مقر حاج محمود
بعد از خواب و استراحت و خوردن چند شکلات جنگی آماده شدیم و به طرف روستای دیگری راه افتادیم در آنجا حاج محمود رهبر حزب سوسیالیست کردستان عراق شاخه سلیمانیه که یکی از 6 شاخه این حزب در کردستان عراق بود با تعدادی از نیروهایش به استقبال ما آمد . در آن روستا که تخلیه شده بود و تنها تعداد کمی سكنه داشت که آنها از مبارزان کرد بودند ، تعدادی از نیروهای قرار گاه رمضان نیز حضور داشتند ما نیز به آنها ملحق شدیم اکثرشان بچه های مازندان بودند .
برادر جمال که فکر می کنم احتمالا مسئول آنها بود شوخ و خوش برخورد بود یکی دیگر از آنها که تخریب چی نیز بود برادر حسن نام داشت .
لازم به ذکر است قرار گاه رمضان یک اصطلاح است چون نیروهای برون مرزی ما در دوران دفاع مقدس در قالب سپاه پانزدهم رمضان بودند و هر سپاه سه قرار گاه تحت امر و هر قرارگاه 4 لشکر تحت امر دارد . قرار گاه های سپاه شامل قرار گاه فجر و فتح و نصر بود .
نیروهای مذکور که 7 یا 8 نفری بودند همه از بچه های اطلاعات قرار گاه رمضان بودند . نیروها قرار شد فعلا همانجا بمانند و بچه های اطلاعات نیز پیش برادر جمال بمانند و بقیه راه را تا مقر فرماندهی نیروهای قرار گاه رمضان باید تنها می رفتم . یک راهنمای کرد به نام کاک عطا همراه 4 نفر محافظ پیشمرگ مسئولیت رساندن و راهنمایی مرا تا محل برادران ایرانی به عهده گرفتند . عصر همان روز قرار شد نیروها به محل درگیری بروند . یکی از بچه های اطلاعات با بی سیم به ما گفت که باید تا غروب صبر کنیم تا هوا تاریک شود و بعد برویم به مقر جدید . از محل فعلی باید به طرف ارتفاعات می رفتیم . باید از روستای قجر عبور می کردیم . روستای بزرگی بود و ساکن نیز داشت . سیاست عراق این بود که جهت کنترل افراد منطقه روستاهای کوچک را خالی از سکنه کرده و در روستاهای بزرگ مستقر کرده بود و بین آنها نیز طرفداران خود را بطور مخفی و علنی به صورت مسلح و غیر مسلح با بی سیم گذاشته بود و بدین ترتیب آنها را زیر نظر داشت .
مردم به طرفداران و نیروهای طرفدار حکومت بعثی به اصطلاح جاش می گفتند که در زبان کردی یعنی کره الاغ. متاسفانه مسئول گروه برادر اکبر به تذکر برادران توجهی نکرد و حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که در یک ستون به سمت روستای قجر حرکت کردیم و روال معمول در شکل حرکت ستون این بود که در جلو راهنمای کرد و بعد مسئول گروه در بین افراد گروه و در انتها یعنی آخرین نفرها جانشین فرمانده گروه قرار می گرفت تا از یک طرف در برخورد با هر گونه خطر احتمالی فرمانده بتواند تصمیم صحیح بگیرد و از طرفی نیز از پشت نیز خطری متوجه گروه نشود . من همراه یکی از برادران شمالی و یکی از بچه های اطلاعات در انتهای ستون قرار گرفتیم و ستون حرکت کرد از داخل روستای قجر گذشتیم با اینکه این روستا در منطقه تحت کنترل مبارزان کرد بود ولی به هر حال دشمن نیز جاسوس داشت و حتی خود من نیز ناخودآگاه متوجه نگاه های مشکوک بعضی اهالی می شدم .
از روستا بیرون رفتیم بیرون روستا گندم زار بود و تعدادی زن و مرد کرد به کشاورزی مشغول بودند . بعد از آن جنگلی کوچک قرار داشت . ابتدای ستون که به جنگل رسید من و همراه شمالی ام که قد کوتاه و تپلی داشت هنوز در وسط گندمزار بودیم که ناگهان صدایی توجهم را جلب کرد سه نقطه سياه در آسمان از دست راست ما پدیدار شد با کمی دقت متوجه شدیم سه هلی کوپتر عراقی است . آری جاسوسان کار خودشان را کرده بودند و نیروهای عراقی نیز خیلی زود عکس العمل نشان دادند . در همان منطقه و حوالی کرکوک پایگاهی داشتند و حداکثر ظرف 10 دقیقه می توانستند در محل حاضر شوند . از آن به بعد من یاد گرفتم که برای حرکت دم غروب را انتخاب کنم چون هلیکوپترها بعد از غروب دیگر حرکت نمی کردند . به هر حال افرادی که جلوی ما قرار داشتند با عجله می دویدند تا خود را به جنگل برسانند . و عراقی ها هم متوجه آنها نشدند من و همراهم مانده بودیم که چون فاصله ما تا جنگل زیاد بود و رنگ لباس من تیره بود ( رنگ لباس همراهم خاکی روشن بود ) و از این می ترسیدم که حرکت من به طرف جنگل عراقی ها را متوجه گروه کند و جای افراد شناسایی شود . زمان برای تصمیم گیری خیلی تنگ بود و باید سریع تصمیم می گرفتیم .
ناگهان فکری به خاطر همراهم رسید و گفت : سریعا بنشین و مقداری گندم با دست درو کن این کار را کردیم . و بعد خودمان خوابیدیم و با دست گندم ها را رویمان پهن کردیم . هلی کوپتر ها هر کدام به یک سمت می رفتند و داشتند شناسایی می کردند و دنبال گروه ما می گشتند .دو تا از آنها به سراغ کشاورزان کرد رفتند و با شلیک چند راکت به آنها حمله کردند . یکی از هلیکوپتر ها به سمت ما آمد . لحظه فراموش نشدنی بود به راحتی صدای قلبم را می شنیدم چون رو به بالا خوابیده بودم همه چیز را می دیدم هلیکوپتر درست تا بالای سر ما آمد و کمی کج شده بود و نزدیک زمین نیز شده بود باد شدید پره های هلیکوپتر را از رویمان کنار می زد و با زحمت آنها را نگه می داشتیم خصوصا من که لباسم تیره بود پنهان شدنم مشکل بود . راستش می ترسیدم خصوصا از تسلط دشمن که از بالا به راحتی همه حرکاتم را می توانست ببیند و به راحتی می توانست کل گروه را نابود کند . در این صورت مسبب این کار من بودم چون اگر یک نفر از ما را می دیدند تمام آن محدوده را به آتش می کشیدند . ناخود آگاه چشمانم را بستم تا انها را نبینم شاید فکر مي کردم اين طور آنها نیز مرا نمي بینند .
با چشمان بسته کمی دعا کردم و از خدا کمک خواستم همه اینها کمتر از چند لحظه رخ داد . چشمانم را کمی باز کردم به دلیل کج بودن هلیکوپتر خلبان آن را که کاپشن سفیدی بر تن داشت و عینک تیره ای زده بود می دیدم . با دقت منطقه را نگاه می کرد و اطراف را وارسی می کرد . احساس عجیبی داشتم هر لحظه فکر می کردم که شاید زیر پایش را نگاه کند و مرا ببیند . اصلا باورم نمی شد که اینقدر نزدیک باشم و مرا نبیند چند لحظه ای به همین منوال گذشت هلی کوپتر دور زد و دور شد . دو هلیکوپتر دیگر نیز به آن ملحق شدند و از منطقه خارج شدند . من و همراهانم اصلا باورمان نمی شد با اینکه هلی کوپتر ها دور شده بودند ولی از جایمان بلند نمی شدیم گویی خشکمان زده حتی گندم های رویم را هم محکم گرفته بودند . مدتی گذشت و بلند شدیم و به طرف جنگل به راه افتادیم .
آنجا سایر برادران را دیدیم . بعضی ها لباسهایشان خیس شده بود زیرا روی جوی آب خوابیده بودند . این روشی بود برای کم کردن اثر ترکش راکت هلیکوپتر چون در این صورت اگر هلیکوپترها به طرف آنها می رفتند و با راکت به آنها حمله می کردند کمتر تلفات می دادند . تا شب در جنگل ایستادیم و دم غروب حرکت کردیم . مدت زیادی از شب را در دشتی پیاده روی کردیم . بعد از دامنه ارتفاعاتی بالا رفتیم به یک پایگاه کوچک کردهای عراقی رسیدیم و استراحتی کردیم و آب خوردیم و بعد به راه ادامه دادیم .
ادامه دارد…