… هیچ وقت فکر نمی کردم دو نفر آدم ، این همه خون داشته باشند . منور را که هوا فرستادند ، چشمم دید . کف قایق پر از خون بود . همین طور گلوله بود که به طرفمان می آمد . هیچ پناهگاهی جز آب دریا نداشتیم .
همین طور که پارو می زدم ، انگار کسی کمرم را لگد می کوفت . چه ضربی داشت ! شکمم را شکافت ، مطمئن شدم تیر دیگری خورده ام . تازه احساس کردم تیری به کمرم خورده و از شکمم بیرون زده . می شد یک لحظه یاد عکس آن روزهای کتاب علوم مدرسه افتاد . تیر از کمر سیب وارد شده بود و همراه با بخار آب سیب از شکم آن بیرون زده بود . سیب را رذوی یک پوکه فشنگ گذاشته بودند . بخار شوری ، زیر دماغم خورد . دل و روده ام دوباره جا گرفت . بدنم پر از تیر شده بود ….
محمد رضا الهی را نمی دیدم . آن طرف قایق افتاده بود . توی سیاهی ، تبر خوردن و صدای خشک استخوانش را حس کردم . صدای خفه اش به گوشم خورد : آه …
دلم ریخت . گفتم مغزش متلاشی شده . فکر کردم صدا ، صدای شکستن جمجمعه اش بود . کینه هر چه قناصه و دوربین بود . در شب بود ، به دلم نشست . همین طور شلیک می کردند .صدای الهی به گوشم نمی خورد . نا امید شدم . گلوله توپ که کنار قایق منفجر شد ، کوهی از آب به هوا رفت . قله کوه آب که پایین رسید ، دهانم پر از آب شور دریا بود . پشت سرمان اسلحه ها چند لحظه آرام گرفتند . لابد می خواستند ببینند توپ ، قایق را منفجر کرده یا نه …
چند لحظه دریا آرام شد . منتظر شلیک دوباره بودم که صدای الهی آمد . داشت خر خر می می کرد . هنوز مانده بود . داد زدم محمد ، محمد …
با خر خر جوابم را داد . خون راه گلویش را بسته بود . نمی توانست درست نفس بکشد .
فکر کردم گلویش تیر خورده . من.ری در هوا روشن شد . گردن الهی سالم بود . فکش از جا کنده شده و آویزان بود . تیر از پشت به اتصال فکش خورده بود و جدایش کرده بود . صورتش یکپارچه سرخ خون بود . دستش را روی سرش گذاشته بود . فریاد کشیدم : محمد !
هوای ذخیره شده در سینه اش را با صدای نا مفهوم سردی بیرون داد .
داشت خون غرغره می کرد … منور هنوز داشت توی هوا می سوخت . عراقی ها انگار که قایق را سالم دیده باشند . عربده کشیدند و هوا ر هوار راه انداختند و دوباره شروع به تیر اندازی کردند .
واویلاا …. این همه گلوله ….. ناله دریا هم در آمده بود . همین طور گلوله بود که تن دریا و قایق را می شکافت . آنقدر تیر اندازی شد که حسن کردم ، آب سرخ . انگار که وسط دایره آتش بودم و هیچ راهی جز سوختن نداشتم . تشنه بودم از شکمم داشت خون می رفت . جگرم داشت آتش می گرفت . چه خوب که لباس غواصی را محکم جمع کرده بودم و گرنه تیر موقع بیرون آمدن ، شکمم را باز می کرد .
الهی سرش را طرف آب دریا خم کرده بود . سر و صورتش سرخ بود . خونش توی دریا می ریخت .
یاد کوسه ها افتادم . دلم ریخت . اگر کوسه ها بوی خون را تعقیب کرده باشند ….
چیزهای عجیبی از اول دیدن اروند ، درباره کوسه ها شنیده بودم .
اینجا محل زاد و ولد کوسه اس ، می دونی یعنی چی ؟ یعنی هر کوسه ای زاییده ، یه بار به اروند اومده . اینجا خونهه کوسه اس .
آهای مواظب باش . پایین کوسه ها دارن توی هم می لولن . اینقدر سریع تو رو می زنه که خبر دار نمی شی .
هر کی دست و پاش زخمیه یا خون آلوده ، توی آب نیاد . اگه دوقطره خون بریزه توی دریا یه عالمه کوسه میریزن دور و برمون .
وقتی کوسه ها خیلی گرسنه می شن می افتن به جون خودشون و همدیگه رو تیکه پاره می کنن .
آره دیگه ترس نداره . همین طور که روی آب هستی ، یه دفعه تو رو می کشه پایین ، سلاخی ات می کنه . چند شب اول ، به خصوص اون شب که می رفتیم نزدیک کشتی وسط اروند ، توی راه چند بار دست دست زدم به پاهام و فین غواصی ام ، می خواستم ببینم پاهام هستن ، نکنه یه موقع کوسه هام پاهام رو زده باشه و من نفهمیده باشم .
…… آمدم فریاد بکشم محمد سرت را داخل آب بگیر ، که توپ دیگری جلوی قایق خورد و همه جا را به هم ریخت .
با خودم گفتم کوسه باید رویین تن باشد تا میان این همه تیر و توپ قصد آدم خوردن بکند ، حتما خورش تکه تکه می شود .
دلم می خواست ببینم اسکله در چه وضعی است . به پشت سرن نگاه نمی کردم ، مبادا تیر دیگری توی صورتم بخورد . شده بودیم سیبل نشانه گیری . ما دو نفر بودیم و خدا و سیصد و چهارصد کلاش که تیرشان گرسنه گوشتمان بودند .
حالا که اسم سیبل آمد ، بگذارید جریانی را از اولین روزی که به میدان تیر اندازی رفتیم تعریف کنم و بعد …….
من همان بچه بسیجی تازه تفنگ دست گرفته بودم که شانه هایم از لگدهای تفنگ کلاش کوفته شده بود و پر از درد بود ؛ آنقدر دست و پایم را گم کرده بودم که وقتی به خودم آمدم دیدم دارم به سیبل بغل دستی ام تیر می زدم . تیر اندازی که تمام شد ، دویدیم طرف سیبل ها . مربی تیر اندازی مان که دور سوراخهای سیبل کناری ام با قلم قرمز خط می کشید ، نگاهی به جواد کرد و تعجب زده گفت : آسید جواد ! شما که ده تا تیر بیشتر نداشتید ، چطور چهارده تا تیر زدی توی سیبل ؟
معذرت می خوام آقای زارع ، کار من بود … حواسم پرت شد .
آقای زارع لبخند معنی داری زد و گفت : دفعه دیگه ، توی منطقه اگه حواست پرت شد ، خودی ها رو به کشتن می دی …
یک بار دیگر هم پشت ویترین یک مغازه لوکس ، یک تابلوی نقاشی دیدم که یک سیبل نشانه گیری نقاشی شده بود . چند جای آن انگار گلوله خورده بود ، سوراخ شده و سوراخهای آن ، خون به پایین ریخته شده بود ……..
حالا توی قایق نشسته بودم و منتظر بودم یکی از همین تیرها درست وسط هدف صد امتیازی بخورد و مغزم را پخش کند ……
اگر عراقی ها ما را ندیده بودند ، حالا داشتیم بر می گشتیم . کار باید کار همان دوربین های دید در شب لعنتی عراقی ها بود ، و گرننه قایق آنقدر کوچک بود که رادار آن را نمی گرفت . توی راه هم مرتب قایق را خیس می کردیم تا رادار آن را به عنوان قایق تشخیص ندهد . کاش حد اقل خودمان را بیشتر استتار می کردیم .
شاید اگر از رنگ متالیک استفاده می کردیم ، بهتر بود . یاد شهید عباس رضایی به خیر . چطور توی آموزش غواصی کنار آب ، صداش رو صاف کرد و شروع به صحبت کرد :
برادرا ، اول یه صلوات بفرستید ….. آموزش این ساعت ، رنگ متالیکه . این رنگ توی غواصی خیلی مهمه و جون خیلی ها رو نجات می ده . قرار بود ، بچه های تدارکات ، چند تا بشکه بزرگ رنگ متالیک بیارن تا به همه برسه ، منتهی تدارکاته دیگه …..
ماشین هنوز نرسیده و ما هم چون آموزش خیلی مهمه ، نمی تونیم معطل بشیم . بنابر این آموزش رو شروع می کنیم . این آموزش مربوط به استتار و شیوه کار در این آموزش دو نفره است . حالا بیاین نزدیک آب جمع بشید … ها ما شا الله … حیف که برس ها نرسیده . اصلا اسم تدارکات رو باید عوض کنیم . بذاریم تدارکات . بگذاریم … برای یاد گرفتن آموزش ، اول باید رنگ درست کردن رو یاد بگیریم . شیوه درست کردن رنگ هم این جوریه که دست رو از آب پر می کنیم ، می ریزیم روی گل تا شل بشه . نه خیلی شل که آبکی بشه . یکی از برادرا بیاد جلو داوطلبانه کمک کنه ، مدل بشه …… خیلی ممنون برادر ،
شما بیا ، برای سلامتیش یه صلوات محمدی بفرستید …….
خوب رو هم می زنیم تا رنگ آماده بشه . بعد از طرف مقابلتون عذر خواهی می کنید تا خدا نکرده دلخور نشه . این جوری : برادر شرمنده ام ، آموزشه و قصه قربته بعد از سر شروع می کنید و گل رو می ریزید روی سر نفر مقابل .
این جوری …… چی شد برادر ؟ …. چرا ترسیدی ؟ نترس ، چشماتو ببند که گل نره توی چشمات ، ها ما شا الله ، خلاصه قسمت تمیز روی بدن نمونه ، مخصوصا قسمت سر که از آب بیرون می مونه . دیدی چقدر راحته ؟ خیلی خوب حالا خودتون شروع کنید ….برادر چیه ؟ چرا شرم می کنید ؟ خجالت نداره …. گل ریختن توی سر ، با اینکه می می گن خاک بر سرت خیلی تفاوت داره ، این کجا و آن کجا ؟ اولی مال بهشتی هاست ، دومی مال جهنمی ها … نترسید عاقبت گل کوزه گران خواهیم شد . بسیجی خاکیه … ، بعد از سر نوبت لباس غواصیه . شروع کنید ….
اون وقت بود که دید کلی آدم جلوش نشستند و یه نگاه به اون می کنند و یه نگاه به بسیجی کنارش که غرق گل شده و یه نگاه به نفر رو به روشون می کنند گه قراره طبق مدل شل مالی بشه .
بچه ها از شرم سرخ شده بودند . حتی چند تا از بچه های شیطون که چیزی به اسم خجالت نمی شناختند . بهش برخورده بود ؛ چند لحظه فکر کرد و نفس گرفت و مثل معرکه گیرها دوباره دم گرفت .
ها کاکو ، چی چیه ؟ می ترسی صورتت رو گل مالی کنی ؟ نترس صورتت رو شل بمال تا سیرتت برق بندازه ، مگه ندیدی وقتی قابلمه سیاه دوده ای رو با گل می مالند ، چقدر برق می افته ؟ می ترسی غرورت رو گل مالی کنی ؟ می ترسی نامزدت ببینه ؟ حالا که این جوره ….
چشماش رو بسته بود ؛ مثل اینکه از سخنرانی خودش خوشش اومده بود . چشماش رو که باز کرد ، صد و بیست سی تا آدم گلی رو به روش دید که داشتن خودشون و طرف روبه روشون رو گل مالی می کردند . چند دقیقه بعد شهید عباس رضایی بود که ایستاده بود وسط و فریاد می کشید : بابا بسه ، به خدا خوبه ف بیاین اینجا باهاتون کار دارم ، خوبه ، گوش کنید ببینید چی می گم … با شماهام ….
گوش شنوایی نبود . تازه بچه ها گرم شده بودند . یادم نمی رود بچه ها با دستهای پر از گل دنبال هم گذاشته بودند . گل به سر و روی همدیگر می مالیدند . شهید عباس رضایی و برادر محسن ریاضت و چند نفر دیگر از مربی ها هم ایستاده بودند و به بازار شامی که راه افتاده بود می خندیدند …
آن روز گذشت وآن کلاس توسط بچه ها به اسمهایی از قبیل آموزش حنابندان ، کلاس ضد غرور ، کلاس حافظ شناسی ( به خاطر بیت معروف عاقبت خاک گل کوزه گران خواهی شد ) ، آموزش صافکاری و کلاس گل آرایی معروف شد …
تیر اندازی هنوز ادامه داشت . حتما هنوز داشتند با دوربین دید در شب ما را دید می زدند . یکی از دوربین های غنیمتی را با خودمان آورده بودیم . اگر غنیمت جالبی به دستشان می افتاد ، از آن نگاه های معنی دار نثار هم می کردند و می گفتند : ببین برادران بعثی برای اینکه ما راحت باشیم چه ها که نساخته اند …….
بچه های غواص شناسایی خیلی خوشحال بودند که مشکل زنگ زدن و یا عمل نکردن اسلحه آنها در آب حل شده است . بعد از چند هفته محشن ریاضت می گفت : دیدم برو بچه های غواص شناسایی دارن با همدیگه پچ پچ می کنند و می خندن . از یکی از بچه ها پرسیدم چه خبره ؟
تو نمی دونی چی شده ….
حالا ما غریبه ایم ؟ حفاظتیه ؟ گفتن نگین ؟
نه جون تو ، برات می گم .
خب بگو …
از شنماسایی که بر می گشتیم ، توی چولانها که راه می رفتیم ، با برو بچه ها گفتیم بذار با یوزی های ضد آب یه تیر اندازی بندازیم ، بببینیم چه جوریه ، می دونی ؟ خدا خیلی بچه ها رو دوست داره …
چطور مگه ؟
آخه تفنگ ها عمل نکرد …
خوب گلنگدن می کشیدند ….
کشیدیم … تکون نخورد …
چرا ؟
آخه دل و جیگر اسلحه ها همه ش زنگ زده !
ا…. مگه ضد آب نبود ؟
چرا ، حالا اومدیم سوال کردیم ، می گن هر بار که از آب اومدین بیرون باید روغنکاریش می کردید . بیست و چهار ساعت می خوابودندینش توی گازوئیل … حالا نگاه کن …
ریاضت می گفت خشاب اسلحه ، قرمز قرمز بود . بدنه داخلی اسلحه کامل زنگ زده بود .
دو تا از بچه ها هم برای تست کردن دو تا از نارنجکها ، بعد از بیست دقیقه با رنگ پریده برگشتند . داخل نارنجک ها هم زنگ زده بود و عمل نمی کرد . فقط خدا می دانست ، اگر حین شناسایی ، درگیری راه می افتاد و احتیاج به تیر اندازی می شد ، چه قیامتی به راه می افتاد … چند تا غواص با اسلحه های زنگ زده و نارنجکهایی که عمل نمی کردند …
دستم که به نارنجکهای کنار قایق خورد ، با خود فکر کردم چه خوب که نارنجکهایی که با خودمان آوردیم ، نو بودند . هنوز قایق و آب ازراف آن لحظه به لحظه آبکش می شد . الهی به یک طرف خم شده بود . قایق کج شده بود . آمدم خودم را به طرف مقابل الهی خم کنم تا قایق صاف شود ، نتوانستم . زانویم تیر خورده بود . یاد مظلومیت غواصها افتادم . شهید « امیر فرهادیان فرد» می گفت غواصها مظلوم شهید می شن ، سنگر غواص هیچ چی غیر آب نیست . اگه خیلی خوش شانش باشه نی زارجلویش رو گرفته ، وقتی گلوله طرفش می یاد یا وقتی تیر می خوره ، تازه اون وقته که باید دندونها شو روی هم فشار بده تا ناله هم نکنه ، نه می تونه پناه بگیره ، نه می تونه دفاع کنه ، نه می تونه فرار کنه ….
احمد شیخ حسینی درباره شهادت امیر می گفت :
من بودم و شهید امیر فرهادیان فرد و شهید عباس رضایی . وقتی خورد به تنه ام ، به خودم اومدم . قدیه کنده بزرگ نخل بود . فکر کردم تنه درخته ، هیچی نگفتم ، دم بالاییش توی تاریکی از آب بیرون زده بود . گفتم همه چیز تموم شد .
آروم گفتم : امیر ، کوسه !
گفت : هیس ! … دارم می بینمش …
دیدم داره ذکر می خونه . من هم شروع کردم . همین طور داشت حرکت می کرد . اگه کوچکترین صدایی در می آمد یا تیر عراقیها سوراخ سوراخ می شدیم و اگه کاری نمی کردیم با دندونهای کوسه تیکه تیکه می شدیم .
کوسه به ما پشت کرد و مقداری دور شد . خوشحال شدم . گفتم حتما گرسنه نیست .
آروم گفتم : امیر …
گفت : هیس !…
شروع کرد به ذکر گفتن . کوسه دوباره به ما رو کرد ، برگشت و نزدیک و نزدیک تر شد امیر ذکر می گفت ؛ من هم . نزدیک تر شد . با خودم گفتم لعنتی ! یا شروع کن ، انگار گرسنه نیستی …
کوسه شروع کرد دورمون چرخید . می گفتن کوسه قبل از حمله دودور ، دور شکارش می چرخه ، بعد حمله می کنه و دیگه تمونه .
دور اول دورمون زده بود . من اشهدم رو خوندوم . چه سرعتی داشت . دور دوم روکه زد ، با همه چیز و همه کس خداحافظی کردم ؛ خانواده ام ، برو بچه های شناسایی ، غواصها …
نزدیک نزدیک که رسید ، صدای امیر آروم بلند شد ، صداش هیچ وقت یادم نمی ره :
یاد مادر ، یا فاطمه زهرا ، خودت کمکمون کن …
کوسه داشت همین طور نزدیک و نزدیک تر می شد . دیگه با ما فاصله ای نداشت . گفتم دست به اسلحه یا نارنجک ببرم . به خودم گفتم شاید یه نفرمون رو کوسه بزنه ، دو نفر دیگه رو عراقیها می کشن . منصرف شدم .
کوسه از کنارمون رد شد . اون طرف تر ایستاد . صدای امیر بار دیگه به گوشم رسید :
یا مادر …
کوسه از ما دور شد و رفت . امیر توی آب گریه اش گرفت .
باورمون نمی شد که هنوز زنده هستیم . پاش به خاک که رسید ، مرغ هوا شد . عجیب عوض شده بود . اینقدر منقلب شده بود که انگار یه نفر دیگه اس .
بیشتر وقتها غیبش می زد . پیداش که می کردن یه پناهی پیدا کرده بود ، چشماش خیس بود و قرآنی زیپی کوچولوش دستش بود . این اتفاق هفت قبل از عملیات والفجر 8 افتاده بود . توی این مدت اگه امیر هم حضرت فاطمه زهرا رو می شنید ، گریه امونش نمی داد .
امیر آقا ، حالا تنها تنها حال می کنی …
آنان که کوسه را به نظر کیمیا کنند … آیتا بود که چشمکی به ما بزنند ؟…
امیر آقا دست راستت زیر سر ما …
چرا غذا نمی خوری امیر ؟ مرگ من بیا ، فقط یه لقمه …
اون سحر همچین از خواب پرید که من وحشت کردم . خواب دیده بود ؛ نگفت چه خوابی .
زد بیرون ، گفتم : کجا امیر ؟
گفت : می خوام برم برای آخرین بار نهر «طرف» را ببینم …
ما همیشه با هم می رفتیم اونجا . بذار همراهت بیام …
نه ، بدار تنها برم ، خواهش می کنم …
تو هم برای ما رفیق نشدی ف برو بابا …
اصلا صدای خمپاره که از نزدیک طرف اومد ، دلم گواهی داد . پریدم ترک موتور …
بالای سرش که رسیدم ، فقط و فقط یه ترکش کوچولو توی شقیقه اش خورده بود و چشماش برای همیشه خواب رفته بود .
پاروی الهی توی آب افتاده بود . دلم می خواست جان می گرفتم و پارو می زدم تا جایی که هیچ تیری به ما نرسد . دلم از این می سوخت که شناسایی کامل بود . چقدر به اسکله نزدیک شده بودیم ….
دلم می خواست اگر قرار است شهید شوم بعد از رساندن اطلاعات به واحد ، سعادت پیدا کنم . حیفم می آمد . سنگر ها ، گونی های شن ، توپ 57 تک لول ، سنگر تیر بار ، انفرادی ، اجتماعی ، تاسیسات ؛ نردبانهای ورودی حتی پد هلی کوپتر و .. همه را توی ذهنم ثبت کرده بودم . نقشه سه بعدی اسکله در ذهنم ثبت شده بود . چقدر این اطلاعات مهم بودند .
دلم می خواست نذر کنم . یادش به خیر شهید « رضا ذاکر عباسعلی » حاجتی داشت . نذر کرده بود به اهواز که رفتیم ، سه روز از اهواز کله پاچه بخرد و برای بچه ها به پادگان شهید دستغیب بیاورد .
اصلا بچه ها نذرشان هم حال و هوای دیگری داشت . « محمد دیساوی » نذر کرده بود دیگر بالش زیر سرش نگذارد . می خواست به خودش سختی بدهد . آنقدر بالش زیر سرش نگذاشت تا شهید شد . از آن طرف هم شهید فرهادیان فرد که هیچ وقت روزگار ، لب به چای نمی زد ؛ نذر کرده بود در عملیات والفجر 8 پیروز که شدیم ف یک لیوان چای بخورد . جشن چای خوران شهید فرهادیان فرد یکی از دلچسب ترین جشن هایی بود که در آن شرکت کرده بودم . چه قشقرقی توی واحد و چند واحد اطراف به راه افتاده بود که : بچه ها بیاین ، امیر فرهادیان فرد مدیونه ف نذر داره ، می خواد یه لیوان چای بخوره …
بچه ها کلی گشتند تا توانستند بزرگترین لیوان موجود را برایش انتخاب کنند .
ناصر نوروزی در آن سرمای زمستان برای اینکه به خودش سختی بدهد ، نذر کرده بلود از آب اروند که بیرون می آید و یا حتی از حمام هم که بیرون می آید ، هیچ وقت از حوله استفاده نکند . هنوز هم ناصر هیچ وقت از حوله استفاده نمی کند .
شهید دیساوی نذر کرده بود توی عملیات والفجر 8 که پیروز شدیم ، از بالای کشتی بزرگی که وسط اروند به گل نشسته ، داخل اروند شیرجه بزند . جایی که معلوم نبود عمق آب چقدر است و تازه معلوم نبود کف آن شن روان است یا سنگ و یا … خلاصه معلوم نبود بعد از شیرجه با لا می آید یا نه ؟
جالب اینجا بود که بچه ها کلی سلام و صلوات نذر کردند تا او بدون هیچ مشکلی نذرش را ادا کرد .
شهید فرهادیان فرد نذر کرده بود و یک هفته نظافت دستشویی را به عهده گرفته بود .
عباس کریمپور نذر کرده بود و شش ماه به خانه نرفته بود . جای دیگری شنیدم حقوق یک ماهش را به مسجد محل کمک کرده بود .
یکی از بچه ها نذر کرده بود و هفت شب لباس بچه ها را شسته بود .
محمود مظاهری نذر کرده بود و. سیزده ماه رنگ خانه را ندیده بود .
رکورد دار نرفتن به مرخصی شهید عباس کریمپور بود که شانزده ماه به خانه نرفته بود . توی لشکر چنین سابقه ای نبود .
یکی از بچه ها هم می گفت : بچه ها نذر کردم شهید بشم ، شهید که شدم ، خودم هر شب جورذابهای همه تون رو می شویم .
مشهد رفتن بچه ها هم یکی از حکایت های جالب بود که همه اش با نذر پا گرفته بود . بچه ها هوس پا بوس امام رضا کرده بودند و از همان لحظه همه ضروریات این سفر ، بسته به فراخور بچه ها با نذر آنها فراهم شده بود .
کرایه مینی بوس با من .
پول گازوییل مینی بوس هم از اول تا آخر با من .
من هم از اول تا آخر غذا درست می کنم .
پول حمام همه بچه ها هم توی راه با من .
من هم سر همه رو کنار می زنم ….
حالا حمام رفتن هم چه حمامی . حمام رفتن بچه های جبهه هم برای خودش آدام و رسومی داشت . سیروس دستان می گفت :
قشنگی اش به این بود که صدا توی حمام می پیچید .
آنجا که رفتیم ، آنچنان آنجا را روی سرمان گذاشتیم که نگو و نپرس .
اکیپ حمامی شهید مسعود اصلاحی بود و شهید جواد سلیمانی و من . حمام رفتن ما هم آدابی داشت . مثل قدیمها که بساط کاهو و سکنجبین و لنگ و دلاک حمام روبراه بود . من آرایشگر گروه سه نفری خودمان بودم . شهید جواد سلیمانی بچه ها را در کیسه کشیدن و شستن کمک می کرد و شهید مسعود اصلاحی هم به قول خودش بچه ها را نرمش و مشت و مال می داد . منتهی هر کدام به سبک و سیاق خودمان .
شهید مسعود اصلاحی دید ضعیفی داشت و بدون عینک قادر به دیدن نبود . یک بار چنان سر شهید اصلاحی را آرایش کردم که وقتی آینه را جلو صورتش گرفتم ، عینک را از روی چشمش برداشتم تا نبیند چه دسته گلی به آب داده ام . یادم نمی رود انگار فهمید چه خرابکاری کرده ام . لبخند زد و گفت : دستت درد نکنه مشتی سیروس ! خیلی خوب شده . حالا سرم رو کامل از ته بتراش … این ازآرایشگری من .
شهید جواد سلیمانی هم که استخوانبندی رشید و دست بزرگی داشت . هزار ما شا الله شنیده بود مستحب است هنگام سلام و علیک دست هم را بفشارید تا کینه از دل شما برود . چنان موقع چاق سلامتی دست طرف مقابل رذا فشار می داد که چرق و چروق استخوانهای طرف مقابل را در می آورد . بچه ها می گفتند قبل از چاق سلامتی با جواد باید دستت را نرمش بدهی یا یواشکی یه سوزن ته گرد بگیری کف دستت .
خلاصه توی حمام با این دستهای قوی چنان کیسه را به پشت بچه ها می کشید که اگه داد و هوار راه نمی انداختند و او را قسم نمی دادند یا در نمی رفتند ، حسابی زخم و زیلی می شدند .
بعد از همه نوبت شهید اصلاحی بود تا با مشت و مال ، خال بقیه را حسابی جا بیاورد . خلاصه ترق و توروق استخوانها را در می آورد و از سر یک مفصل هم نمی گذشت .
گاهی وقتها هم به شوخی دست بچه ها را از پشت می چرخاند که طرف به التماس می افتاد . بعد ، شهید اصلاحی با بچه ها شروع می کرد به شوخی و خنده که : یادتون نره که غسل شهادت بکنید ف انشا اله چند شب دیگه یکی از همون شبهایی که شام کتلت یا مرغه عملیات می شه . از اون عملیات های با حال نه این جوری ، عملیات باید همچین باشه که خمپاره قدم به قدم یکی به یکی بزنه و خمپاره 60 پشت سر هم گاپ گاپ کنه و تو سوار موتور باشی و از اون موتور وحشی ها که تا یه سنگریزه می ره زیذ چرخ اش ف پرش می کنه می ره تا عرش غ بعد وقتی داری توی خط حرکت می کنی ، یکی از اون خمپاره ها مستقیم به موتورت بخوره و پخش و پلا بشی ، یه گونی داشته باشی ، تیکه تیکه های خودتو جمع کنی ، برگردی ، حالا چه جوری ؟! خمپاره گاپ گاپ می کنه ، قدم به قدم و بعد شروع می کرد به صدای خمپاره و توپ و مسلسل و هلی کوپتر در آوردن .
مسعود که حسابی ماهر بود و صدا هم که هزار ما شا الله توی حمام می پیچید اگه یه نفر از بیرون به صدای مسعود گوش می کرد توی حمام ، خط مقدم عملیاته …
خسته که می شد ، می گفت : وای … آق سیروس … از نفس افتادم ، قربونت یه کم ما رو مشت و مال بده …
تن پر ترکش مسعود اصلاحی رو فقط من می تونستم ماساژ بدم . اگه کسی بی گدار به آب می زد ، ناله سرد و دردناک ولی آروم شهید اصلاحی بلند می شد . تن اون بنده خدا پر از ترکش بود و به قول بچه ها از اونهایی بود که آهن بدنش زیاده . حین ماساژ دادن مسعود دقیق مواظب ترکشهای تنش بودم . فقط من جای دقیق ترکشها رو می دونستم و دستم رو روی اونها نمی کشیدم .
یه بار که همراه بچه ها نمی تونستم بیام حمام ، برای شوخی ، کروکی یه آدم رو روی مقوای ضخیم شیرینی های اهدایی کشیدم و دورش رو باقیچی چیدم . بعد پشت و روی مقوا ، ترکشهایی که توی تن شهید اصلاحی بود ، علامت گذاشتم و به شهید سلیمانی دادم و گفتم : بیا ، من نیستم که مسعود رو مشت و مال بدم ، اگه تو خواستی این کار و اناجم بدی ، مواظب این علامتها باش ، عراقیها محلهای علامت رو ترکش کار گذاشتن …
خلاصه بچه ها توی حمام کلی خندیده بودند …
مشت و مال مسعود که تمام می شد ، غسل شهادت و بعد حمام که تمام می شد …
یک ماه بعد ، من بودم و حاج اسدی و آقای بنایی و یک گونی که در آن بدن تکه تکه شهید اصلاحی و شهید سلیمانی و شهید انصاری ( پیک گردان ) بود . درست همان طور که شهید اصلاحی خواسته بود . خمپاره مستقیم به موتوری که آنها سوارش بودند . خورده بود . بدن آنها را بعد از عملیات از منطقه جمع آوری کرده بودند .
چهره این سه شهید قابل شناسایی نبود . مرا برای شناسایی و جداسازی تکه های بدن این شهیدان خبر کرده بودند . چون هم شهید اصلاحی را می شناختم ، هم شهید سلیمانی را . هم با محلهای ترکش بدن شهید اصلاحی آشنایی داشتم ، هم با قامت رشید و دستهای بزرگ شهید سلیمانی . بقیه اعضاء مال شهید انصاری بود …
با صدای شکستن چوب قایق ، دوباره به خود آمدم . قایق دوباره تیر خورد . نمی دانستم لاستیکهای دو طرف قایق سالم بودند یا نه . اگر تیر خورده بودند ، هر دو نفر ما الان روی آب بودیم .
آمدم نذر کنم تا بتوانم اطلاعات را به واحد برسانیم . نمی دانستم چه نذری باید بکنم تا حق مطلب ادا شود . دلم می خواست بزرگترین عدد دنیا را بلد بودم تا می توانستم به اندازه آنها صلوات نذر کنم . دلم میس خواست تا می توانستم نماز مستحبی بخوانم …
توی فکر نذر بودم که صدای توپ 57 که به طرفمان می آمد ، به گوشم رسید و قبل از اینکه به جایی برخورد کند ، فکر نذر از سرم پرید و فقط به فکرم رسید که دست و پا شکسته زمزمه کنم :
الهی رضابه رضائک و تسلیما …