بعد از آن ماهر عبد الرشید ، رویش را به طرف سرگرد حمدی المطیری کرد و گفت:
– سرگرد حمدی !
– بله ، قربان !
– فرماندهی این تیپ به عهده تو . باید ضد حمله را امشب ادامه دهی .
– بله ، قربان !… حتما قربان !…. گوش به فرمان شما هستم ، قربان !
– سرگرد حمدی !
– بله ، قربان !
– فرماندهی این تیپ به عهده تو . باید ضد حمله را امشب ادامه دهی .
– بله ، قربان !… حتما قربان !…. گوش به فرمان شما هستم ، قربان !
بعد از آن ماهر عبد الرشید ، رویش را به طرف سرگرد حمدی المطیری کرد و گفت:
– سرگرد حمدی !
– بله ، قربان !
– فرماندهی این تیپ به عهده تو . باید ضد حمله را امشب ادامه دهی .
– بله ، قربان !… حتما قربان !…. گوش به فرمان شما هستم ، قربان !
بعد گفت :
– شنیده ام تعدادی از اسرای ایرانی اینجا هستند ، الان کجایند ؟
– همه شان آنجا هستند قربان ! ما داریم ازشون بازجویی می کنیم .
با عصبانیت زیاد گفت :
-احتیاجی به بازجویی نیست . من می خواهم آنان را اعدام کرده، آنجا پشت آن تپه دفنشان کنید .
سرگرد گفت :
– حتما قربان !… من گوش به فرمان شما هستم قربان !
اسیران ایرانی ، پانزده نفر بودند که از سیمایشان نور می بارید . سرگرد به من گفت :
– گوش کن سروان . این کار به عهده تو : اعدام و بعد دفن .
– چشم قربان !
به هر یک از اسیران ایرانی ، یک بیلچه داده شد تا حفره کوچکی را که قبرشان می شد ، ایجاد کنند .
تا این ساعت ؛ حمله ایرانیها هنوز در منطقه تیپ ما ادامه داشت و در حالی که ما به طرف همان تپه مورد نظر برای اعدام اسرا می رفتیم ، صدای ایرانیها را از پشت سر شنیدیم !
الله اکبر …. الله اکبر … الله اکبر ….
پشت بندش گلوله باران شروع شد .
ناگهان دیدم که اسرای ایرانی با تمام قدرت به نیروهای ما که مامور اعدامشان بودند ؛ حمله کردند . حمله ترسناکی بود . ایرانیها توانستند با همان بیلچه ها ، به گردن چند نفر از دوستان ما حمله کنند و با به قتل رساندن دو تن از آنها سلاح ها را بردارند و با رزمندگان اسلام پا به فرار بگذارند .
این عملیات با سرعت عجیبی انجام شد؛ به طوری که شخصا معتقدم برای این مجموعه مظلوم که فاصله بسیار کوتاهی تا اعدام داشتند ، امداد غیبی به حساب می آمد .
به هر حال وجدان من راحت شد . نزدیک بود این کار مرا به جهنم بفرستد .
منطقه که آرام شد ، پای مرا کشیدند به اتاق ویژه تحقیق . به آنها گفتم :
– ما دستور را اجرا کردیم . اما آنچه اتفاق افتاد ، این بود که گروهی از ایرانیها توانستند از خطوط دفاعی خط مقدم ما گذشته ، به آن تپه برسند و ما را در محاصره سختی گرفتار کنند .
بازجوی نظامی که درجه سرهنگ دومی داشت ، سوال کرد :
– چرا نیروها را از حادثه خبر نکردی ؟
– عملیات ، جناب فرمانده ! سریع انجام شد و در هنگام تماس ، همه چیز تمام شده بود .
– چرا سرباران محافظ را به جلو نفرستادی ؟
– فرستادم ؛ اما ایرانیها ناگهان از پشت به ما حمله کردند .
در طی سه روزی که من در بغداد بازجویی می شدم ؛ تیپ ، دوره استراحت و بازسازی را پشت سر می گذاشت . از فرمانده جدید تیپ در مورد چند و چون خسارت پرسیدم . با ناراحتی جواب داد :
سیصد کشته و مجروح دادیم و پانصد مفقود که الان نمی دانیم کجا هستند . بیشتر آنها یا در برف و سرما مرده اند، یا اسیر شده اند .
و بعد خندید و گفت :
– سروان ! اسم تو را در ليست افرادی که مدال شجاعت دریافت خواهند کرد، نوشتم .
– این لطف بزرگ از آقایی شماست .
مرخصی گرفتم تا با آرزوی گرفتن مدال شجاعت به بغداد بروم . یک هفته از مرخصی ام را در بغداد جدید و در هتل الرشید گذراندم . مدیر هتل ، زمینه عیاشی و هرزگی را برای من فراهم کرده بود . بغداد در آن روزها ، به خوبی و خوشی ، شکوه جاهلی خود را طی می کرد و من نیز از همین خانه بودم ، بهره خود را می بردم !
– سرگرد حمدی !
– بله ، قربان !
– فرماندهی این تیپ به عهده تو . باید ضد حمله را امشب ادامه دهی .
– بله ، قربان !… حتما قربان !…. گوش به فرمان شما هستم ، قربان !
بعد گفت :
– شنیده ام تعدادی از اسرای ایرانی اینجا هستند ، الان کجایند ؟
– همه شان آنجا هستند قربان ! ما داریم ازشون بازجویی می کنیم .
با عصبانیت زیاد گفت :
-احتیاجی به بازجویی نیست . من می خواهم آنان را اعدام کرده، آنجا پشت آن تپه دفنشان کنید .
سرگرد گفت :
– حتما قربان !… من گوش به فرمان شما هستم قربان !
اسیران ایرانی ، پانزده نفر بودند که از سیمایشان نور می بارید . سرگرد به من گفت :
– گوش کن سروان . این کار به عهده تو : اعدام و بعد دفن .
– چشم قربان !
به هر یک از اسیران ایرانی ، یک بیلچه داده شد تا حفره کوچکی را که قبرشان می شد ، ایجاد کنند .
تا این ساعت ؛ حمله ایرانیها هنوز در منطقه تیپ ما ادامه داشت و در حالی که ما به طرف همان تپه مورد نظر برای اعدام اسرا می رفتیم ، صدای ایرانیها را از پشت سر شنیدیم !
الله اکبر …. الله اکبر … الله اکبر ….
پشت بندش گلوله باران شروع شد .
ناگهان دیدم که اسرای ایرانی با تمام قدرت به نیروهای ما که مامور اعدامشان بودند ؛ حمله کردند . حمله ترسناکی بود . ایرانیها توانستند با همان بیلچه ها ، به گردن چند نفر از دوستان ما حمله کنند و با به قتل رساندن دو تن از آنها سلاح ها را بردارند و با رزمندگان اسلام پا به فرار بگذارند .
این عملیات با سرعت عجیبی انجام شد؛ به طوری که شخصا معتقدم برای این مجموعه مظلوم که فاصله بسیار کوتاهی تا اعدام داشتند ، امداد غیبی به حساب می آمد .
به هر حال وجدان من راحت شد . نزدیک بود این کار مرا به جهنم بفرستد .
منطقه که آرام شد ، پای مرا کشیدند به اتاق ویژه تحقیق . به آنها گفتم :
– ما دستور را اجرا کردیم . اما آنچه اتفاق افتاد ، این بود که گروهی از ایرانیها توانستند از خطوط دفاعی خط مقدم ما گذشته ، به آن تپه برسند و ما را در محاصره سختی گرفتار کنند .
بازجوی نظامی که درجه سرهنگ دومی داشت ، سوال کرد :
– چرا نیروها را از حادثه خبر نکردی ؟
– عملیات ، جناب فرمانده ! سریع انجام شد و در هنگام تماس ، همه چیز تمام شده بود .
– چرا سرباران محافظ را به جلو نفرستادی ؟
– فرستادم ؛ اما ایرانیها ناگهان از پشت به ما حمله کردند .
در طی سه روزی که من در بغداد بازجویی می شدم ؛ تیپ ، دوره استراحت و بازسازی را پشت سر می گذاشت . از فرمانده جدید تیپ در مورد چند و چون خسارت پرسیدم . با ناراحتی جواب داد :
سیصد کشته و مجروح دادیم و پانصد مفقود که الان نمی دانیم کجا هستند . بیشتر آنها یا در برف و سرما مرده اند، یا اسیر شده اند .
و بعد خندید و گفت :
– سروان ! اسم تو را در ليست افرادی که مدال شجاعت دریافت خواهند کرد، نوشتم .
– این لطف بزرگ از آقایی شماست .
مرخصی گرفتم تا با آرزوی گرفتن مدال شجاعت به بغداد بروم . یک هفته از مرخصی ام را در بغداد جدید و در هتل الرشید گذراندم . مدیر هتل ، زمینه عیاشی و هرزگی را برای من فراهم کرده بود . بغداد در آن روزها ، به خوبی و خوشی ، شکوه جاهلی خود را طی می کرد و من نیز از همین خانه بودم ، بهره خود را می بردم !
ادامه دارد…