ناگهان یک گلوله ایرانی نزدیک سنگر خورد . چهار نفر را کشت و من مجروح شدم . می خواستم بلند شوم ؛ اما نتوانستم . یکی از دوستان سربازم در هنگ مرا دید و با شتاب و از سر اخلاص به طرفم حرکت کرد . به او گفتم :
به من کمک کن تا تو را از اعدام نجات دهم ! در تاریکی ، آن سرباز که جبار اسدی نام داشت ، تمام نیروهایش را با سختی به کار انداخت تا مرا از چنگ مرگ نجات دهند و بهای این کارش ، به سلامت گذشتن از خطوط مرگ بود که فرماندهی در پشت سر ما ایجاد کرده بود .
سربازان من بدون فرماندهی می جنگیدند . آنها تصور می کردند که من هنوز در کنارشان هستم . در حالی که از شدت درد پا و خونریزی زیاد به خود می پیچیدم ، لحظه به لحظه از سنگرم دور تر می شدم . جبار اسدی ، کمک های اولیه را برایم انجام داد ؛ اما خونریزی – کمتر از قبل – ادامه داشت . همزمان با خونریزی ، دردها و غمها و افکار بسیاری پیرامون سرنوشتم در ذهنم جولان می کرد . جبهه شاهد شدید ترین درگیریها بود و گاه گاه گلوله هایی نزدیک ما به زمین می خورد . من به آن سرباز پافشاری کردم که مرا رها کرده ، خودش را از این محاصره بزرگ نجات دهد ؛ اما جبار اسدی با اشاره به اینکه خواهان خود کشی نیست ، آن را رد می کرد . او می دانست که کمترین برآورد از بهای بازگشتن ، مرگ است . به همین دلیل با کمال قاطعیت گفت : قربان ! من تا پای مرگ ، شما را ترک نخواهم کرد . به خطوط اعدام نزدیک شدیم . آمبولانسها ، مجروحها و کشته های ما را منتقل می کردند . صداهای بلند انفجار ، تنها صدای اصلی بود که در منطقه پخش شده و مشخص بود . از دور ، مواضعم را دیدم که منهدم شده و صداهای الله اکبر ، خمینی رهبر فضای پر از گلوله را می شکافد . به جباراسدی گفتم : چه شده ؟ در حالی که گریه می کرد ، گفت : جناب فرمانده !مواضع ما منهدم شده و سربازانمان کشته شده اند . قربان ، گویا راه نجات آنها در اسارت است . چقدر در آن روز خوشحال بودم . برایم روشن بود که این وضعیت ، توجیه خوبی است برای عقب نشینی ام . من این طور تصور می کردم که ناگهان شنیدم : الله اکبر ، خمینی رهبر . گفتم : چه شده ؟ جبار ! ما در محاصره ایرانیها قرار گرفته ایم ؟ با ترس در آمد که : بله قربان ! انگار ایرانیها به طرف مقرهای عقبه ما در حرکت هستند . ما در همان حالت ، در قله یکی از کوهستانها تا صبح باقی ماندیم و شاهد حرکات سریع رزمندگان اسلام بودیم . در همان لحظات ، درباره پناهندگی با خودم صحبت می کردم ؛ اما تصمیمی آمد و مانع پناهندگی شد ؛ باز هم تصمیم شخصی . من نمی خواستم هتل الرشید و صحنه های سرخگون آن را از دست بدهم . با دختر پپر جوانی در منطقه مسکوتی ام رابطه داشتم و امیدوار بودم که با او ازدواج کنم … و این توجیه ها ، سدی در برابر پناهندگی من به رزمندگان اسلام قرار گرفت . صبح هنگام ، نیروی هوایی ما با قدرت به بمباران مواضع رزمندگان اسلام ادامه داد و ما از نزدیک چگونگی بمباران نیروی هوایی را دیدیم و حتی دیدم که از سلاح شیمیایی نیز استفاده کردند که به شکل توده ابر در فضا اوج می گرفت . من ماسک مخصوصم را در آورده ، پس از آنکه آن را به اندازه صورتم قرار دادم ، به چهره زدم ؛ اما جبار اسدی ، ماسکش را گم کرده بود . به او گفتم : اشکالی ندارد ! مهم این است که فرمانده ات نجات پیدا می کند ! گفت : بله ، قربان . ما برای خدمت به شما و رئیس جمهور آفریده شده ایم . نیروهای اسلامی با بلند گو فریاد می زدند : شیمیایی ! شیمیایی ! و از امکانات خوبی نیز برخوردار بودند . آنها به شکل زیبا و خوبی مبادرت به انتقال نیروهای پشتیبانی کرده ، همچنین مجروحانشان را تخلیه کردند . با تغییر جهت باد و وزش آن به سوی ما ، آن سرباز مظلوم – جبار اسدی – فریاد می زد : قربان ، خواهش می کنم !قربان ، ماسک را برای یک لحظه می خواهم ! سرش داده زده و گفتم : لعنتی ! می خواهی فرمانده ات بمیرد ؛ پس در ارتش چه یاد گرفته ای ؟ کجاست دوستی نسبت به فرماندهان ؟ با افتادن به دست و پا گفت : قربان … خواهش می کنم !… قربان ، شیمیایی ! به دوست و دشمن رحم نمی کند … خواهش می کنم قربان ! صورتش زرد شد ه بود و پاهایش شروع کرد به لرزیدن . فهمیدم که گاز اعصاب به او رسیده است … گردنش ر ا به طرفم چرخاند و زبانش را با قدرت گاز گرفت … خون خشکی از بینی اش بیرون زد … لحظات سختی بود … این مرد ، کسی بود که مرا از مرگ نجات داد ، و حالا در برابرم به خود می پیچد و با تلخی ، جام مرگ را جرعه جرعه سر می کشید . با او خداحافظی کرده ، به راه افتادم .منطقه ، لباس جدیدی که همان گاز شیمیایی و پیامدهایش هست ، به تن کرده بود . دو تن از نیروهای بسیجی به طرفم تیر اندازی کردند … در کتفم گرمایی را احساس کردم و بر روی زمین افتاده ، غلتان به دره سقوط کردم … و بیهوش شدم . ایرانیها فکر می کردند که من کشته شده ام . شب از راه رسید … نیروهای ما به طرف مواضع رزرمندگان اسلام پیش می رفتند . در آن وضعیت دنیا در چشم هایم پر از غصه و اندوه بود … همه چیز را به دیده حقارت نگاه می کردم .. لباس کماندویی نظامی ام به خاطر گل و لای فراوان و خون خشک شده ، به بدنم چسبیده بود . صورتم هم به خاطر گل و لای ، حالت وحشتناکی به خود گرفته بود ! آهسته و زیر لب می گفتم : آب ! ، اما هیچ کس صدایم را نمی شنید . غیر از صداهای پراکنده ای که از شلیک های سبک و سنگین در فضا طنین انداخته بود ، نه انسانی وجود داشت و نه مخلوقی . گفتم : تف بر این زندگی ! لعنت بر تو ، صدام ! لعنت بر تو و همه بعثی ها ! ادامه دارد… |