هنگامی که سراپا خیس از کابین خارج شدم ، بیش از پیش به عظمت و قدرت ارادۀ خداوند و مشیّت او در استعانت و نجات بندگانش پی بردم و فهمیدم همۀ آنچه که جهت مراجعت و فرود سالم این هواپیما انجام گرفته ، قطعاً کار بندۀ ضعیف و حقیری چون من نبوده است . alt
همه چیزتا لحظه گردش به ضلع آخر ، به خوبی پیش می رفت . ارتفاع ما کمی بالاتر از حدّلازم بود با این حال ، گردش درفاصله تقریبی 4 مایلی باند شروع شد؛ولی هواپیمای فرمانده موفق به قرار گرفتن در امتداد باند و انجام فرود مطمئن نشد و با افزایش دور موتورها اوجگیری کرد تا پس از طی دوره ترافیک دیگری ، مجدّداً برای فرود بیاید . این لحظه، یکی از حساسترین لحظات عمرم بود . مطمئن بودم که آنقدر بنزین ندارم که او را همراهی کنم و به هر قیمت که شده باید فرود بیایم . از طرف دیگر بدون وجود او و بدون سرعت نما چگونهد می توانستم ادامه دهم ؟ یاد خدا به دلم امید داد . خدایی که تا آنجا مرا به سلامت رسانیده بود ، قطعاً در آن لحظات آخر مرا تنها نمی گذاشت . با توسّل وتوکّل ، تصمیم خود را گرفتم و از او جدا شدم و همزمان سرعت را پرسیدم . جواب داد : « 180 نات . »
صدای باد را دقیقاً به گوش سپردم و تمام حواس خود را برای انجام یک فرود سالم متمرکز ساختم . به محض احساس جزئی ترین تغییر در صدای وزش باد درون کابین ، با کم و زیاد کردن دستۀ گاز موتور راست ، شدّت صدا را به حالت قبلی بر می گردانیدم . حدود 2 مایلی بیشتر به ابتدای باند نمانده بود . قدری از نظر ارتفاع بالا بودم ؛ ولی بهتر از آن بود که پایین باشم . یکی از توپهای ضدّ هوایی شروع به تیراندازی کرد . ظاهراً قیافۀ عجیب هواپیما ، او را نیز به یاد میگ انداخته بود ! برج کنترل و افسر ناظر ترافیک ، هر دو فریاد زدند که : « هواپیمای خودی است ، تیر اندازی نکنید .» به هر حال من در شرایطی نبودم که بتوانم کوچکترین عکس العملی نشان دهم .
به ابتدای باند که رسیدم متوجّه شدم که سرعت زیاد است . به آرامی چرخها را روی آسفالت باند گذاشتم . از سمتی که فرود آمده بودم ، باند دارای شیب منفی بود؛ لذا چتر دم برای توقّف هواپیما حتمی و کاملاً ضروری بود؛ اما می بایستی تأمل می کردم وحداکثر سرعت مجازبرای گشودن چتررا رعایت می کردم . باید کاهش سرعت را حدس می زدم . از سایر تکنیکهای مربوط به کاهش سرعت استفاده کرده ، تقریباً نیمی از باند را گذرانیدم تا مطمئن شدم که سرعتم زیر حد مجاز است و سپس مبادرت به زدن چتر دم کردم با افزایش فشار ملایم به ترمز ها ، هواپیما را در آخرین متر انتهای باند متوقّف کردم . درآن لحظه متوجّه شدم که عوامل برج مراقبت ، به دلیل هیجان زیاد و یا فرصت کم و دستپاچگی ناشی از تعویض باند ، فراموش کرده اند که « باریر» انتهای باند فرود را بالا بیاورند وچنانچه به دلیل کنده شدن چترِ دُم ، موفّق به متوقّف کردن هواپیما نمی شدم ، هیچ مانعی جهت جلوگیری از افتادن به داخل رودخانه وجود نداشت !
هنگامی که سراپا خیس از کابین خارج شدم ، بیش از پیش به عظمت و قدرت ارادۀ خداوند و مشیّت او در استعانت و نجات بندگانش پی بردم و فهمیدم همۀ آنچه که جهت مراجعت و فرود سالم این هواپیما انجام گرفته ، قطعاً کار بندۀ ضعیف و حقیری چون من نبوده است .
بعد از ظهر روز دوازدهم تیر ماه 1365 ، در حالی که گردان پروازی را ترک می کردم ، بر روی تابلوی مخصوص برنامه های پروازی ، نام خود را دیدم که بر طبق آن می بایستی از طلوع آفتاب فردا ، به عنوان فرماندۀ دستۀ دو فروندی ، در آماده باش باشم تا در صورت تجاوز هوایی دشمن به پرواز در آییم .
آن روز کمی دیرتر ، گردان را ترک کردیم ؛ زیرا جلسۀ خاصّی جهت توجیه نحوه عملیّات در گیری هوایی دو فروند از هواپیماهای خودی با هواپیماهای متجاوز دشمن _ که در چند ساعت قبل اتّفاق افتاده بود _ تشکیل شده بود و خلبانان آن دو ، رویدادهای این نبرد هوایی را تشریح می کردند . آرزو می کردم که به جای آنها بودم . اصولاً بالاترین افتخار برای یک خلبان شکاری ، سرنگون کردن هواپیمای شکاری دشمن در نبرد های هوایی می باشد.
با این افکار به خانه رسیدم و همچنان تا پاسی از شب را در جست و جوی راه حل های عملی برای کسب برتری در یک نبرد هوایی به سر بردم . همسرم به تصوّر اینکه برای همکارانم اتفّاقی افتاده ، مرتّباً سؤال پیچم می کرد. ساعت شماطه دار را برای ساعت چهار بامداد تنظیم کردم و در خیال پرواز فردا ، خواب چشمانم را در ربود .
سحرگاه روز بعد ، با شنیدن صدای خودرو مخصوص خلبانان «آماده» ، از خانه خارج شدم و پس از چند دقیقه ، با دریافت چتر نجات و کلاه پرواز ، خود را به اتاق خلبانان رساندم . پس از انجام توجیه و هماهنگی پرواز با خلبان همراه ، آمادگی خود را به پست فرماندهی اطلاع دادم.هنوز لحظاتی نگذشته بود که صدای آژیرمخصوص اعلان « اسکرامتل » برای پرواز فوری هواپیماهای آماده ، در فضای اتاق طنین افکند . به سرعت ، خود را به هواپیما رساندم و با کمک پرسنل فنّی ، آمادۀ پرواز شده ، پس از روشن کردن سریع هواپیما و آزمایش دستگاههای الکترونیکی ، متوجّه شدم که یکی از دستگاهها شرایط استاندارد را ندارد . ناچار بودم هواپیما را تعویض کنم ؛ لذا مجدّداً پس از چند دقیقه برای پرواز آماده شدم . اکنون از زمان اعلام آژیر 9 دقیقه گذشته بود و بیم آن داشتم که نتوانم به موقع با هواپیمای دشمن برخورد کنم ؛ لذا سریعاً با کسب اجازۀ پروز از برج مداقبت ، لحظاتی بعد در دل آسمان کبود غوطه ور گشتیم .
برج مراقبت ، ما را به فرکانس رادار هدایت کرد . افسر مسئول رادار پرسید که آیا آمادگی کامل رابرای اجرای مأموریت داریم.پاسخ طبیعتاً مثبت بود.با صدای هیجان زده وغیر عادی افسر کنترل کنندۀ رادار، احساس عجیبی در من به وجود آمدوحدس زدم که هواپیماهای دشمن در حوزۀ دفاعی ما نفوذ کرده اندواحتمال درگیری زیاد است.ازخلبان شمارۀ 2 خواستم که موشکها و مسلسلهای هواپیماهای خود را سریعاً آزمایش و نتیجه را اعلام کند و خود نیز چنین کردم و کلید مسلسل را در حالت آمادۀ شلیک قرار دادم . با یک نگاه سریع ،آلات دقیق و نشان دهنده های سوخت هواپیمارا بازرسی کردم . همه چیز در حالت عادی کار می کرد . تنها تعجب من از این بود که چرا کنترلر رادار ، ما را به ارتفاع 12000 پایی راهنمایی کرد ؛ زیرا معمولاً برای مقابله با تجاوز هوایی دشمن ، همیشه در ارتفاعات پایین تر پرواز می کردیم .
به هر حال قبل از آنکه به ارتفاع مورد نظر برسیم ، کنترلر مجدّداً اوجگیری به ارتفاع 15000 پا و سپس 18000 پا را مجاز کرد . آفتاب هنوز کاملاً در آسمان نتابیده بود . غرق در افکار درگیری با دشمن بودم که کنترلر اعلام کرد به سمت شمال پرواز کنیم . با یک گردش سریع تاکتیکی ، خود را در موقعیت رو به شمال قرار دادیم . لحظه ای نگذشته بود که مجدّداً دستور رسید از چپ به سمت جنوب گردش کنیم . این کار، با انجام دو گردش 90 درجۀ تأخیری، امکان پذیر بود . هنوز 90 درجۀ اوّلی تمام نشده بود که اعلام شد: « هدف در 13 مایلی مقابل شما و در ارتفاع بالا در حال پرواز است .»
به خلبان شمارۀ دو گفتم که به محض دیدن هدف اطلاع دهد و سپس با استفاده از پس سوز شروع به اوجگیری کردیم .
به خلبان شمارۀ دو تأکید کردم که از من جدا نشود و کاملاً مراقب باشد . در همین لحظه ، هواپیمای دشمن را مشاهده کردم . به علّت فاصلۀ زیاد نمی توانستم از او چشم بردارم . فوراً شمارۀ 2 را در جریان موقعیت هدف قرار دادم و دستورالعملهای درگیری هوایی را به دقّت انجام داده ، باک سوخت خارجی ِهواپیما را رها کردم تا قابلیت مانور بیشتری کسب کنم . تمام افکارم بر روی انهدام هواپیمای دشمن متمرکز شده بود . کنترلر رادار مرتّباً با صدای هیجان زده ای فاصلۀ ما را از دشمن گزارش داده ، هر بار تکرار می کرد : « دقّت کنید ، هدف شما یک هواپیمای « میگ _ 25 » است .
با خود گفتم : چون هواپیمای دشمن مجهّز به سیستم هشدار دهندۀ پیشرفته ای است ، باید قفل کردن رادار هواپیمایم بر روی آن ، در حداقل فاصله و آخرین لحظات انجام شود تا او هر چه دیرتر متوجّه حضور ما در اطراف خود گردد. ضمناً برنامه را به گونه ای تنظیم کردم که همزمان با انجام قفل راداری بر روی او، موشک را نیز پرتاب کنم . تمام این موارد را به هواپیمای شمارۀ 2 نیز اطلاع دادم .
در یک لحظۀ مناسب ، هواپیمای دشمن را در رادار قفل کردم و با دریافت علائم پرتاب موشک حرارتی ، دکمه را با انگشت فشردم . موشک رها نشد . فرصت بسیار کم بود و فاصله هر لحظه نزدیکتر می شد . می دانستم که هواپیمای میگ _ 25 در ارتفاع بالا، قابلیت مانور خوبی دارد و از شتاب زیاد و موتورهای بسیار قوی برخوردار است ؛ بنابراین درنگ جایز نبود . به سرعت سوئیچ مسلسل را اختیار کردم و اوکه اکنون با دریافت علائم هشدار راداری ، متوجّه قفل رادار من شده بود ، گردش جدیدی را به راست آغاز کرد . دستگاه نشانه روی را روی او تنظیم کرده، شروع به شلّیک کردم . نتیجه ای حاصل نشد . با یک مانور حساب شده ، دستگاه نشانه روی را در فاصلۀ کوتاهی ، جلوتر از هواپیمای دشمن قرار داده ، شلّیک مرگبار مسلسل را مجدّداً آغاز کردم . در این لحظۀ فراموش نشدنی ، آتش و و دود فراوانی از بال سمت راست
میگ زبانه کشید . قصد داشتم چنانچه موفق به سرنگونی آن نشدم ، به هر طریق ممکن ، اجازۀ برگشت و خروج از مرزهای هوایی کشور را به او ندهم. آن قدر هیجان زده بودم که بی اختیار، به خلبان شمارۀ دو گفتم :
« چطور بود ؟ »
او هم صادقانه جواب داد :« از این بهترممکن نیست ! »
کنترلر رادار نیز با خوشحالی ، این موفّقیت را تبریک گفت . برای لحظاتی ، خود را به هواپیمای دشمن که اکنون مانند خفّاشی زخمی پرواز می کرد ، نزدیک و نزدیکتر کردم . خلبان دشمن ، مرا به خوبی می دید . حالت پروازش عادّی نبود و هواپیما با شیرجۀ ملایمی ، به سمت زمین رفته ، در حالی که شعله های آتش _ حدود 15 متر _ به دنبال آن زبانه می کشید ، تدریجاً ارتفاع کم می کرد ؛ لذا با علامت دست ، به خلبان توصیه کردم که خود را نجات دهد؛ ولی او فقط نگاهم می کرد.
در همین لحظات ، کنترلر اطلاع داد که یک هواپیمای دیگر دشمن ، ما را از پشت سر تعقیب می کند . با یک نگاه سریع به سوخت باقیماندۀ هواپیما ، فهمیدم که علاوه برکمبود سوخت ، فشنگی هم ندارم تا نثارش کنم و چنانچه درگیری هوایی به سرعت توسعه پیدا کند ، به هیچ وجه قادر به حمایت و پشتیبانی از هواپیمای شمارۀ 2 نخواهم بود ؛ لذا تصمیم به مراجعت گرفتم . ارتفاع ما 29000 پا بود و خط دود سیاهی از هواپیمای آسیب دیدۀ دشمن در آسمان مشاهده می شد . ارتفاع خود را در زمانی کوتاه ، به 5000 پا رساندم و برای نشستن آماده شده ، به سمت فرودگاه ادامه مسیر دادیم .
وقتی هواپیما را پارک کرده ، به اتاق مخصوص آلرت رسیدیم ، دوستانم با خوشحالی ، مرا در آغوش فشردند . فرماندۀ پایگاه نیز به من تبریک گفت و اعلام کرد که هواپیمای دشمن سر نگون شده و عملیّات وسیعی از سوی دشمن ، برای یافتن خلبان آن در جریان است .
ساعتی بعد ، یکی از اساتید قدیمی پروازم که در مرکز فرماندهی نیروی هوایی خدمت می کرد ، تلفنی تماس گرفت و به من تبریک گفت و اظهار کرد : « همین انتظار را از تو داشتم . »
این جمله برای من بسیار غرور آفرین و با ارزش بود و آن روز را هیچ گاه فراموش نمی کنم .
راوی:ستوان یکم م.ز