نمی دانم چرا اسم من در سیاهه دریافت کنندگان مدال شجاعت قرار گرفت ؛ چرا که ارتفاعات سید صادق در دست رزمندگان اسلام بود و حتی ارتفاعاتی که در اختیار ما بود ، به برکت پیشنهاد عملیاتی فرمانده هنگ، در اختیار نیروهای ایرانی قرار گرفت . آیا در حضور ریاست جمهوری چه پرسیده خواهد شد ؟ و به او چه گفته و می گویند ؛ اگر بگوید : کجاست قهرمانیهايتان ؟ البته ان پرونده ، بسته و در زیر پا خواهد ماند و از سخنان بدون واقعیت حرف به میان خواهد آمد ؛ زیرا افسران عراقی با مهارت فراوان در برابر بهای ارزشمند اتومبیل و منزل ، خوب بلدند از پس دروغ بافتن برآیند .
محافظان از هر سمت و سو ، قصر ریاست جمهوری را احاطه کرده بودند ؛ همچنین خدمه … و دخترانی که نیمی از بدنشان عریان بود . نمی دانم آنجا – همان طور که روشن است – دفتر رئیس جمهور بود یا جزیزه سبز برای ملت دیگری که در سایه ارزشهای رو به افول زندگی می کند ؟
ستونی از افسران و سربازان – که من نیز با آنان بودم – از اتاقی به اتاق دیگر رانده می شديم و هیچ عضوی از اعضای بدنها نماند که تفتیش نشد ؛ حتی كفل و اعضای تناسلی . دست آخر نیز همه را لخت مادر زاد کردند ! چقدر احساس حقارت کردم . به خود گفتم : اگر رئیس جمهور به مردانش اعتماد ندارد ، پس چرا آنها را به جبهه می فرستد ؟ جدا منظره شرم آوری بود ؛ وقتی می دیدی که سربازان محافظ به تو نگاه می کنند و تو هیچ پوششی در بدن نداری . سر انجام تعدادی از مردان عشایر ، زبان به اعتراض گشودند و سرهنگ ستاد فلاح الشمری – فرمانده تیپ 805 – در مخالفت با این خودسری با صدای بلند به فریاد آمد که : کافی است !…. من مرد شریفی هستم ….. و عمرم را در راه خدمت به رئیس جمهور و کشور گذرانده ام …. سرهنگ دوم ، حسین کامل ، فرمانده محافظان صدام جلو آمد و با گرفتن سبیل او گفت : نگاه کن هی! تو در قصر ریاست جمهوری هستی . اینجا مهمانخانه ال شمر نیست ، مسخره ! سرهنگ ساکت شد و اهانتها و سیلی ها را تحمل کرد و آرام آرام به حرف آمده ، با توسل به نزدیکترین دلایل به دست و پا افتاد که : ببخشید ، استاد حسین ! من قصد اهانت نداشتم ؛ اما دیدم این سربازان دست به کارهای خودسرانه شخصی زده اند. به او گفت : این سربازها بهتر از تو و اینها هستند … اینها معدن عراق اند … اینها بزرگان عراق هستند ؛ از قبیله تکریت که سر چشمه خیر برای همه عراقیها است . سرهنگ سکوت کرد . برای لحظاتی ، سکوت چنان در داخل قصر سایه انداخت که اگر زنبوری در آنجا لانه داشت ، می توانستی صدایش را بشنوی . ابتدای ستون ، سر کج کرده و چیزی نمانده بود که ضربان قلب از کار بایستد . سرهنگ نمی دانست چه بگوید . من بیشتر از او ادب شده بودم ! من که گویی در مجلس جشنی و در برابر مردم قرار گرفته ام ، دچار ضعف و سستی شدم . حسین کامل گاه و بی گاه به ما نظر می انداخت و در جست و جوی چشمها و زمزمه ها بود . همان جا نذر زیادی به درگاه خدا کردم که مرا از این درد سر نجات دهد . انواع و اقسام لوستر و چراغ و بوی عطر ، قصر ریاست جمهوری را در بر گرفته بود و هر از گاهی محافظان وافراد دیگر در رفت و آمد بودند و کسی نمی دانست چرا . یک ساعت تمام این منظره ترسناک را تحمل کردیم تا اینکه از دور صدایی آمد : – عکاسان ، محافظان ، نمایندگان رسانه های تبلیغاتی ، آماده باشید ! رئیس جمهور نزدیک سالن ما هستند . حرکت سریعی در داخل قصر شروع شد … و محافظان به طرز توهین آمیزی بر سر گروههای خدمه ریختند ، انگار آنها برای شنیدن مژده آمدن رئیس جمهور غریبه بودند . با ورود رئیس جمهور ، همه حتی سربازان محافظ شروع کردند به دست زدن و و خود رئیس جمهور نیز همین کار را انجام می داد . سپس دستش ر ا به حرکت در آورده ، لبخندی مصنوعی که از چهره اش جدا نمی شد ، بر لبش نشاند . من برای ائلین بار بود که رئیس جمهور را از نزدیک می دیدم . چهره اش گندمگون بود و به سیاهی می زد و مقداری پودر بر صورتش مالیده بود در حالی که می خندید، از مقابل ما رد شد . گویی عکسی بود که برای همین هدف به وجود آمده بود ! در پایان مسیرش ، مبلی قرار داشت که هزاران بار قبل از جلوس رئیس جمهور تفتیش شده و به شدت از آن مراقبت به عمل آمده بود . در هنگام نشستن گفت : – خوش آمدید قهرمانان ! خوش آمدید آقایان ! نزدیک بود بزنم زیر خنده ؛ بخصوص اینکه من در این مسائل نمی توانم جلوی خودم را بگیرم . آنگاه اضافه کرد : – خوش آمدید قهرمانان ! ما را در برابر دنیا رو سفید کردید! زهر تلخی را به آن فارس های مجوس چشاندید . خداوند ، قهرمانان را زنده بدارد . -خداوند نوادگان قعقاع ، بخت النصر ، علی و عمر را زنده بدارد. او در مقابل چهره های خشک شده صحبت می کرد . تعدادی از آن جمع ، بیش از حد کودن تشریف داشتند . یکی از آنها با بلند کردن دستش قصد داشت فریاد بزند ؛ که از پشت سر ، پس گردنی محکمی خورد . آنها فکر می کردند که او چیزی در دست دارد و بلافاصله به تفتیش آن شخص پرداختند . او با صدای بلند گفت : – قربان ! ما فدای شما . ما فدای کشور . بعد از زدن سیلی دیگری ، به او تذکر دادند : – صحبت نکن ! حرف رئیس جمهور را قطع نکن . رئیس جمهور سپس افزود : – من عملیات شما را با همه شور و حرارتش از فاصله بسیار نزدیك دنبال کردم و شهامت و غرور عراقی ها را و اینکه چگونه با دشمنش به نبرد می پردازد، دیدم. خداوند، حافظ شما باشد . کوتاهی نکردید . شما شایسته این زندگی هستید . نسلهایی که در آینده از پشت شما خواهند آمد ، حدیث قهرمانیها و نشانه های شما را به یکدیگر یادآوری می کنند مانند این قهرمانیها در تاریخ بشر خوانده و ثبت نشده است ! و بعد به خصوصیات درگیری پرداخت : – ما در سید صادق و پنجوین دیدیم که چگونه رزمنده عراقی در برابر شرایط طبیعی و دشمن ، با یک شمشیر جنگید و در عین حال ، تلاش و اراده اش نیز همراه بود . سپس اضافه کرد : من شخصا از ابتکار عملی شخصی فرماندهانمان در درگیری که از جمله آنها می توانم به اعدام اسرای ایرانی اشاره کنم ، راضی هستم . من شخصا این روش ها را تشویق می کنم ؛ برای اینکه اگر ما به اعدام اسرای ایرانی مبادرت بورزیم و این خبر در بین رده های ارتش ایران پخش شود ، آنها شکست خورده ، از معرکه می گریزند و در صورت آمدن به جبهه ، از نظر روانی شکست خورده هستند . من به کارگیری این سلاح ، سلاح شکست روانی، را می ستایم و جنگ روانی، بهترین سلاحی است که می توان آن را در برخورد با ارتش ایران به کار برد . من از سلاح هوایی، بمباران غیر نظامی ها و خسارتهایی که به کارخانه ها و موسسات وارد می گردد و همچنین از برادران واحد موشک و روش آنها در گلوله باران ارتش و مواضع عقبه راضی هستم . بعد، صدام از حاضران خواست از قهرمانیهای خود سخن بگویند که هر یک ، از قهرمانیهای دروغین و جعلی سخن سازی کردند . صدام هم می شنید و تو گویی که فرمانده استراتژیک باشد، به بررسی می پرداخت و گمان غالب این است که او یقینا می دانست که قهرمانان دلاورش از حوادث جعلی سخن می گویند . دلیل آن هم حضور ماهر عبد الرشید ، عدنان خیر الله و عبد البجار شنشل در آن جلسه است . ماهر عبد الرشید، به عنوان فرمانده تیپ ششم زرهی که در آن نبرد شرکت کرده بود ، در همان جلسه گفت : ما با یک ارتش نجنگیدیم ؛ ما در برابر یک حالت استثنایی قرار داشتیم . این ارتش ، نه از مرگ می ترسد و نه از گلوله . بعد بر کتف یکی از افسران زد و به او یاد آوری کرد که آن سرباز ایرانی را به یاد می آوری که بر روی خاکریز می دوید و حرف مرا که نگاه کنید …. نگاه کنید قهرمانان را ! و آن وقت ، فردا رئیس جمهور به شما مدال شجاعت می دهد و می گوید : خوش آمدند قهرمانان ! صدام سخنرانی اش را با این جملات به پایان برد : انشا الله به واحدهایتان برگردید و هوشیار باشید . آنچه مهم است که باید در درجه اولویت قرار بدهید ، این است که از عراق دفاع کنید . همه چیز را کنار بگذارید . به هیچ چیز دیگر فکر نکنید . الان شایسته است هر طرحی که دارید ، عقب بیندازید . اولین طرح باید دفاع از عراق و شرافت عراق باشد. ان شا اله اتومبیل ها و هدیه ها را می گیرید و در خانه می گذارید و بعد سلاح به جبهه می برید . امروز ، اتومبیل ، ثروت ، فرزندان و همسر بی فایده است ؛ امروز فقط عراق مطرح است و دفاع از آن. سلام مرا به برادرانم که آنها را زیارت نکردیم و به همسرانتان برسانید . بلند شد و همزمان ، صدای دست شدیدی به پا خواست . برادران نیز که بر سینه شان مدال قرار داشت ، با رئیس جمهور به پا خواسته ، از قصر خارج شدیم ؛ در حالی که من غرق حیرت بودم . به خود گفتم : آیا واقعا صدام نمی داند که نیروهای اسلامی ، مناطق سید صادق و پنجوین را آزاد کرده اند ؟ و آیا برای صدام روشن است که قصه هایی که افسران و سربازان حکایت کردند ، دروغ است ؟ هنگامی که با اتومبیل به طرف کاظمیه در حرکت بودیم ، این دو سوال را برای یکی از افسران مطرح کردم . او در جوابم گفت : صدام می داند و می داند ؛ اما می خواهد افکار عمومی را تحریف کند . او به هیچ چیز اهمیت نمی دهد ؛ غیر از اینکه روزنامه ها بنویسند : او پیروز است ؛ به خصوص اینکه روزنامه ها زبان حال عراق هستند و ثروت فراوانی در اختیار آنها قرار می گیرد . صدام می داند که ما شکست خورده ایم ؛ اما می خواهد شکست را در محدوده ای که در آنجا اتفاق افتاده ، نگه دارد تا فقط دست اندر کاران آن را لمس کنند ؛ ولی ملت و افکار عمومی غرب ، هرگز ! هنگامی که اتومبیل به منطقه کاظمیه رسید، به زیارت بارگاه امام کاظم (ع) رفتم و نذر کردم که مرا از تنگنای جنگ و تبعات آن نجات دهد . در آنجا زنی بود که به شدت گریه می کرد . پیرمرد هایی نیز حضور داشتند که دعای همه آنان این بود که امام فرزندانشان را از گرفتاری جنگ برهاند . هر از گاه هم جنازه افرادی که در جنگ کشته شده بودند ، به آنجا آورده می شد و زنان با فریاد بلند به شیون می پرداختند . یکی از آنها فریادش را بلند کرد که : خداوند تو را لعنت کند صدام ! خداوند همه باعث و بانی های این جنگ را لعنت کند . از آ« موقعیت فهمیدم که مردم آگاه هستند و حق با آنهاست ؛ اما آن را در دل خود نگه می دارند . از همان زمان ، احساسی استثنایی در من به وجود آمد ؛ اینکه دست کم خود را از شر این جنگ نجات دهم . این افکار هنگامی که در تاکسی نشسته بودم و به سمت بغداد جدید و هتل الرشید در حرکت بودم، به من هجوم می آورد ؛ اما در آنجا دوباره دنبال هوای نفس خود رفتم ؛ چرا که زندگی در آنجا رنگ دیگری داشت . در هتل الرشید به بدی مخصوص خودم پرداختم و جرعه های شراب را سر کشیدم . من در بین افکار دو گانه ای قرار داشتم که به قول قبانی ، آنجا منطقه میانه ای در بین بهشت و جهنم نیست. |