بعد از پایان یافتن مرخصی استحقاقی که هدیه صدام به دریافت کنندگان مدال بود به مقر تیپ که همچنان در مکان سابقش – در عقبه سید صادق – قرار داشت ، برگشتم . در آن منطقه هنوز لاشه خودروها در حال سوختن و قطعه قطعه شدن بود .
از راننده سوال کردم : – حال برادران افسر چگونه است ؟ – خوبند قربان! ما تصویر شما را که مدالهای شجاعت را به گردن آویخته بودید از تلویزیون دیدیم . و اضافه کرد :
– جناب فرمانده! تعدادی از افسران می گویند ما مستحق مدال هستیم نه آنها . جا کن شده ، گفتم : – همه شان ترسو هستند؛ برای اینکه ما برای مدال نرفته بودیم برای دیدن چهره رئیس جمهور محبوبمان رفته بودیم . آنان برای این دیدار نیز اعتراض دارند؟ چه حماقتی ! چه خیانتی! و چقدر ابلهی! من با غرور و تکبر حرف می زدم ؛ می پنداشتم که این مدال، نه تنها نیروی فراوانی در تیپ به من بخشیده است، بلکه کسی که مدال به گردن می آویزد، دوست رئیس جمهور می شود و چه شانس بزرگی که از دوستان رئیس جمهور باشی؛ در هنگامی که به ندرت دوستی برای رئیس جمهور در این تیپ می یابی؛ تیپی که فرمانده مظلوم هنگ آن را تیپ بی شانس نامید. از خودرو پیاده شدم . مقر تیپ پر بود از سربازان و افسران تبریک گو . این اولین باری بود که به زیارت رئیس جمهور مشرف شده بودم ؛ آن هم در زمانی که به تیپ ترسوها متهم شده بود. به من گفتند : خوش آمدی قهرمان! خوش آمدی! احساس کردم که این کلمات، مرا در جایگاه دیگر و موقعیت بالاتری قرار می دهد . با تواضع گفتم: – من سرباز کوچکی برای این وطن و رئیس جمهور هستم . و بعد شیرینی و میوه و مرغ را به حساب وطن نوش جان کردیم ! من با فرمانده تیپ پیرامون حوادثی که در جبهه روی داد ، صحبت کردم . او در نهایت گفت : – خواهش می کنم این اسرار را در دلت نگه دار! ما کشتارهای فراوانی در حق عراقیها و ایرانیها انجام دادیم . فرمانده تیپ این طور گفت ؛ اما من در آمدم که : – ببخشید قربان ، ما اسرای ایرانی را با توجه به دستور نظامی صادره از مراجع بالا اعدام کردیم که رئیس جمهور این نوع کارها را ستود و در باره عراقیها نیز وظیفه مان را انجام د ادیم؛ یعنی اعدام هر سربازی که از میدان درگیری عقب نشینی کند. با ترس گفت : – این درست اما تو باید بفهمی که در تیپ ما عشایر بسیاری هستند که با کشته شده ها روابط نزدیک و دوستانه ای دارند آنان تا انتقام نگیرند آسوده نمی نشینند سروان! انتقام در سینه و دلهایشان می جوشد . این عشایر اگر اراده کنند کاری را انجام دهند، دیگر چیزی به نام مرگ نمی شناسند. به همین دلیل ، من در تیپ خیلی محتاط عمل می کنم و همیشه سلاح کمری خودم را در اتاقم نگه می دارم. من در برابر چند دشمن قرار دارم ؛ یک دشمن در برابرم نیست . حمله دلیرانه ایرانیها در تاریخ 5/ 1/ 1985، تیپ ما در منطقه قلعه دیزه، دوره استراحت و سازماندهی را می گذراند. در طی این مدت ، سرگرد حمدی المطیری به درجه سرهنگ دومی نایل شده بود . در یک شب زمستانی که ماه در پشت ابرهای سیاه پنهان شده بود و عقربه های ساعت ، دقیقا دوازده را نشان می داد ، تیپ ما در معرض یک حمله سنگین و سریع که با سلاح های سبک انجام شد ، قرار گرفت . و اما داستان حمله از چه قرار بود ؟ من در آن شب ، در مقر تیپ ، با فرمانده تیپ در حال خوردن ویسکی بودم . او چند دقیقه قبل ، از مجلس جشنی که همیشه در منزل یکی از کردها به نام ملا عثمان برگزار می شد ، برگشته بود . این ملاعثمان به تدریج به دارو دسته دوستداران حزب بعث پیوسته بود . سرهنگ المطیری ، آن شب را در منزل آن مرد گذرانده و یکی از دختران آنجا را مخفیانه به عقد خود در آورده بود . او آن شب برای من حکایتهایی نقل کرد که بر کامیابی هایش حسرت خوردم . در ساعت یازده و پانزده دقیقه فضای مقر تیپ، پر از بوی شراب شده بود ؛ زیرا تمام افسران ، نوشانوش راه انداخته و همگی به خواب عمیقی فرو رفته بودند . فقط من ماندم و سرهنگ المطیری که تا آنجا که جا داشتیم نوشیدیم . ناگهان دسته ای موشک که تعدادشان سر به پنجاه می زد ، به طرف ما هجوم آوردند که ضمن از خواب پراندن افسران مست مقر و اتاق عملیات تیپ را در هم کوفته ، تمام خودروها را به آتش کشید و همه افراد به محاصره درآمدند . تمام تلاش من ، در فرار از مقر تیپ و رسیدن به هنگ اول که سه کیلومتر دورتر از مقر تیپ بود، خلاصه می شد . افسران درباره چگونگی رها شدن از آنجا با هم به جر و بحث پرداختند و فرمانده تیپ نیز با فرمانده لشکر تماس گرفته ، خبر حادثه را گزارش داد . در کمتر ار پانزده دقیقه ، مقر تیپ به خرمنی از آتش تبدیل شد و من تنها توانستم خود را از معرکه نجات داده ، به همراه سه سرباز دیگر فرار کنم . ما از دور شاهد پیشروی نیروهای ایرانی به طرف مقر تیپ و محاصره آن از همه طرف بودیم . فرمانده تیپ به همراه سروان سرحان کاصد لعیبی – فرمانده سلاح شیمیایی – سروان فواد عظیم الدلیمی – افسر استخبارات – سرگرد علاحمد الناصری – فرمانده گردان توپخانه 116 و افراد بسیاری از سربازان گروهان ویژه گارد به قتل رسیدند و ایرانیها توانستند وارد مقر تیپ شده ، آنچه را در مقر باقیمانده بسوزانند و نابود کنند . سپس یک هنگ کماندویی از سپاه اول ، مقر تیپ را محاصره کرد ؛ در حالی که ایرانیها در مقر مستقر شده بودند . مقاومت شدیدی بین هنگ کماندویی و دسته ایرانیها که تعدادشان به 30 نفر می رسید ، صورت گرفت . هنگ کماندویی ، دستورهایی مبنی بر تخریب مقر تیپ دریافت کرد که در پی آن ، خمپاره اندازهای 60 میلی متری ، موشکهای تامر ، اس پی جی 9 و آرپی جی 7 شروع به شلیک کردند و ساختمان تیپ از همه طرف در هم پاشید ؛ اما مقاومت ایرانیها هنوز پا بر جا بود . هنگامی که برای مدتی مقاومت فروکش کرد ، یک گروهان کماندویی به فرماندهی سروان همام الدلیمی به طرف مقر تیپ حرکت کرده ، به نزدیکی آن رسیدند و از آنجا که تصور می کردند مقاومت ایرانیها تمام شده ، بدون احتیاط و توجه ، به طرف مقر حرکت کردند که با رسیدن به خط درگیری ، به طرف آنها تیر اندازی شد و از آن گروهان سی نفره ، فقط فرمانده گروهان و شش نفر از سربازان توانستند جان سالم به در ببرند و بقیه به حالت بسیار سخت و بدی جان داده ، جزغاله شدند . یک بار دیگر ، یک هنگ به اضافه یک گروهان در مرحله اول وارد عمل شدند . هنگ به طرف مقر پیشروی کرده ، با نیروهای ایرانی درگیر شد . هنگامی که ایرانی ها توانستند یک ساعت تمام مقاومت کنند ، هنگ اول و دوم کماندویی از سپاه اول با هم هجوم برده ؛ توانستند به داخل مقر نفوذ کنند . در آنجا درگیری با نارنجک دستی و سر نیزه شروع شد که حدود شصت نفر از کماندوها کشته شدند و در نهایت با دستگیری سه ایرانی غائله ختم شد . بله ، این بود قصه اشغال مقر تیپ 413 که غوغا و سر و صدایی در مقر لشکر 24 به پا کرد ؛ چرا که زمان زیادی از دریافت مدال شجاعت و درجه جدید نظامی توسط فرمانده تیپ نگذشته بود . از بدشانسی شان اینکه هشام صباح الفخری که به عنوان نماینده صدام برای اداره عملیات منطقه شمالی به منطقه اعزام شده بود ، در آنجا حضور داشت و نسبت به خبر اشغال مقر تیپ نیز کاملا مطلع بود . بعد از بازجویی هایی که منجر به شکنجه شد ، لشکر 24 توانست اطلاعات نظامی در مورد حضور و مقاصد نیروهای ایرانی در منطقه شمالی به دست آورد . هشام صباح الفخری پس از پایان یافتن بازجویی گفت : آن سه ایرانی را پیش من بیاورید . سریع آنان را نزد هشام بردند . به آنان گفت : – به امام خمینی فحش بدهید ! آن سه بدون هیچ بی احترامی در جای خود ایستادند . هشام از جای خود برخاسته ، چند سیلی محکم به آنها زد و گفت : – چرا ؟ چرا ؟ چرا ؟ آنگاه به طرف هلیکوپترش رفت و از محافظانش خواست که آن سه نفر را بیاورند . آن سه سرباز ایرانی به همراه هشام سوار هلیکوپتر شده ، همراه با آنها ، سربازان محافظ که سلاح هایشان را به طرف آن سه ایرانی نشانه رفته بودند هم سوار شدند . هشام در آسمان به سه اسیر گفت : – شما را پیش خمینی می فرستم . به او بگویید . هشام به تو سلام می رساند! ها.. ها… ها… غرق در خنده بود و هلیکوپتر به نزدیک مرز رسیده و بسیار بالا رفته بود. آنگاه از درون هلیکوپتر و در حالی که سربازان و اهالی شاهد بودند ، آن سه سرباز ایرانی با قدرت به پایین انداخته شدند که پس از غلت خوردن بر قله های بلند، چون توپی غلتان از مکانی به مکان دیگر افتادند و سرهایشان از بدنشان جدا شد . هشام ، این مناظر را می دید و لذت می برد و می گفت : – به هیچ یک از ایرانیها رحم نکنید ! یکی از افسران گفت : – قربان ! به نظر می رسد یکی از آنان زنده باشد . – به هیچ وجه ، من مطمئن هستم که مرده اند . زیرا در هر درگیری ، تعدادی از اسیران ایرانی را از همین ارتفاع به پایین انداخته ام ؛ طوری که یک بار یکی از آنان قبل از سقوط مرد . چندی قبل ، تعدادی از سربازان عراقی را که از درگیری با ایرانیها در شرق بصره فرار کرده بودند ، از همین ارتفاع پایین انداختم . بعد از چند روز ، با توجه به اینکه مقر تیپ به تلی از خرابه مبدل شده بود ، مقر ما به مکانی نزدیک به رانیه در سلیمانیه منتقل شد . در گزارشهایی که پس از تحقیق درباره چگونگی نفوذ نیروهای ایرانی به مقر تیپ منتشر شد ، آمده بود که ایرانیها از شکاف هلیشو و با همکاری اهالی منطقه و پوشیدن لباسهای کردی و خرید و فروش اجناس توانسته بودند به منطقه نفوذ کرده ؛ در قلعه دیزه مستقر شوند . به نظر می رسید که ایرانیها توانسته بودند به تمام اهدافشان برسند ؛ زیرا خسارتهای ما شامل موارد زیر بود . 60 کشته و مجروح از بین رفتن 13 خودروی ایفاو اواز نابودی 20 دستگاه بی سیم نابودی یک دستگاه رازیت پیشرفته تخریب کامل مقر تیپ کشته شدن تعدادی از افسران بلند پایه که از جمله آنها سرهنگ ستاد عبدالرحمن العبیدی و سرهنگ دوم ستاد ثامر حسن الیاسری از لشکر 24 بود . ادامه دارد… |