نمایا ن شد . نیروها در اطراف مقر متروک سابق تجمع کرده بودند و پشت آنها صد ها خود رو ، دهها تانک و درجه دارهای مختلف قرار داشتند که در حال حرکت به این طرف و آن طرف بودند .
سربازانی نیز در بین این جمع قرار داشتند که نشانه ذلت و بدبختی بر پیشانی شان حک شده بود . بعضی هایشان هم نیمه عریان ، منتظر سرنوشت سیاه خود بودند .
پیشروی نیروهای اسلام از سمت چپ به طرف نیروهای خودی هنوز ادامه داشت و تیپ 805 به فرماندهی سرهنگ ستاد فلاح الشمری در حال مقاومت بود . تا آن ساعت ، موضع عمومی نظامی ثابت نشده بود ؛ به طوری که تلگرامهایی که از آن منطقه می آمد ، اذعان می داشت که :
– نیروهای ما در حال جنگ و گریز هستند و بعضی از مواضع خود را در پنجوین از دست داده اند .
من وارد اتاق فرماندهی که در اطرافش چند سرباز نگهبان ایستاده بودند ، شدم . فرمانده تیپ گفت :
– خوش آمدید دلاوران ! شما ما را رو سفید کردید دلاوران !
فهمیدم که این کلمات ، تمسخر آمیز و هدف از آنها ؛ تهمت زدن به دیگران است . فرمانده تیپ از رهگذر این حرفها می خواست به مهمانان که اغلب آنان از فرماندهان بودند ، بفهماند که آنچه روی داده ، نتیجه اشتباهات فرمانده هنگ و فرماندهان گروهانها است . در این موقعیت ، دست بسته نماندم ؛ زیرا کسی که در چنین موقعیتهایی دست بسته بماند ، در مقابل دیگران قربانی می شود .
من می خواستم به مهمانها بفهمانم که به بلای مبارکی در درگیری پاسخ گفته ام و ضمن کشتن هزاران ایرانی و به قتل رساندن اسرای آنان بر مبنای دستور فرماندهی ، اولین فرمانده گروهانی بوده ام که به هدفش دست یافته است . و گفتم : که در این باره نیز مدارک رسمی وجود دارد .
فرمانده تیپ با تمام قدرتش فریاد زد :
او دروغگوست ، دیوانه است! او را در برابرم بکشید ، اعدامش کنید ! ارتش صدام ، این اهانتها را تحمل نمی کند .
من هم محکم جواب دادم :
شما مستحق اعدام هستید ؛ فرمانده هنگ ما و تو قربان ، من به بهترین شکل و با تمام وجود فداکاری کردم . مهمانها ! نگاه کنید . یک ترکش از دشمن در دست من است . به پشتم نگاه کنید ، پر از ترکش است .
از این موضعگیری ، مهمانها مطئمن شدند که حق با من است . حتی یکی از آنان یعنی سرتیپ ستاد سامر تکریتی – که فرمانده لشکر در شب حمله بود – بلند شد و گفت :
این کلت را بگیر و در سر فرمانده هنگ خالی کن .
برای من موقعیت غیر طبیعی بود ؛ چرا که هر چه باشد ، با فرمانده هنگ زندگی کرده و مدت طولانی با یکدیگر شریک یک کاسه بودیم .
وضعیت سختی بود . به فرمانده هنگ که با چشمانش به دست و پايم افتاده بود ، نگاه کردم ، قطره های اشک بر گونه اش جاری شده بود .
به خود گفتم : اگر از این کار سرباز بزنم ، چه خواهد شد ؟ جواب این بود : هر دو با هم اعدام می شوید ! این زندگی چه زشت است ! و این تصورهایی که حتی در قرون وسطی نیز دیده نشده چقدر شرم آور است !
کلت را برداشتم . صحنه های گوناگونی در ذهنم گذشت .
همسر فرمانده هنگ که به من متوسل می شد ؛ همسر خودم که فریاد می کشید و چنگ بر صورتش می زد ؛ چهره افسران بلند مرتبه که اگر از این کار خودداری می کردم ، به طرفم شلیک می کردند و … و صحنه های دیگری که زشت تر از اینها بود .
منتظر شدم . کمی صبر کردم تا شاید از تصمیم خود منصرف شوند و به من بگویند : کافی است ، از او گذشتیم . کافی است ، به او زندگی دوباره بخشیدیم . اما فایده ای نداشت .
ماهر عبد الرشید که از آنچه در منطقه ما می گذشت ، آگاهی تمام و کمال داشت ، فوری در آنجا حاضر شد و با عصبانیت گفت :
بیا ! هی ، بزنش ! بزن !
برای آخرین بار به او نگاه کردم و ماشه کلت را با تمام قدرت فشار دادم … سه تیر در سینه آن قربانی نشست . به خود می پیچید و فریاد می زد : مرگ بر مجوسها ! زنده باد صدام !
ماهر عبد الرشید به طرفش رفت و گفت :
مرگ بر تو و مجوسها ، زنده باد صدام و قهرمانانش !
چیزی نگذشت که نفس واپسین را کشید و خون استفراغ کرد .
خواستم موقعیتم را اصلاح کنم ؛ بنا بر این در برابر همه گفتم :
من فدای صدام …. فدای وطن … من گوش به فرمان و اشاره فرماندهی هستم … زنده باد صدام ، زنده باد وطن ، زنده باد قادسیه ؛ قادسیه همه عربها .
دیگر این حرفها تقریبا زرق و برق خود را از دست داده بود ؛ چرا که گلوله باران توپخانه ایران به اهداف اصلی خود رسید ؛ به گونه ای که یکی از گلوله ها بر مقر فرماندهی اصابت کرد و افسرانی چند به قتل رسیدند :
سرتیپ ستاد عمر شقیق الراوی
سرهنگ ستاد صبحی خزعل المطیری
سرهنگ دوم خمیس منارمطلک .
سرگرد عزیز صبری البصری
سروان نوری احمد هاشم التکریتی
در آن روز ، دو قطره اشک از چشمان عبد الرشید بیرون زد که برگشت و گفت :
این خونها غیر از خون سروان نوری احمد هاشم که پسر عمویم یود ، برایم اهمیتی ندارد . من آرزو داشتم که او به مناصب بلند مرتبه ای برسد . مرگ بر شما ؛ ایرانیها !
آنگاه به فرمانده تیپ ما – که به این و آن نگاه می کرد و سعی داشت نگاه او را از خود بر گرداند – خیره شد و گفت :
تو ، ترسو ! لیاقت زندگی در سایه حکومت صدام را نداری و باید به دوست ذلیل حیله گرت ملحق شوی …
رویش را برگرداند به طرف یکی از افسران محافظش :
سروان صفوک !
بله قربان !
این مرد را دستگیر کرده ، دست بسته به بغداد نزد « ابوطحش» بفرستید و به او بگویید : اینها همان افسران دلاوری هستند که در هر جلسه ای که با صدام داری ، به آنها می نازی !
در کمتر از پانزده دقیقه ، چند خودرو به همه چیز مجهز شدند برای آخرین بار به فرمانده تیپ مان نگاه کردم ؛ در همان موقعیتی که آرزویش را می کرد ، قرار داشت . در آن ساعت آرزو کردم ای کاش می مردم و این مناظر فاجعه انگیز را نمی دیدم .
خواننده عزیز ، تو هم می توانی تصور کنی یک فرمانده تیپ را، در حالی که دستهایش را بسته اند ، در قسمت عقب خودروی رو باز بدون چادر نشسته و در محاصره سلاح ها و محافظان است . در یک لحظه ، آن مرد وفادار تبدیل شد به ترسویی خائن. و در یک لحظه ، ورق برگشت و فرمانده تیپ ما که سه مدال شجاعت داشت ، تبدیل به مرد توطئه گری شد که قصد خیانت به وطن دارد ؛ در صورتی که او تمام عمرش را در خدمت به فرماندهی سپری کرده بود .
به هر حال ، این چیزی است که امروز در سازمان نظامی ای که با مفاهیم طغیانگری و چیزهایی ازاین قبیل احاطه شده ، جریان دارد .