… داشتم با خودکارم ، کاغذ روی میز را خط خطی می کردم . حوصله ام حسابی سر رفته بود . چشمم که به محمد رضا الهی خورد نگاهمان در هم قفل شد . او هم با نگاهش سوال کرد : موضوع از چه قرار است ؟
شانه هایم را با لا انداختم ، یعنی که نمی دانم !
او هم مثل من گیج شده بود . نزدیک به سه ساعت بود که ما در جلسه بودیم . نیمه های جلسه ، دیگر داشت باورم می شد که اشتباهی به جلسه دعوت شده ام ، چون در تصمیمهای آن جلسه هیچ سهمی نداشتم .
صحبت از یک پروژه بزرگ بود و یک عملیات عظیم که برای انجام آن احتیاج به انجام کارهای جانبی زیادی بود . فکر این که در این عملیات هیچ سهمی نداریم ؛ آزارم می داد .
در این بین ، کلمه ای شنیدم که ناگهان سرم سوت کشید . فکر کردم دلایل شرکت من و الهی در این جلسه را فهمیدم : اروند .
تنم سرد شد . دوباره آب ، عمق فین غواصی ، سرما ، لرزش ، صدای به هم خوردن دندان ها ، قایق عاشورا ، سوزش آفتاب روی پوست بدن و صدای بالا کشیدن زیپ لباس غواصی .
اروند ، اسمی بود که شنیدنش هر غواص جنگ دیده ای را هوایی می کرد و بار دیگر تمام دیده ها و دانسته هایم درباره اروند در ذهنم شروع به رژه کردند .
اروند رودخانه ای است بسیار عظیم که تشکیل شده از آبهای سه کشور ایران ؛ عراق و ترکیه است . این رودخانه در دهانه فاو به خلیج فارس ملحق می شود . نکته جالب در مورد امواج این رودخانه این است که روی سطح اروند جریان صاف ، ساکت و آرام است ، اما در عمق آن غوغایی به پاست و خروش و طغیان واقعی رودخانه زیر آّب است . به طوری که اگر لنگر کشتی که در اروند لنگر می اندازد ضعیف باشد ، جریان رود ، کشتی یا یدک کش را از لنگر جدا می کند و با خود می برزد . این رود خانه در طول بیست و چهار ساعت ، چهار بار جزر و مد را به خود می بیند .
شش ساعت جزر و مد و شش ساعت مد . وحشی ترین حالت اروند ، آخر جزر و مد بود . احمد شیخ حسینی از بچه های اطلاعات عملیات می گفت : آخر جزر ، توی این غوغا ، مرد می خواد که بتونه با آب بجنگه ، این جور وقتها دو تا جنگ داری که باید باهاش دست و پنجه نرم کنی . یکی جنگ با آبه و دومی جنگ با دشمن ، اگه در جنگ با آب پیروز شدی ، تازه می رسی به جنگ با دشمن .
اروند ، این رودخانه عظیم ، برای کل دنیا عجیب و ناشناخته است . هنوز محققان کل دنیا نتوانسته اند جزر و مد این رودخانه را به طور کلاسیک تجزیه و تحلیل کنند .
یادم می آید زمانی که برای شناسایی موقعیت جزر و مد اروند برای والفجر 8 کار می کردیم َ، بروشورهایی از موسسه ژئوفیزیک لندن به دستمان رسید که تمام اطلاعات جغرافیایی و طبیعی زمین را به عنوان یک مرجع مطمئن ، به طور مداوم منتشر می کرد .
در این بروشورها اطلاعات مربوط به آب ، هوا، دریاها ، رودخانه و کانالهای بزرگ مثل کانال سوئز و عقبه و یا اطلاعات مربوط به سردی و گرمی هوا ، غلظت نمک آب و حتی جانوران آن آب ، از قبیل ماهی ها و کوسه ها و یا وضعیت هلال ماه ذکر می شد .جالب اینجا بود که وقتی این بروشورها به دستمان رسید ، پس از ترجمه متوجه شدیم که مطالب بروشورها هیچ مطابقتی با وضعیت اروند نداشت . به طور مثال اگر در ۀنها ذکر شده بود . ساعت 12 نیمه شب اروند جزر است ، همان ساعت اروند مد کامل بود …
چقدر بچه ها سختی کشیدند تا زبان این رودخانه را فهمیدند و آ« را رام کردند .
شناخت اروند حدود نه ماه قبل از عملیات والفجر 8 انجام گرفت و فهمیدیم که تکنولوژی دیگر کاربردی ندارد و دست به دامن تجربه و تمرین شدیم .
شناخت اروند به طریقه ای کاملا سنتی انجام گرفت و در این راه دست به دامن افرادی شدیم که قبلا با این رودخانه سر و کار داشتند مثل ناخداها ، لنج داران آن زمان ، ماهیگیری ها ، مردان بومی ، ساکنین شهر و قصر و …. کسانی بودند که تجربه آنها ما را در این کار یاری داد .
یکی از شهدایی که ما در راه شناخت اروند داشتیم ، شهید حناویی بود ؛ یکی از اولین شهدای پیشرو در شنا و غواصی . اواخر سال 62 برای شناسایی منطقه آبادان هنوز مسئله غواصی به این شکل مطرح نشده بود ، قرار شد دو نفر از بچه ها از اروند عبور کنند .
شهید حناوی که آن موقع در تعاون لشکر کار می کرد ، یکی از افرادی بود که برای این کار انتخاب شد . جانباز بود و چند تا از انگشتهای دستش قطع شده بود . اهل همان حوالی بود و قبلا در اروند شنا کرده بود .
نفر بعد طهمورثی بود که در شنا خیلی زبده بود . بعد از اعلام آمادگی توسط ، دو نفر قرار شد عملیات به خاطر جریان بسیار تند اروند ابتدا به طور آزمایشی در بهمن شیر انجام شود و شب بعد عبور از اروند صورت پذیرد .
شب بسیار سردی بود و سرمای جنوب تا مغز استخوان ما را که با لباس کنار بهمن شیر ایستاده بودیم ، می سوزاند . وقتی به شهید حناوی و طهمورثی نگاه می کردم که قرار بود در این هوا توی آب اروند بروند ، لزوم می گرفت .
کار خیلی ضرب الاجلی بود ، حتی برای همراهی بچه ها قایق هم پیش بینی نشده بود . آن دو حرکت کردند چشمهای نگران بچه ها آنها را همراهی کرد .
مقداری که از ساحل جلوتر رفتند عضلات پای شهید حناوی گرفت و حرکتش کند شد . طهمورثی نگران حناوی شد و رفت طرفش . حناوی به طهمورثی گفته بود تو حرکت کن ، چیزی نیست . طهمورثی حرکت کرد . وقتی به آن طرف بهمن شیر رسید ، حناوی حرکتش در آب متوقف شد و فهمیدیم که حناوی دچار مشکل جدی شده است .
هر چه انرژی داشتم ، جمع کردم و فریاد کشیدم : طهمورثی …، حناوی …
برگرد …، حناوی …
همه فریاد کشیدند ، حاج مجتبی مینایی ، مشفق ، محسن ریاضت …
ما کنار بهمن شیر بودیم ، شهید حناوی وسط بهمن شیر و طهمورثی آن طرف بهمن شیر . وقتی طهمورثی به حنایی رسید ، حنای، شهید شده است …
تنم گرم شده بود . صدای تپش قلب خودم را می شنیدم . حس کردم دارم عرق می کنم . چند لحظه بعد در جلسه عنوان شد که ماموریت من ( اکبر توانا ) و محسن الهی کاملا محرمانه است و توجیه آن به طور خصوصی و در جلسه دیگری انجام خواهد شد و برای آمادگی باید هر چه سریع تر خود را به پادگان شهید دستغیب ، واقع در اهواز برسانیم . در این گیر و دار ، فقط مکان ماموریت ما نام برده شد که باعث تعجب بیشتر من و محمد رضا الهی شد . مکان ماموریت ما ، خلیج فارس بود !
دو روز بعد من و الهی کلافه و منتظر ، روی نیمکتهای محوطه باز پادگان شهید دستغیب نشسته بودیم و کنجکاوانه ، گذر زمان را نظاره می کردیم . الهی آهی کشید که تا ته دلش را خواندم . خندیدم و گفتم : چه خبره محمد آقا ؟ طاقت داشته باش … دیر کردم ، گفتن امروز می یان دنبالمون …
الهی با نگاه متواضع همیشگی اش ، فقط لبخندی زد و سرش را پایین انداخت .
گفتم : خوبیش اینه که ماموریت ، توی خلیجه و حد اقل اونجا گراز نداره . خندید و گفت : خوب ، کوسه که داره …
گفتم راست می گی ، می گن آدم کم اقبال رو توی بیابون هم کوسه می زنه …
الهی زد زیر خنده و گفت : مگه تو هم از گرازها تنه خوردی ؟
گفتم : از بچه های واحد کسی رو می شناسی که توی چولانهای اروند راه رفته باشه ئ تنه نخورده باشه ؟
گفت : معلومه خیلی بهشون علاقه داری !…..
گفتم آره ، خیلی دوستشون دارم . چه جور هم … اسمشون که می یاد ، حالم به هم می خوره می دونی ؟ چه جوری هستن …. با اون هیکل بزرگ و قوی ، گردن کوتاه اون پوزه بلند ، موهای سیخ سیخی و نوک تیز … اصلا می دونی چرا نمی تونن گردنشون رو به چپ و راست خم کنند ؟ چون گردنشون خیلی کوتاهه ، در عوض خیلی گردنشون قطور و قویه . برای اینکه چیزی رو ببینند هی باید به چپ و راست بچرخند .
بعضی وقتها خیلی خنده دار می شد . اگه یکی از بچه ها از سر یه گراز ، ضربه می خورد ، گراز برای اینکه ببینه به کی تنه زده ؛ باید دور می زد و فرد مقابل رو نگاه می کرد . اون وقت همون شخص از ته گرازه هم ضربه می خورد .
مثل تیر دو زمانه بود … حالا کاشکی ففقط ضربه می زد و در می رفت . بعضی وقتها هم با اون صدای نخراشیده اش و پای کوتاهش ، آدم رو دنبال می کرد که حسابی حال برو بچه ها رو جا می آورد . حالا توی اون موقعیت ، نه می تونی اونو فراری بدی ، نه سر و صدا راه بندازی ، نه شلیک کنی ، فقط باید دو تا پا قرض کنی و فرار کنی .
یه بار بچه ها کنار اروند توی چولانها پناه گرفته پناه گرفته بودن تا موقعیت آب مناسب بشه و برن اون طرف اروند برای شناسایی ، یه خانواده گراز بهشون حمله می کنه . بچه ها اگه بلند می شدن ، دیده می شدن و لو می رفتن ، هر چی تقیه می کنن ، افاقه نمی کنه . توی وضعیت نامناسب جزر و مد اروند می زنن به آب . با هزار تا مشکل می رسن اون طرف اروند ولی یه جای ناشناس .
دنبال منطقه که می گردن ؛ یه جای جدید پیدا می کنن که تا حالا اونجا رو ندیده بودن و اون ممنطقه جدید ، شناسایی اش برای عملیات که در راه بوده ، خیلی مهم بوده . خلاصه شناسایی اون شب خیلی پربار شده بوده و بچه ها می گفتن : گرازها ، وسیسله امداد غیبی شده بودند .
گفت : جالبه ، شنیدم جون سخت هستن …
گفتم : آره .. چه جور هم یه بار یه گراز اومده بود توی سنگر و حمله کرده بود به بچه ها ، می گفتن خیلی قوی و خطرناک بود . هرکاری می کنن بره بیرون نمی ره و همه جا رو به هم می زنه . جلیل عابیدینی از بچه های اطلاعات عملیات سی تا تیر به گراز می زنه ، گراز هنوز نمرده بوده . آخرش تا تیر به سرش نمی خوره ؛ نمی میره . تازه یه چیزی برات بگم …
گفت چی ؟
گفتم : تا حالا ، هیچ درباره گاوهای موجی که اونجا بودن چیزی شنیدی ؟ اولهای جنگ می گفتند چند تا گاو توی نیزارهای منطقه بودن که از موج خمپاره موجی شده بودن . اگه کسی رو می دیدن می گذاشتن دنبالش و حسلبی حالش رو جا می آوردن …
صدای یکی از بچه های مقر رو که شنیدیم به خودمون اومدیم .
به به ، شماها اینجایید ؟ بابا یه نفر به اسم حسینی اومده پادگان ، داره تمام پادگان رو دنبالتون می گرده ، شماها اینجا نشستید ، دارید شاهنامه می خونید ؟
حسینی رو که دیدیم ، از چهره آفتاب سوخته اش فهمیدیم که همیشه کنار آبه. خودش رو معرفی کرد و گفت که باید به طرف سد دز حرکت کنیم ، اونجا « حاج عبد الله رودکی » منتظر ماست .
در جلسه ای که ما و حاج عبد الله رودکی داشتیم ، حاج عبد الله شروع به توجیه عملیات کرد و گفت : ماموریت ما شناسایی کامل اسکله نفتی الامیه عراق است و قرار است دست دشمن از این اسکله کوتاه شود .
الهی سوال کرد : محل این اسکله کجاست ؟
حاج عبد الله نقشه نظامی را روی میز پهن کرد و با نوک خودکار ، اسکله را که علامتگذاری شده بود ، به ما نشان داد و گفت : این اسکله بین دهانه اروندئ و خود عبد الله قرار دارد و برای رسیدن به آن چند مشکل وجود دارد . اولین مشکل پیمودن 25 کیلومتر مسافت برای رسیدن به اسکله است .
دومین مشکل راهدارهای بسیار قوی اسکله است که به راحتی قادر به شناسایی قایقهای معمولی اسن . سومین مشکل ناوچه های مستقر در پای اسکله هستند که نام آنها اوزا است .و از لحاظ مانوری دارای شدت بسیار بالایی هستند ولی برای شلیک تیر محدودیت فاصله دارند و برای تیر اندازی دقیق حتما باید ده کیلومتر با هدف فاصله داشته باشند ولی این ناوچه ها به راحتی قادر به تعقیب هدف هستند . آخرین مشکل ، انفجاراتی است که هر از گاه روی سطح آب حوالی اسکله صورت می گیرد . شدت این انفجارات به حدی است که اسکله را روشن می کند و هنوز مشخص نیست که این انفجارات با چه ماده منفجره ای صورت می گیرد .
حاج عبد الله وقتی چهره ما دو نفر را دید که کنجکاوانه او را نگاه می کنیم ، لبخندی زد و ادامه داد : نگران نباشید . روی این عملیات شناسایی ، تحقیقات مفصلی شده و سعی شده یک سری از این مشکلات ، از میان برداشته بشه . در مورد مشکل اول که طی مسیر 29 کیلومتر برای رسیدن به اسکله هست ، راههای مختلفی عنوان شده که یکی از آنها پیمودن 5/14 کیلومتر اول با قایق و پیمودن 5/ 14 کیلومتر دوم با شنا و لباس غواصی است .
الهی گفت : مگر رادارها قایق را شناسایی نمی کنند ؟ پس چطور در این شناسایی از قایق استفاده می شود ؟
حاج عبداله گفت : در این عملیات شناسایی شما از یک قایق مخصوص استفاده می کنید . نمی دانم تا حالا اسم قایق « کانو» را شنیده اید یا نه ؟ قایق کانو ، قایقی است که از برزنت ، هفده قطعه چوب و دو تیوپ برای حفظ تعادل در طرفین آن ساخته شده و بعد از سر هم بندی ، هفت متر طول و 70 سانتیمتر عرض پیدا می کند .
الهی پرسید : ارتفاعش چقدر است ؟
حاج عبدالله گفت : سوال خوبی کردی . ارتفاع کم و خوابیده بودن این قایق باعث شد که ما را برای این کار انتخاب کنیم و اگر حین حرکت و شناسایی ، قایق مرتب با آب خیس شود ، رادار آن را کوچک تر از حد معمول می گیرد و اعلام خطر نمی کند . پس اولین مرحله تمرین شما ، تمرین برای پیمودن 14 کیلومتر مسیر در آب شیرین این سد ، همراه با لباس و فین غواصی است که از لحاظ زمانی باید حدود 10 تا 15 روز ظطول می کشد . البته می دانم که کار ساده ای نیست ، ولی انتخاب شما برای این عملیات بدون دلیل صورت نگرفته ، بقیه مطالب در جلسه های بعدی مطرح می شود . سوالی نیست ؟
از فردا صبح پس از خوردن صبحانه با الهی به آّ ب می زدیم و تا ساعت سه یا چهار بعد از ظهر شنا می کردیم . آب سد ، شیرین و سنگین بود و عمق آب از 2 متر تا 200 متر می رسید . با گذشت زمان تمرین ها را سنگین تر و نفس گیر تر می کردیم ، تا شنا کردن به مسافت 15 کیلومتر در آب دریا و مقابله با موجهای سنگین آن برایمان ساده تر می شود . مرحله سختی بود و تمرین ها به حدی خسته کننده بود که پس از رسیدن به خشکی دیگر نای حرکت نداشتیم .
بعد از تمرین های شنا حدود یک هفته پارو زدن باعث شد تا موفق شدیم مسافت 14 کیلومتر را در مدت سی دقیقه طی کنیم . تمرین های سنگین و مداوم باعث شده بود که به قول بر و بچه های آنجا حسابی هیکلها ورزشکاری شود و روی فرم بیاید ، این مسئله به قدری محسوس بود که وقتی حاج عبد الله رودکی برای چک کردن تمرین ها به سد آمد ، تا ما را دید ، خندید و گفت : ها ما شا الله ، دو تن مرد جنگی ، به از هزار …. چه خبر ؟
و بعد از دیدن پیشرفت شنا و پاروکشی ما گفت : خسته نباشید ، واقعا خسته نباشید ، حالا باید بریم منطقه .
پرسیدم : برای شناسایی ؟
حاج عبد الله گفت : نه برای تمرین های تکمیلی . باید بریم سراغ اروند و نهرهای منشعب از اون مثل بهمن شیر ، قاسمیه و قمیچه .. . یه جایی است که باید با هم تجربه کنیم . باو بندیل رو جمع کنید با هم می ریم اونجا .