خاطرات تلخ و شیرین زیادی با دوستان داشتم که شدیدا فقدان آنها مرا متحول کرد . برایم خیلی سخت بود . زندگی و زنده بودن تا آن روز هیچوقت برایم اینقدر بی ارزش ننموده بود . خلوص و پاکی این دوستان ، صمیمیت و وابستگی عجیبی برایم ایجاد کرده بود . براستی که اگر چند روزی آنها را نمی دیدم دلتنگ می شدم . یاد شعری منسوب به امیر المومنین علی (ع) می افتم :
یقولون ان الموت صعب علی الفتی
مفارقه الا حباب والله اصعب
می گویند مرگ بر جوان سخت است ، دوری دوستان بخدا (قسم) سخت تر است .
یقولون ان الموت صعب علی الفتی
مفارقه الا حباب والله اصعب
می گویند مرگ بر جوان سخت است ، دوری دوستان بخدا (قسم) سخت تر است .
چه دوران خوشی در جبهه های غرب و جنوب با آنها داشتیم . چند ساعتی را بالای اسپیدار نشستم کم کم داشت غروب می شد . بعضی وقتها صدای گلوله ای یا خمپاره ای از زیر ارتفاعات گامو به گوش می رسید . من داشتم به منطقه ماووت زیر پایمان نگاه می کردم و به ارتفاعات گوجار و قامیش و قشن که در جلویم بود . خیلی فکر می کردم یک ساعتی هم گریه کردم . آن روزها کمتر کسی گریه ام را می دید .
ما دیده بانان عادت داشتیم تنها و در دل شب در سکوت کامل درسنگر یا دکل دیده بانی گریه می کردیم خیلی حال عجیبی داشت . در دکل های جنوب بعضی شب ها ساعتها گریه می کردم تا چفیه ام کاملا خیس می شد و بعد متوجه می شدم صبح شده است .
مناجات و سجده شبانه در مسیر نوازش نسیم ملایم هور و سکوت جزیزه مجنون در بالای دکل و سکوت کامل خیلی لذت داشت خصوصا در دکل های فشار قوی در جزیره مجنون که 60 الی 70 متر با زمین فاصله داشت و باد آنها را مانند گاهواره جا به جا می کرد و احساس سبکی و پرواز داشتیم . به هر حال آن شب بالای اسپیدار خیلی فکر کردم و حواسم اصلا به اطراف نبود . روز بعد با دوستان یکی از گردانهای لشکر قهرمان 14 امام حسین به فرماندهی برادر قربانعلی آشنا شدم و کمی صحبت کردم و بعد مدتی نیز با برادر ایاز از مجاهدین عراقی و مسئول واحد شنود قرار گاه نجف که پهلوی سنگر ما مستقر بودند ، هم صحبت شدم و ایشان حکایت پاتک چند شب گذشته را برایمان گفت . دوستانم که آنجا مستقر بودند شب برایم تعریف کردند که برادر ایاز رشادت خیلی زیادی را برای حفظ اسپیدار (یعنی درخت سفید ) در دو شب گذشته به خرج داده است . شب دوم هر چه خواستم بخوابم خوابم نبرد . گویی فکری ناتمام داشتم که باید حل می شد . بیرون آمدم و رفتم بالای اسپیدار و مواضع دشمن را نگاه می کردم . خیلی دلتنگ دوستانم شده بودم . گویی آنها را در کنار خودم احساس می کردم .
خنده های شیرین برادر صدیقی مرا نیز نا خود آگاه به لبخند وا می داشت . داشتم به خود بعد از رفتن آنها و بدون آنها فکر می کردم . به گذشته و آینده فکر می کردم و سعی می کردم درونم که به فریاد آمده است را در یابم . می خواستم راه حلی پیدا کنم تا بر آتش درونم مرهمی بگذارم . ناگهان جرقه ای در ذهنم نشست . به انتقام فکر کردم ، باید انتقام این عزیزان و کلیه عزیزان دیگر را بگیرم . چگونه و کجا ؟ فکر می کردم ما به ازای این عزیزان چیست . نمی توانستم و نمی خواستم حساب کنم چون اصلا قابل مقایسه نبود. در عالم رویا و احساس گفتم حد اقل هزار عراقی باید به هلاکت برسانم تا دلم خنک شود . بنابراین تصمیم گرفتم که نذر کنم یک هزار عراقی را به هلاکت برسانم و یا در هلاکت آنها نقش اصلی را داشته باشم و تا وقتی این تصمیم را عملی نکرده ام به مرخصی نروم و در جبهه حضور داشته باشم . خیلی روی این قضیه فکر کردم و سعی کردم یک تصمیم احساسی و غیر خدایی نباشد . یعنی هر چه باشد برای خدا باشد نه برای دوستان و دوستی مان . خودم ر ا راضی کردم و استدلال کردم اصلا فلسفه وجود ما در جبهه، دفاع و به هلاکت رساندن دشمن است و جنگ و جهاد همین است و باید با انگیزه و با روحیه جنگید، چند ساعتی طول کشید که این تصمیم کاملا شکل گرفت . بعد رفتم کمی روی اسپیدار قدم زدم احساس سبکی می کردم . مسئله ام حل شده بود .
خیلی خود را کنترل کردم که از این تصمیم در آن زمان به هیچ کس ، هیچی نگویم و به صورت یک راز پیش خودم بماند . روز بعد با دوستان در سنگر صحبت می کردیم و صحبت در مورد تفاوت جنگ در غرب و در جنوب بود و همچنین اینکه موقعیت ما ، در جبهه های غرب و جنگ در جبهه های شمالی جنگ در دشت و خاکریز تفاوت اساسی با جنگ کوهستان داشت.
تمام هدف ما در جنگ کوهستان رسیدن به دشت و تسهیل در پشتیبانی نیروها بود . چون در غرب خصوصا در جا هایی که راهی برای تردد وجود نداشت پشتیبانی عملیات و نیرو مشکل بود و با هلی کوپتر نیز چندان موفق نبود ازقاطر استفاده می شد . همچنین بحث دوستان موضع ما و موقعیت دشمن بود . در کوهستان برای حفظ یک ارتفاع نیروی کمی با امکانات بالا نیاز بود و بر عکس برای گرفتن ارتفاع ، نیروی زیاد و تلفات زیاد لازم بود و به راحتی نمی شد کار کرد مخصوصا برای منطقه ای مانند اینجا که ارتفاعی مسلط مانند گامو (گمو) که حتی تابستانها هم بدون برف نبود در دست دشمن و پشت سر ما بود .
یعنی دشمن تسلط کاملی بر تردد و عملیات ما داشت . دشمن از روی همین ارتفاع به راحتی عقبه ما را با خمپاره مورد اصابت قرار می داد و حتی می توانست تردد ماشین های سبک را دچار مشکل نماید . من در بین صحبت های آنها حواسم پرت شد داشتم به تصمیم خود فکر می کردم هر چه فکر می کردم و به عمق و سختی تصمیم بیشتر پی می بر دم . چند روز بعد با برادران همسنگرم صحبت می کردم و با توجه به تعداد کم دشمن در مواضع متوجه شدم که حتی در عملیاتهای بزرگ ما ، نیز حداکثر 200 نفر از عراقیها درگیر می شوند که بعد نیز به راحتی فرار می کنند و تلفات کمی دارند و از طرفی عملیاتها هم در سطح کوچک و شرایط سخت انجام می شود . بنا بر این موقعیتی که بتوان تلفات جدی و زیاد به دشمن وارد کرد خیلی نادر است . چند روز بعد به عقبه واحد خودمان در داخل شیاری نزدیک بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا رفتم . جای باصفایی در دامنه گامو در کنار جاده بود . دو چادر داشتیم و دوستان همه جمع بودند با رسیدن به عقبه لباسهایم را شستم و روی تانکر آب پهن کردم که خشک شود . نیم ساعتی بعد هواپیماهای دشمن موقعیت ما را بمباران کردند حالا به دلیل حمل مجروحین دائما از این موقعیت هلیکوپتر بلند می شد و آنها فکر می کردند اینجا موقعیت فرماندهی مهمی است برگشتم دیدم لباسم در اثر ترکش پاره پاره شده است . به شوخی به دوستانم گفتم : خوب شد داخل لباس نبودم و گر نه الان ترکش خورده بودم .
شب به سنگر خودمان برگشتم و مسئله دیگری پیش آمد که سخت مرا متاثر کرد . چند روز قبل برادر عزیز علی کریمی شهید شده بود . شهید علی کریمی از اهالی یکی از روستاهای اطراف کاشمر بود . آخرین باری که برای مرخصی به خانه رفته بود . خانواده اش یکی از دختران روستایشان را برای او خواستگاری و سپس عقد کرده بودند و بعد او به منطقه آمده بود . پس از اعزام به منطقه و درگیری در بالای یکی از ارتفاعات به شهادت رسیده بود طبق روال معمول هر کس ازمرخصی و عقبه می آمد ، نامه های مربوط به همرزمان را که از طریق واحد تعاون تحویل می شد به خط می آورد . من نیز در موقعیت شهید ذاکری که بودم تعدادی نامه را همراه آورده بودم . وقتی چند نامه مربوط به دوستان را دادم ، نامه ای به نام علی کریمی در بین نامه ها مشاهده کردم . به دلیل اینکه چسب نامه باز شده بود ، نامه به بیرون افتاده بود . چند روزی بیش از شهادت شهید کریمی نمی گذشت . نامه را یکی از دوستان خواند و خیلی منقلب شدیم . نامه از طرف خانواده شهید کریمی بود .موضوع نامه هماهنگی جهت مراسم ازدواج برادر کریمی بود ، ولادت یکی از ائمه را برای برگزاری ازدواج در نظر گرفته بودند و گفته بودند برای آن تاریخ مرخصی بگیرد ، به هر حال مدتی به شهید کریمی و سایر عزیزان فکر کردم ، از سستی خود شرمنده شدم . با خود گفتم راه را باید رفت . باید عزم خود را جزم کنم و از خداوند مدد بخواهم و نا امید نشوم و باید به او توکل کنم چند روز بعد یکی از برادران خبر خوبی به من داد یکی از دوستان نزدیکم به نام مجید احمدی در موقعیتی بالاتر از محل ما چادر زده بودند . مجید از بچه های اطلاعات لشکر 27 حضرت رسول بود و در منطقه مریوان بالای ارتفاع هزار قله با هم آشنا شدیم . مسئول تیم گشتی شناسایی آنجا بود . مدتی که با هم بودیم با سایر بچه های تیم شان خیلی صمیمی بودم . خیلی بچه های با صفایی بودند بعد ها شنیدم چند نفرشان شهید شدند .
رفتم دیدن مجید احمدی که تشریف نداشتند یکی از همکارانشان برادر هادی مصطع در چادر آنها بود بعد از احوالپرسی پرسیدم ببخشید شما از چه واحدی هستید ؟ ایشان گفت : از واحد بهداری . من نگاهی به وسایل سنگر کردم وشوخی گفتم پس حتما وسایلتان را هنوز نیاورده اید . ایشان گفت : بله قرار است بعد بیاوریم اصلا شما خودتان از چه واحدی هستید ؟ من هم که سرم برای سرکار گذاشتن و سر به سر گذاشتن درد می کرد علیرغم اینکه می خواستم زیاد شوخی نکنم نتوانستم خودم را کنترل کنم . گفتم : از واحد آبرسانی . ما آب خوردن سنگرها را تامین می کنیم و به این خاطر پرسیدم تا آمار شمارا داشته باشم و برای شما هم آب بیاورم . ایشان هم با این که کاملا باورش نشده بود . چیزی نگفت . گفتم شما حدودا چند نفر هستید که سهمیه آب شما را در نظر بگیریم و ایشان نیز آمار را گفت : و من به چادر خودمان رفتم . شب رفتم دیدن مجید احمدی و شام را هم پیش آنها بودم و وقتی مجید مرا به دوستانش معرفی کرد مصطع لبخند با معنایی زد . آن شب بعد از شام و آمدن از پیش مجید مدتی در تاریکی و در کنار صخره ای نشستم و باز فکر کردم . فکر انتقام دوستانم ، راحتم نمی گذاشت دوست داشتم سریعتر شروع کنم ولی نمی دانستم چطور و از کجا ؟ مدتی به صحبت های دوستان و وضعیت جبهه های غرب فکر کردم و با خودم گفتم آیا اصلا می شود ؟ کم کم شیطان به سراغم آمد تا مرا پشیمان کند. عظمت انتقام و سختی کار باعث شده بود کم کم جا بزنم . داشتم فکر می کردم برای شکستن قسم و نذر چه کفاره ای باید بدهم ولی بعد پشیمان می شدم و به خودم می آمدم . شب از نیمه گذشته بود دوباره هوس گریه کردم کمی از صخره ها بالاتر رفتم مکان دنجی پیدا کردم چفیه ام را روی زمین پهن کردم و مدت یک ساعت یکریز و بدون وقفه گریه کردم . همه چیز از خدا می خواستم به یاد تمام عزیزانم گریه کردم . به خانم فاطمه زهرا پناه بردم . در همه مراحل و سختی ها هر وقت دلم خیلی می گرفت در هیئت ها و گریه های نیمه شب به خانم پناهنده می شدم . یادم می آید یک روز یکی از بچه های لشکر 10 سید الشهدا که روی پشت لباسش با ماژیک نوشته بود “یا زهرا مادری کن “را در حال شهادت در اثر ترکش خمپاره دیدم و این جمله آغشته به خون روی لباس آن عزیز بسیجی در ذهنم نشسته بود وآن شب چند بار این جمله را گفتم بعد آمدم پایین رفتم چادر گوشه ای پیدا کردم و خوابیدم.
ما دیده بانان عادت داشتیم تنها و در دل شب در سکوت کامل درسنگر یا دکل دیده بانی گریه می کردیم خیلی حال عجیبی داشت . در دکل های جنوب بعضی شب ها ساعتها گریه می کردم تا چفیه ام کاملا خیس می شد و بعد متوجه می شدم صبح شده است .
مناجات و سجده شبانه در مسیر نوازش نسیم ملایم هور و سکوت جزیزه مجنون در بالای دکل و سکوت کامل خیلی لذت داشت خصوصا در دکل های فشار قوی در جزیره مجنون که 60 الی 70 متر با زمین فاصله داشت و باد آنها را مانند گاهواره جا به جا می کرد و احساس سبکی و پرواز داشتیم . به هر حال آن شب بالای اسپیدار خیلی فکر کردم و حواسم اصلا به اطراف نبود . روز بعد با دوستان یکی از گردانهای لشکر قهرمان 14 امام حسین به فرماندهی برادر قربانعلی آشنا شدم و کمی صحبت کردم و بعد مدتی نیز با برادر ایاز از مجاهدین عراقی و مسئول واحد شنود قرار گاه نجف که پهلوی سنگر ما مستقر بودند ، هم صحبت شدم و ایشان حکایت پاتک چند شب گذشته را برایمان گفت . دوستانم که آنجا مستقر بودند شب برایم تعریف کردند که برادر ایاز رشادت خیلی زیادی را برای حفظ اسپیدار (یعنی درخت سفید ) در دو شب گذشته به خرج داده است . شب دوم هر چه خواستم بخوابم خوابم نبرد . گویی فکری ناتمام داشتم که باید حل می شد . بیرون آمدم و رفتم بالای اسپیدار و مواضع دشمن را نگاه می کردم . خیلی دلتنگ دوستانم شده بودم . گویی آنها را در کنار خودم احساس می کردم .
خنده های شیرین برادر صدیقی مرا نیز نا خود آگاه به لبخند وا می داشت . داشتم به خود بعد از رفتن آنها و بدون آنها فکر می کردم . به گذشته و آینده فکر می کردم و سعی می کردم درونم که به فریاد آمده است را در یابم . می خواستم راه حلی پیدا کنم تا بر آتش درونم مرهمی بگذارم . ناگهان جرقه ای در ذهنم نشست . به انتقام فکر کردم ، باید انتقام این عزیزان و کلیه عزیزان دیگر را بگیرم . چگونه و کجا ؟ فکر می کردم ما به ازای این عزیزان چیست . نمی توانستم و نمی خواستم حساب کنم چون اصلا قابل مقایسه نبود. در عالم رویا و احساس گفتم حد اقل هزار عراقی باید به هلاکت برسانم تا دلم خنک شود . بنابراین تصمیم گرفتم که نذر کنم یک هزار عراقی را به هلاکت برسانم و یا در هلاکت آنها نقش اصلی را داشته باشم و تا وقتی این تصمیم را عملی نکرده ام به مرخصی نروم و در جبهه حضور داشته باشم . خیلی روی این قضیه فکر کردم و سعی کردم یک تصمیم احساسی و غیر خدایی نباشد . یعنی هر چه باشد برای خدا باشد نه برای دوستان و دوستی مان . خودم ر ا راضی کردم و استدلال کردم اصلا فلسفه وجود ما در جبهه، دفاع و به هلاکت رساندن دشمن است و جنگ و جهاد همین است و باید با انگیزه و با روحیه جنگید، چند ساعتی طول کشید که این تصمیم کاملا شکل گرفت . بعد رفتم کمی روی اسپیدار قدم زدم احساس سبکی می کردم . مسئله ام حل شده بود .
خیلی خود را کنترل کردم که از این تصمیم در آن زمان به هیچ کس ، هیچی نگویم و به صورت یک راز پیش خودم بماند . روز بعد با دوستان در سنگر صحبت می کردیم و صحبت در مورد تفاوت جنگ در غرب و در جنوب بود و همچنین اینکه موقعیت ما ، در جبهه های غرب و جنگ در جبهه های شمالی جنگ در دشت و خاکریز تفاوت اساسی با جنگ کوهستان داشت.
تمام هدف ما در جنگ کوهستان رسیدن به دشت و تسهیل در پشتیبانی نیروها بود . چون در غرب خصوصا در جا هایی که راهی برای تردد وجود نداشت پشتیبانی عملیات و نیرو مشکل بود و با هلی کوپتر نیز چندان موفق نبود ازقاطر استفاده می شد . همچنین بحث دوستان موضع ما و موقعیت دشمن بود . در کوهستان برای حفظ یک ارتفاع نیروی کمی با امکانات بالا نیاز بود و بر عکس برای گرفتن ارتفاع ، نیروی زیاد و تلفات زیاد لازم بود و به راحتی نمی شد کار کرد مخصوصا برای منطقه ای مانند اینجا که ارتفاعی مسلط مانند گامو (گمو) که حتی تابستانها هم بدون برف نبود در دست دشمن و پشت سر ما بود .
یعنی دشمن تسلط کاملی بر تردد و عملیات ما داشت . دشمن از روی همین ارتفاع به راحتی عقبه ما را با خمپاره مورد اصابت قرار می داد و حتی می توانست تردد ماشین های سبک را دچار مشکل نماید . من در بین صحبت های آنها حواسم پرت شد داشتم به تصمیم خود فکر می کردم هر چه فکر می کردم و به عمق و سختی تصمیم بیشتر پی می بر دم . چند روز بعد با برادران همسنگرم صحبت می کردم و با توجه به تعداد کم دشمن در مواضع متوجه شدم که حتی در عملیاتهای بزرگ ما ، نیز حداکثر 200 نفر از عراقیها درگیر می شوند که بعد نیز به راحتی فرار می کنند و تلفات کمی دارند و از طرفی عملیاتها هم در سطح کوچک و شرایط سخت انجام می شود . بنا بر این موقعیتی که بتوان تلفات جدی و زیاد به دشمن وارد کرد خیلی نادر است . چند روز بعد به عقبه واحد خودمان در داخل شیاری نزدیک بیمارستان صحرایی فاطمه الزهرا رفتم . جای باصفایی در دامنه گامو در کنار جاده بود . دو چادر داشتیم و دوستان همه جمع بودند با رسیدن به عقبه لباسهایم را شستم و روی تانکر آب پهن کردم که خشک شود . نیم ساعتی بعد هواپیماهای دشمن موقعیت ما را بمباران کردند حالا به دلیل حمل مجروحین دائما از این موقعیت هلیکوپتر بلند می شد و آنها فکر می کردند اینجا موقعیت فرماندهی مهمی است برگشتم دیدم لباسم در اثر ترکش پاره پاره شده است . به شوخی به دوستانم گفتم : خوب شد داخل لباس نبودم و گر نه الان ترکش خورده بودم .
شب به سنگر خودمان برگشتم و مسئله دیگری پیش آمد که سخت مرا متاثر کرد . چند روز قبل برادر عزیز علی کریمی شهید شده بود . شهید علی کریمی از اهالی یکی از روستاهای اطراف کاشمر بود . آخرین باری که برای مرخصی به خانه رفته بود . خانواده اش یکی از دختران روستایشان را برای او خواستگاری و سپس عقد کرده بودند و بعد او به منطقه آمده بود . پس از اعزام به منطقه و درگیری در بالای یکی از ارتفاعات به شهادت رسیده بود طبق روال معمول هر کس ازمرخصی و عقبه می آمد ، نامه های مربوط به همرزمان را که از طریق واحد تعاون تحویل می شد به خط می آورد . من نیز در موقعیت شهید ذاکری که بودم تعدادی نامه را همراه آورده بودم . وقتی چند نامه مربوط به دوستان را دادم ، نامه ای به نام علی کریمی در بین نامه ها مشاهده کردم . به دلیل اینکه چسب نامه باز شده بود ، نامه به بیرون افتاده بود . چند روزی بیش از شهادت شهید کریمی نمی گذشت . نامه را یکی از دوستان خواند و خیلی منقلب شدیم . نامه از طرف خانواده شهید کریمی بود .موضوع نامه هماهنگی جهت مراسم ازدواج برادر کریمی بود ، ولادت یکی از ائمه را برای برگزاری ازدواج در نظر گرفته بودند و گفته بودند برای آن تاریخ مرخصی بگیرد ، به هر حال مدتی به شهید کریمی و سایر عزیزان فکر کردم ، از سستی خود شرمنده شدم . با خود گفتم راه را باید رفت . باید عزم خود را جزم کنم و از خداوند مدد بخواهم و نا امید نشوم و باید به او توکل کنم چند روز بعد یکی از برادران خبر خوبی به من داد یکی از دوستان نزدیکم به نام مجید احمدی در موقعیتی بالاتر از محل ما چادر زده بودند . مجید از بچه های اطلاعات لشکر 27 حضرت رسول بود و در منطقه مریوان بالای ارتفاع هزار قله با هم آشنا شدیم . مسئول تیم گشتی شناسایی آنجا بود . مدتی که با هم بودیم با سایر بچه های تیم شان خیلی صمیمی بودم . خیلی بچه های با صفایی بودند بعد ها شنیدم چند نفرشان شهید شدند .
رفتم دیدن مجید احمدی که تشریف نداشتند یکی از همکارانشان برادر هادی مصطع در چادر آنها بود بعد از احوالپرسی پرسیدم ببخشید شما از چه واحدی هستید ؟ ایشان گفت : از واحد بهداری . من نگاهی به وسایل سنگر کردم وشوخی گفتم پس حتما وسایلتان را هنوز نیاورده اید . ایشان گفت : بله قرار است بعد بیاوریم اصلا شما خودتان از چه واحدی هستید ؟ من هم که سرم برای سرکار گذاشتن و سر به سر گذاشتن درد می کرد علیرغم اینکه می خواستم زیاد شوخی نکنم نتوانستم خودم را کنترل کنم . گفتم : از واحد آبرسانی . ما آب خوردن سنگرها را تامین می کنیم و به این خاطر پرسیدم تا آمار شمارا داشته باشم و برای شما هم آب بیاورم . ایشان هم با این که کاملا باورش نشده بود . چیزی نگفت . گفتم شما حدودا چند نفر هستید که سهمیه آب شما را در نظر بگیریم و ایشان نیز آمار را گفت : و من به چادر خودمان رفتم . شب رفتم دیدن مجید احمدی و شام را هم پیش آنها بودم و وقتی مجید مرا به دوستانش معرفی کرد مصطع لبخند با معنایی زد . آن شب بعد از شام و آمدن از پیش مجید مدتی در تاریکی و در کنار صخره ای نشستم و باز فکر کردم . فکر انتقام دوستانم ، راحتم نمی گذاشت دوست داشتم سریعتر شروع کنم ولی نمی دانستم چطور و از کجا ؟ مدتی به صحبت های دوستان و وضعیت جبهه های غرب فکر کردم و با خودم گفتم آیا اصلا می شود ؟ کم کم شیطان به سراغم آمد تا مرا پشیمان کند. عظمت انتقام و سختی کار باعث شده بود کم کم جا بزنم . داشتم فکر می کردم برای شکستن قسم و نذر چه کفاره ای باید بدهم ولی بعد پشیمان می شدم و به خودم می آمدم . شب از نیمه گذشته بود دوباره هوس گریه کردم کمی از صخره ها بالاتر رفتم مکان دنجی پیدا کردم چفیه ام را روی زمین پهن کردم و مدت یک ساعت یکریز و بدون وقفه گریه کردم . همه چیز از خدا می خواستم به یاد تمام عزیزانم گریه کردم . به خانم فاطمه زهرا پناه بردم . در همه مراحل و سختی ها هر وقت دلم خیلی می گرفت در هیئت ها و گریه های نیمه شب به خانم پناهنده می شدم . یادم می آید یک روز یکی از بچه های لشکر 10 سید الشهدا که روی پشت لباسش با ماژیک نوشته بود “یا زهرا مادری کن “را در حال شهادت در اثر ترکش خمپاره دیدم و این جمله آغشته به خون روی لباس آن عزیز بسیجی در ذهنم نشسته بود وآن شب چند بار این جمله را گفتم بعد آمدم پایین رفتم چادر گوشه ای پیدا کردم و خوابیدم.