تماسها از طریق بیسیم ادامه داشت و قطع نشده بود . در همین شرایط ، سرهنگ ستاد نبیل الربیعی با من تماس گرفت :
سروان فهمی ! بله ، قربان ! کارها چطور پیش می رود سروان !
تا این ساعت خوب پیش رفته و نیروهای ایرانی به خطوط ما نزدیک شده اند . احتیاج به پشتیبانی دارید ؟ بله قربان . خطوط اول ما با نیروهای ایرانی درگیر بوده و تا الان مقاومت کرده اند . اگر احتیاجی به پشتیبانی توپخانه ای یا هوایی دارید ، آماده است . ما پیروز می شویم جناب فرمانده ؛ نیروهای ایرانی شکست خواهند خورد . بلافاصله در پایان گفت و گو ، نیروهای اسلام ، به خطوط اول ما حمله کردند و این موضوع را فرماندهی نمی دانست . ایرانیها با پیشروی سریع ، به طرف مواضع دیگر به راه افتادند و تمام تلاش آنها این بود که قبل از صبح ، اهداف خود را به تصرف در آورند . هنگامی که نیروهای ایران به اولین مواضع ما رسیدند ، من با سرهنگ ستاد نبیل الربیعی که فرمانده عملیات ارتفاعات بلغه نیز بود ، تماس گرفتم : قربان ! … شما با حمله سنگین ایرانیها ، نیروهای خط اول عقب نشینی کردند . چرا عقب نشینی کردید ؟ قربان ! با تصمیم نظامی من عقب نشینی کردیم . من موقعیت را سنجیدم و دستور عقب نشینی را صادر کردم . از جا در رفت و فریاد زد : تو کی هستی ؟ تا چه رسد به اینکه موقعیت را بسنجی ؟ آیا ما اینجا نشسته این که گوسفند ها را چوپانی کنیم ؟ تصمیم عقب نشینی نیروهای خط اول ، تصمیمی است که شخصا عواقب آن را به گردن خواهی گرفت و من درخواست تشکیل شورای تحقیقی برای روشن شدن آن خواهیم کرد . این آخرین مکالمه با فرمانده عملیات بود که صدای تف انداختنش را در بیسیم شنیدم و به زبان آوردن سخن مشهورش : نادان ! نیروها که یک به یک کشته می شدند . صدایی شنیدم . به طرفش که نزدیک شدم ، دیدم بیسیم چی ام است . او خواهش کنان می گفت : قربان خواهش می کنم ! قربان ، می خواهم با شما بیایم … مرا رها نکنید … من خواهم مرد ، قربان ! در حالی که او نفس نفس می زد ، با قدرت ، خودم را از دستش جدا کردم و خطاب به نیروهایم فریاد زدم : بجنگید ! بجنگید ! بارک الله ! نیروهای احتیاط از راه می رسند . هواپیماهای نیروهایی هم خواهند آمد . نیروهای ایرانی با بالا آمدن از کوه به طرف مواضع مرکزی ما در حرکت بودند ، در حالی که نیروهای احتیاط هنوز به منطقه نرسیده بودند . تعدادی کشته شدند و برایم مشخص شد که سربازان قصدی در سر دارند . من به کمین آنها نشستم و هر سربازی پا به فرار می گذاشت ، یک گلوله از پشت نصیبش می شد و بدون اینکه وصیت کرده باشد ، به قتل می رسید و من به هر کس که قصد فرار داشت ، رحم نمی کردم و چه بسا همین کار ، بعدها می توانست از من شفاعت بکند . تا ساعت دوازده نیمه شب ، تعداد کشته ها از 70 نفر گذشته بود . این کشته ها باعث تاخیر افتادن کارهای سربازان شده بود و عامل روانی در سقوط روحیه سربازها به حساب می آمد . هنگامی که سربازها ، دوستانشان را در برابر خود می دیدند که بدون بازگشت به خانه هایشان بر روی زمین افتاده اند ، پی می بردند که آنها نیز با همین سر نوشت رو به رو خواهند شد و این تفکر منطقی ، بخش وسیعی از ذهم سرباز عراقی را در بر گرفته بود و با هر شرایطی در می افتاد تا سالم از جبهه جان به در ببرد . من از اطلاعات سری خبر دار شدم که پنج سرباز توطئه ای برای ترور من ریخته اند تا هنگ از شر دستورهایم خلاص شود . پس بلافاصله رگباری به طرف آنها شلیک کردم . همچنین سه نفر دیگر را کشتم . آن سه عبارت اند از : سرجوخه محمد حسین البصری ، بیسیمچی . گروهبان حسین عبد الله الشادی ، راننده . حیاوی مطلک فتان ، امدادگر هنگ . چون این سه از جایگاه و موقعیت من در هنگ آشنا بوده و از اسرار هنگ نیز سر در آورذه بودند ، شک نداشتم که در صورت عقب نشینی ، دشمنان حقیقی من خواهند بود و با توجه به احساسات میهن پرستانه ، مرا تکه پاره خواهند کرد . در ساعت یک ، از پانصد نیرو ، فقط صد و پنجاه نفر در هنگ باقی مانده بود . من با فرماندهی تماس گرفتم ، موقعیت نظامی را که لحظه به لحظه بدتر می شد ، برایشان شرح دادم . آنها به من گفتند : عقب نشینی نکن ! نیروهای کمکی می رسند . و بعد دستورهایی مبنی بر پوشیدن لباس ضد شیمیایی صادر شد . فهمیدم فرماندهی برای بر طرف کردن اشغال نظامی منطقه ، به ضربه شیمیایی پناه برده است . ماسک را به صورتم زدم . گازی که به کار گرفته شده بود ، گاز اعصاب بود . به نظر می رسید که این ضربه نیز بر روحیه ارتش اسلامی بی تاثیر بود و آنها همچنان به پیشروی خود ادامه می دادند . ما با فرماندهی تماس داشتیم . از صحبتهای درگوشی شنیدم که نیروهای کماندویی تحت امر سرهنگ علی حسین عقب نشینی کرده اند . موضوع برای خود من نیز روشن شد ؛ اما دستور عقب نشینی را صادر نکردم . ادامه دارد… |