همه اسکله به هم ریخت . هنوز صدای تق تق پوتینهای آنها روی کف اسکله توی گوشم است . وقتی مطمئن شدم حسابی کار از کار گذشته است که صدای آژِپر خطر اسکله در دریا پیچید . بین عربده کشیدن عراقیها ، صدای قلب خودم را مس شنیدم . گفتم : محمد ، چیکار کنیم ؟
گفت : زیر اسکله چطوره ؟
گفتم : بزن بریم …
هوا تاریک بود و اسکله چیزی حدود 300 تا 400 پایه داشت . بین پایه ها ؛ محل مناسبی برای مخفی شدن بود .
گفقت : از این طرف می ریم و از اون طرف بیرون می یاییم …
گفتم : آره ، خوبه ، از زیر اسکله که رد می شیم ، راههای ورودی رو هم پیدا می کنیم ….
رفتیم زیر اسکله . صدای آژیر ته دلم را خالی می کرد . جلوتر که رفتیم ، رسیدیم زیر توپ 57 . این محل تقریبا وسط تاسیسات اسکله و نسبت به محلهای دیگر ، محل تاریک تری بود .
ما فکر یک مسئله را نکرده بودیم و آن پایه های افقی بودند که رابط ستونهای عمودی سکو بودند و کمی پایین تر از سطح آب بودند . این ستونها چون زیر آب بودند ، متوجه آنها نشده بودیم . همین طور که پارو می زدیم ، یک لحظه متوجه شدم کف قایق به چیزی گیر کرد . یکی از ستونها کف قایق گیر کرده بود و مانع از حرکت قایق می شد .
قایق هفت متر بود . سه متر و نیم قایق یک طرف سکو بود ، سه متر و نیم دیگر قایق ، طرف دیگر سکو . قایق شده بود مثل الا کلنگ .
گفتم : محمد چیکار کنیم ؟
گفت : شناسایی …
شروع کردیم به ذکر خواندن . حس کردم محمد هم ذکر می خواند . هنوز دقیقا راههای ورودی را ندیده بودیم و این یکی از مهمترین قسمتهای شناسایی ما بود . دنبال راه فرار و راه ورود به اسکله می گشتم که در تاریکی زیر اسکله ؛ از نردبانهایی که پشت ستونهای مشخصی بود ، عراقیها پایین می آمدند و دنبال ما می گشتند . ما در تاریک ترین قسمت زیر اسکله گیر افتاده بودیم و پیدا کردنمان مشکل بود . فرصت مناسبی پیش آمده بود تا راههای ورود را شناسایی کنیم . الهی داشت با دوربین دید در شب اطراف را نگاه می کرد .
بالای سر ما ، روی اسکله ، همه مجهز شده بودند . یک آ« ، بالای سرم را نگاه کردم ، هفت ، هشت عراقی را دیدم که پایین را نگاه می کردند . گفتم الان ما را می بینند . منتظر شلیک بودم که آنها را ترک کردند . خودم هم باور نمی کردم . شروع کردم به زمزمه کردن : و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون …
( اینها کور و کر هستند و خداوند در پشت سر و جلوی رویشان دیواری قرار می دهد که نمی بینند و نمی فهمند ) .
همین طور در قایق نشسته بودیم یک دفعه صدای انفجاری از عمق آب به هوا بر خاست . تازه متوجه شدم که انفجارهای سطح آب اطراف اسکله نارنجکهای ضد غواصی هستند که هفتاد تا هشتاد سانتیمتر در عمق آب فرو می رود و بعد منفجر می شود و عمق آب را پر از ترکش می کند .
چه خوب شد که ما با قایق به آنجا آمده بودیم . اگر با لباس غواصی زیر سکو بودیم ، تنمان پر از ترکش شده بود .
نارنجک بود که با یک صدای قلپ در آب می افتاد و یکی دو ثانیه بعد ، زیر کوهی از آّ را به هوا می فرستاد .
صدای برخورد یکی از نارنجکها را که با تن قایق شنیدم ، گفتم قایق الان متلاشی می شود . نارنجک قسمت عقب قایق افتاد و چون قایق قوس داشت ، در آب افتاد . وقتی منفجر شد ، آنقدر آب به هوا پاشید که درون قایق و سر و روی ما دو نفر پر از آب شد .
چیزی حدود 200 نارنجک اطراف اسکله منفجر شد . گوشم صدا ها را درست نمی شنید ؛ از صدای انفجار پر شده بود . عراقیها کنار اسکله راه می رفتند و هر چند قدم ، نارنجک درون آب می انداختند . بعد از اینهمه نارنجک ، آب آرام شد . منتظرشان بودم تا پایین بیایند . حدسم درست بود . یک نفر با اسلحه و چراغ قوه از یک راه پله که دور یک ستون ساخته شده بود ، پایین آمد و با چراغ قوه شروع به جستجو کرد . راه پله گردون را به خاطر سپردم . راه خیلی خوبی برای ورود به این دژ فولادی بود .
من توی خودم کز کرده بودم و دایره نور را که این طرف آن طرف می شد ، نگاه می کردم . نور چراغ قوه برای آن محیط خیلی کم بود . عراقی از پله با لا رفت . بالای سکو قیامتی به پا بود . صدای دویدنها ، داد و فریاد عراقیها به عربی ..
انگار می خواستند کار خواصی بکنند . به هم دستور می دادند و یا سیدی ، یا سیدی . می گفتند .
وقتی نور افکن به آن نزدیکی و پر نوری را به پایین اسکله آوردند و شروع به جستجوی پایین اسکله کردند ، فهمیدم چه خیالی در سرشان بود .
دایره نور حرکتش را شروع کرد . از حوالی خود پله گردان شروع کرد . این طرف ، آن طرف ، زیر پایه ها ، هنوز به تیر بار نرسیده بود . حدود یک دقیقه گذشت و دایره نور همه جا نور انداخته بود جز زیر توپ . یک آن دیدم دایره نور دارد نزدیک و نزدیک تر می شود .و دایره نور دقیق داشت به سمت ما حرکت می کرد که ناگهان متوقف و بعد خاموش شد . هوار یک عراقی که فکر می کنم فرمانده آنها بود ، هوا رفت و همه ساکت شدند . کاش عربی بلد بودم .
مسئول پرژکتور نور افکن را همان جا گذاشت و با لا رفت . باورم نمی شد . یعنی ما را ندیدند ؟ یعنی دست از سرمان برداشتند ؟ یعنی این همه اطلاعات سالم به دست بچه ها می رسید ؟
مسئول نور افکن حالا رسیده بود و همه داشتند سر او فریاد می زدند و او مرتب می گفت : نعم یا سیدی ، نعم یا سیدی …
الهی گفت : اکبر داره می یاد پایین …
من هیچ چیزی نتوانستم بگویم .
نور افکن دوباره روشن شد و دوباره دنبال ما گشت . یک بار دیگر همین قضیه تکرار شد . بین ستونهای پایه و آب دنبال ما یا جسد ما می گشت . چند دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه احساس کردم در کمتر از یک ثانیه تنم از تابش نور افکن گرم شد و نور از روی قایق ما رد شد و دورتر رفت و دوباره برگشت .
هوار عراقی هوا رفت : یا سیدی ، یا سیدی …
بالای اسکله همه مسلح و آماده شکار شده بودند . دیگر جای احتیاط و سکوت نبود . صدای من میان صدای عراقیها گم می شد .
داد زدم : محمد ! یا علی ، پارو بزن …
آب با لا آمده بود و قایق بالاتر . از پارو به میله فشار آوردیم . قایق از روی میله رها شد . سر خورد روی آب . حدود یک ساعت می شد که زیر اسکله گیر افتاده بودیم .
محمد گفت : کنار سکو راهمون رو ادامه بدیم .
گفتم : جلومون ایستادن و منتظرن …
دید درست می گویم . نگاه هر دومان بر گشت طرف ساحل . فهمیدم چه چیزی در دل هر دو نفرمان است .
روی پدال سمت چپ هدایت قایق فشار آوردم . هر چی قوت داشتیم ، ریختیم توی بازو و پارو زدیم . رفتیم طرف چپ و از اسکله دور شدیم . پنج شش متر که دور تر شدیم . عراقیها انگار دستور آتش گرفتند . نمی دانم چند گلوله به طرفمان شلیک شد . آب دریا آبکش شد . تیر بود که می رفت توی آب و ناله آب را در می آورزد و بخار به هوا می فرستاد . حس کردم آب اطراف قایق دارد به جوش می آید . وسط خرمن آتش توی قایق نشسته بودیم و هیچ کاری جز پارو زدن نمی توانستیم بکنیم . سرم داشت می سوخت . همه جا پر از گلوله بود .گوشم پر از صدای تیر بود . صدای شلیک توپ 57 به هوا رفت . گلوله توپ نزدیک ما به آب خورد و یک عالمه آب فرستاد توی هوا . بعد کمانه کرد و دوباره رفت هوا . چون دو زمانه بود ، توی هوا منفجر شد . حس کردم تمام بدنم و لباس غواصی ام دارد جزغاله می شود .
صدای شکستن چوب قایق که به گوشم رسید ، سردی مور مور کننده آب با پاهایم آشنا شد . قایق تیر خورده بود و آب به کف قایق راه پیدا کرده بود . . چه خوب که چوب قایق ، جیبوه اسفنجی بود و زود زیر آب نمی رفت .
توی سد تمرین می کردیم ، یک قوطی شیر خشک همیشه توی قایق بود که با او آب را از قایق بیرون می ریختیم . قوطی حالا توی قایق نبود . توی قایق دو تا کلاش بود , چند تا نارنجک و بی سیم و جیره جنگی و قمقمه ….
خدا کنه دو تا تیوپ تعادل دو طرف قایق ، تیر نخورده باشد . تیر بود که به طرفمان می آمد .
گفتم : محمد چطوری ؟
گفت : هنوز خوبم . تو چی ؟
آمدم بگویم من هم خوبم که صدایی مثل صدای شکستن جمجمه توی گوشم نشست . پارو از دستش توی آب افتاد . انگار مغزش متلاشی شد . صدای خرخرش دلم را لرزاند . آمدم خم بشوم . گلوله توپ کنارمان توی آب خورد و رفت هوا . محمد هنوز نشسته بود …
این همه گلوله … یک گلوله توی زانوهایم نشست و یکی توی رانم .الهعی خرخر می کرد . منور که هوا رفت ، دیدم الهی فکش آویزان شده . تیر از پشت به فکش خورده و آن را از جا کنده بود . شده بودیم سیبل نشانه گیری . پشت سرم را نگاه نمی کردم . دوست نداشتم تیر توی صورتم بخورد . زانویم که تیر خورده بود ، زق زق می کرد . آمدم طرف محمد خم بشوم انگار کسی کمرم را لگد کوفت . بلافاصله شکمم که شکافت ، مطمئن شدم تیر دیگری خورده ام ، به شکمم خورده بود و از کمرم بیرون زده بود . دل و روده ام که جا گرفت ، بخار و بوی خونم زیر دماغم خورد . بدنم پر از تیر شده بود .
هیچ وقثت فکر نمی کردم ، دو نفر آدم این همه خون داشته باشند . منور که هوا را روشن کرد ، دیدم کف قایق پر از خون است . قایق تیر خورده بود . سکان قایق کنده شده بود . دو تا تیوپ تعادل دو طرف قایق سالم سالم مانده بود . منور بعدی که هوا رفت خودم را روی قایق انداختم که یعنی تمام کرده ام .
منور که خاموش شد ، سراغ بی سیم رفتم . امیدی به سالم ماندنش نداشتم . صدای بی سیم را که در آوردم ، دلم می خواست از خوشحالی فریاد بکشم . از شکمم خون می ریخت . دیگر تیری شلیک نمی شد . رفتم روی خط واحد شناسایی . صدایشان را می شنیدم .
تنگسیری مسئول واحد شناسایی و مرتضی ، مسئول شناسایی ناو تیپ کوثر خط منتظر بودند . آمدم حرف بزنم ، احساس خطر کردم . اگر عراقیها گرا گرفته باشند یا با کمک منافقها شنود روی خط کار گذاشته باشند …
شروع کردم به زمزی حرف زدن …
صدای تنگسیری را به خوبی شناختم . آمدم صحبت کنم که محمد ریاحی گوشی را از تنگشیری گرفت .
گفت : اکبر ، اکبر تویی ؟
گفتم : ها … به گوشم …
گفت : چی شده ؟ دارم می یام . کجا هستین ؟
گفتم : همون جایی که قرار بود باشیم . می دونی کجا ؟
گفت : آره گرا بده …
گفتم : حدود 180
ناله الهی به هوا ر فت . داشت خر خر می کرد . بهش گفتم : محمد ! الان بچه ها می رسن …
دوباره ناله کرد . انگار می خواست چیزی بگوید . حس کردم می خواهد به من بفهماند پارو بزن تا بچه ها به اسکله نزدیک نشوند .
آرام گرفتم : محمد جون ، بدنم پر از تیره نمی تونم پارو بزنم . الان آب مد می شه . اگه باز هم طول بکشه ، آب ما رو بر می گردونه طرف اسکله ، ماه در می یاد ، هوا روشن می شه ، گیر می افتیم …
الهی انگار که متوجه شد من منظورش را نمی فهمم ، دوباره بی حال روی قایق افتاد .
نمی دانم محمد ریاحی کجا بود که به این زودی رسید . این بار صدای قایقش را خیلی خوب شناختم . دو تا موتور 150 روی قایقش بود .
دیدم قایق ریاحی ، مسیر را دارد اشتباه می رود . تازه فهمیدم که گرا را به محمد ریاحی اشتباه گفته ام . می خواستم سراغ بی سیم بروم که حس کردم صدای قایق نزدیک تر می شود . یاد دوربین های دید در شب افتادم . حتما ریاحی هم داشت . قایقش حسابی مجهز بود . وقتی رسید ، دو نفر بودند همین طور که نشسته بودم کمک کردم تا محمد الهی را سوار قایق کنند . بعد فهمیدم که خودم هم نمی توانم سوار قایق شوم و حسابی زخمی شده ام . ریاحی و همراهش بهم کمک کردن تا سوار قایق بشوم . ریاحی طناب قایق ما را هم به قایق خودش بست .
عراقیها ، چند تا تیر شلیک کردند ، یک منور هم به هوا فرستادند .
گفتم : محمد ، ترو جان عزیزت راه بیفت !
گفت : الان قایقمون پرواز می کنه ، نترس …
این را گفت و قایق را روشن کرد و راه افتاد . صدای توپ و تفنگ عراقیها بلند شد . چند لحظه بعد سرعت قایق آنقدر زیاد شده بود که فقط پره عقب قایق موتوری توی آب بود ، قایق می رفت هوا ، بعد می خورد کف موج . ممن و الهی پرتاب می شدیم هوا . الهی کف قایق خوابیده بود . صورتش را با دست گرفته بود و با تکانهای قایق این طرف و آن طرف پرتاب می شد .
از تیر رس اسکله که دور شدیم ، ناله کردم که ریاحی یواش برو ، مگه نمی بینی چه حال و روزی داریم .الهی داغون شد . ریاحی خندید و گفت : رو چشمام ، هر چی بگی قبوله … بفرما …
سرعت قایق کمتر و کمتر شد .یکی از بچه ها که توی قایق بود ، با جعبه کمکهای اولیه رفت سراغ محمد الهی و کارش رو شروع کرد . بعد به سراغ من آمد .
تنها ترسی که داشتم از ناوچه اوزا بود و گلوله ورودی نهر قمیچه . حتما با بی سیم به توپ 23 خبر داده بودند تا از ما پذیرایی کند . از شکمم ، رانم و زانویم خون فواره می زد ؛ محمد الهی هم همین طور . دستش توی دستهای من بود . یادم افتاد به حرفش که قبل از حرکت گفته بود : ما با هم روی این پروژه کار کردیم ، یا با هم می ریم و بر می گردیم ، یا با هم شهید می شیم …
گفتم : خوب محمد تند تر برو ، مگه نمی بینی از الهی داره خون می ره ؟ ریاحی که سکان را محکم گرفته بود ، با خنده فریاد کشید : تند می رم می گی یواش برو ، یواش می ری می گی تند برو ، تکلیف ما رو روشن کن ، شل کن ، سفت کن در نیار .. چشم ! بفرما ….
سرعت قایق دوباره زیاد شد . چند دقیقه که گذشت حس کردم دارم ضعف می کنم . بدنم داشت سرد می شد . تشنه و تشنه تر می شدم . دریا داشت دور سرم می چرخید . گوشم سنگین شد . پلکهایم داشت سنگین و سنگین تر می شد . قایق داشت حرکت می کزرد . محمد ریاحی برگشت و به من نگاه کرد . می خواستم چیزی بگویم ، زبانم سنگین شده بود . قایق خورد کف یک موج . آب به هوا پاشیده شد . محمد ریاحی ، به طرف من برگشت و با فریاد صحبت می کرد . صدایش را نمی شنیدم . پلک چشمهایم که افتاد ، دیگر هیچ چیزی نفهمیدم . انگار یک پرده آبی روشن جلوی رویم کشیده شده بود . پشت پرده صدای بچه ها را می شنیدم . صداها همه آشنا بودند . پشت پرده هم صدای قایق موتوری می آمد .
انگار جمعیت زیادی پشت پرده بودند . انگار همه این صداها و همهمه ها را قبلا شنیده بودم . یکی داد زد : هر کی جلیقه نجات نداره ، بیاد بگیره .
صدلی گریه یک نوجوان به گوشم می رسید ، داشت مثل بچه ها گریه می کرد . صدای گریه اش را قبلا شنیده بودم . بدنم درد نداشت . احساس بی وزنی می کردم . از پشت پرده صدای گلنگدن کشیدن به گوشم رسید . نوجوان هنوز گریه می کرد . حس کردم می توانم راه بروم . بلند که شدم ، فهمیدم لباس غواصی تنم است . لباسم سوراخ نشده بود . از خون خبری نبود .
وقتی پرده را کنار زدم ، دیدم کنار اروند هستم . قبلا این صحنه ها را دیده بودم . دنبال صاحب صدای گریه می گشتم .
شهید طالب لاریان را که دیدم ، همه چیز یادم آمد . قبل از عملیات والفجر 8 بود . بچه ها داشتند برای عملیات آماده می شدند .
طالب از نوجوانان غواصی بود که در این عملیات شرکت کرده بود . این نوجوان در کربلا دنیا آمده بود و ضمنا پدرش هم در جنگ شهید شده بود . به همین علت بچه ها لاریان را خیلی دوست داشتند .
آن شب که لباسهای غواصی را برای عملیات آورده بودند ، لباسی برای تن لاغر و کوچک او پیدا نمی شد . لباسهای غواصی کره ای بودند و بزرگ .
طالب وقتی دیده بود بقیه دارند برای رفتن آماده می شوند ، بنای دادو هوار و گریه گذاشته بود . می گفت : مگر من این همه آمئوزش ندیده ام ؟ این همه آموزش ندیدم ؟ مگه خود شما نگفتید حتما تو را همراه خودمون می بریم ؟ چرا به من دروغ گفتین ؟
کار که با لا گرفت ، فرمانده لشکر که به آن قسمت آمده بود ، متوجه آن قسمت شد و به طالب لاریان گفت : آخه عزیزم ، این لباسها بزرگه ، نمی تونی باهاش شنا کنی ، اصلا نمی تونی باهاش مانور کنی . چطور می خوای غواصی کنی ؟
وقتی شنید یک لباس در واحد دیگری پیدا شده که اندازه اش متسط است ، گذاشت و رفت دنبال لباس . وقتی برگشت ، شاد وشنگول بود و توی لباس غواصی گم شده بود . هنوز لباس برایش گشاد بود و خودش را به آن راه زده بود که یعنی لباس اندازه اش هست . همه اش می گفت : می خوام برم پیش بابام . آخرش هم رفت .
یک جا اسفند دود کرده بودند . همه بودند . داشتند آماده می شدند . آ« طرف تر دو تا از بچه ها داشتند لباس غواصی خودشان را چرب می کردند .
پرسیدم : دارید لباسها را برای چی چرب می کنید ؟
یکی از اونها گفت : آخه وقتی لباس چرب می شد ، توی آب سرعتمون بیشتر می شه … زود تر می رسیم .
اون طرف تر داشتن برای بچه ها توضیح می دادن : الان آب، یک فلوس (سی سانتیمتر) موج داره . یعنی موج صدا رو با خودش می بره . اگه آّ رفت توپ گلوت ، سرفه نکنی . خواستی سرفه کنی ، سرت رو بکن زیر آب . اگه خدا ی نکرده اتفاقی افتاد . تیر خوردی ، دست و پات رو گم نکنی ، شالاپ و شولوپ هم راه نیندازی . خودت رو می سپاری به آب دهنه نهر علیشیر ، قایق نجات ایستاده ، بچه ها رو جمع می کنه . امشب شب خیلی مهمی هست …
یکی از بچه ها که نارنجک به کمرش می بست ، خندید و گفت : خلاصه اینکه عجب شبی امشب . باید با سه تا جونور عجیب و غریب دست و پنجه نرم کنیم و توی خشکی این طرف گرازها ، توی آب کوسه ها ، اون طرف اروند عراقیها …
من هم خنده ام گرفت . حاج محمود رجایی را که دیدم ، خشکم زد . حاجی یک چشم و یک پایش را در جنگ از دست داده بود . بهش گفتم : سلام حاجی ، شما ما شا الله دیگه چرا ؟
زد زیذ خنده و گفت چطور مگه ؟ مگه پیر شده ام ؟ پیرمرد عموته …
بچه های تخریبچی حرفه ای ، چهار زانو نشسته بودند و داشتند موانع را بین خودشان برای منفجر کردن تقسیم می کردند .
لازم نبود همه آنها را بشناسیم تا بفهمیم همه آنها تخریبچی هستند . دقیق که شدم ، دیدم دستهایشان را روی نقشه می گذارند . بیشتر آنها یکی دو سه انگشت ندارند . این یکی از علامتهای مشخصه تخریبچی ها بود .
به غواص های عملیات که نگاه می کردم . دلم می گرفت . چه گلهای سر سبدی بودند . از بین نهصد نفر آموزشی میناب بعد از این همه سختی و آموزش فقط هشتاد و پنج نفر غواص برای عملیات انتخاب شده بودند .
شام آن شب چلوکباب بود . بعد ها مهدی توکلی به من گفت : اون شب عملیات ؛ توی یه حالتی قرار گرفتم که در آب حس کردم ، شامی که خوردم ، داره از معده ام بیرون می زنه …
احمد شیخ حسینی و شهید شیروانی هستند با هم صحبت می کردند . هر دو گریه می کردند . شیخ حسینی ، شهید شیروانی را در آغوش گرفت . بعد فهمیدم که شهید شیروانی به شیخ حسینی گفته بود : خواب دیدم داشتند اسم سربازهای امام زمان رو می خوندن ، اسم من نفر اول بود .
اولین گلوله ای که از طرف عراقیها به سمت بچه ها شلیک شد ، شهید شیروانی شهید شد .
گوشه ای دیگر ، بچه های غواص داشتند هر هفت یا هشت نفر ، مچ های دستشان را با طناب به هم می بستند تا جریان آب آنها را از هم دور نکند و جمع آنها را از هم پراکنده نکند .
کار غواصها اول از همه شروع شد . قرار بود بچه ها از این طرف اروند به آن طرف اروند بروند ، زیرا تمام موانع و هشت پرهایی که توی آب کار گذاشته شده بود ، مواد منفجره کار بگذارند ، بعد به طرف ساحل عراقیها بروند و زیر تمام سنگرها ، نارنجک به دست بنشینند تا موقع علامت ، سنگرها و کمین ها را خفه کنند تا دیگر نیروها نتوانند با قایق به این طرف بیایند .
همه آماده و منتظر بودند . موقع آن بود که بچه ها به آب بزنند . ولی پیش بینی بچه ها در مورد وضعیت جزر و مد آب کاملا اشتباه از آب درآمده بود . وضعیت جزر و مد آّ و امواج آن برای به آب زدن و رسیدن به محل مناسب عملیات مناسب نبود و ممکن بود نتیجه معکوس به دست بیاید .
خیمه دوز داشت با سلطان آبادی یکی از مسئولین محور صحبت می کرد و سلطان آبادی پایش را توی یک کفش کرده بود و کی گفت : من این حرفها سرم نمی شه . عملیات امشب باید انجام بشه ، آب می خواد جزر باشه یا مد باشه فرقی نمی کنه ، خدا رو به روح شهید عباس رضایی که چند روز پیش شهید شد قسم بده ، خود خدا همه چیز رو درست می کنه ، خودش وسیله سازه …
بچه ها به آب زدند . با اسلحه یا آرپی جی به آن سنگینی شنا می کردند . مواد منفجره و دیگر وسایل را هم در پوشش ضد آب ، داخل گونی گذاشته بودند و داخل گونی هم جلیقه نجات گذاشته بودند تا گونی زیر آب نرود . بعد آن را خودشان روی آب می کشیدند .
لباس غواصی ام تنم بود . من هم به آب زدم ، مثل همان شب عملیات . با همان بچه ها .
آب می غرید . هر چیزی را که روی آب بند می شد ، با خودش می برد . کشتی به گل نشسته اروند را هنوز ندیده بودم . آب غوغا می کرد . ناصر نوروزی ، محسن روزی طلب و خیمه دوز توی گوش بچه هایی که اطرافشون بودن زمزمه می کردند : بچه ها ، سعی کنید خلاف جریان آب پارو بزنید …
خلاف جریان آب …
از بس خلاف جریان آب شنا کردن مشکل بود ، شهید ملک پور از رمق افتاده بود . می خواست سرفه کند، سرش را فرو برد زیر آب .
حباب هوا از آب بیرون زد : قلپ … قلپ …
آب داشت بچه ها را با خودش می برد . محسن ریاضت توی آب آرام دم گرفته بود : ما شا الله … و بچه ها پا می زدند تا بتوانند خلاف جریان اروند شنا کنند ولی آب بچه ها را با خودش می برد .
کشتی را که دیدم ، دیگر پاک نا امید شدم و. هنوز فاصله زیادی با ساحل داشتیم و معلوم نبود که جریان آب چه بلایی به سر بچه ها و عملیات امشب می آورد . داشتیم از کشتی دور می شدیم . نمی دانستیم جزر بود یا مد . در این روند همزمان سه جزر و مد وجود داشت . حدود پانصد متر از کشتی دور شدیم . جهت حرکت بچه ها عوض شد نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده بود . یا جزر و مد آب عوض شده بود یا اینکه ما توی یک جریان دیگر اروند افتاده بودیم .
بچه ها پا می زدند . تعجب همه وقتی به یقین تبدیل شد که آب دوباره همه بچه ها را بر گردند طرف کشتی و بعد از مدتی همان جایی که مد نظرشان بود به ساحل رساند .
خیمه دوز گفت : سقف سنگر عراقیها پلیت آهنیه .. اگه یه نم بارون بزنه ، گوش عراقیها پر از صدای تق تق بارون می شه و اگه بیرون صدایی بیاد متوجه نمی شوند .
چند دقیقه بعد کنار ساحل ، نم نم باران را که روی صورتم احساس کردم یاد خیمه دوز افتادم . باران که تند تر شد ، صدای خوردن قطراتش به سقف سنگر عراقیها را می شد از دور شنید .
چقدر باران به موقع بود . عراقیها کنار ساحل را پر از چوب های نازک خشک کرده بودند تا اگر کسی روی آنها قدم بردارد ، صدای شکستن چوب بیاید و نگهبانها متوجه خطر بشوند . با آمدن باران چوبهای خشک همه خیس و بی خطر هستند .
من رفتم سراغ محسن ریاضت . روز یطلب . یکی از مربیان غواصی ، شعری یاد بچه ها داده بود و گفته بود وقتی زیر سنگرهای دشمن ، آماده حمله نشسته اید ، این شعر را بخوانید :
زیر شمشیر غمت رقص کنان خواهم رفت …
بچه ئهای غواصی تخریبچی کارشان را شروع کرده بودند . سمت چپ ما ، لشکر ثار الله داشت درگیر می شد . محسن ریاضت و سه بسیجی غواص دیگر داشتند کار می کردند .فقط یکی از آنها را می شناختم . اسمش فرود بود . رفتم به آنها کمک کنم . هنوز به آنها نزدیک نشده بودم که کنار آنها خمپاره ای به زمین خورد . سینه فرود پر از ترکش شد و بقیه بچه ها هم حتی خود ریاضت ترکش خورد . ریاضت داشت می گفت : محور داره لو می ره ، انفجار ها رو باید بزنیم . آتیش زنه کجاست ؟ فرود آتیش زنه کو ؟ ( آتش زنه وسیله ای بود که باعث انفجار مواد منفجره می شد )
فرود روی زمین افتاده بود . تا می خواست حرف بزند ، خون توی حلقش می رفت و صداهای نامفهومی از گلویش خارج می شد …
ریاضت می گفت : کار داره می خوابه ، مواد یه جوری باید منفجر بشه ، آتیش زنه همراه کیه ؟
سید علی مومن ، طرف بچه ها دوید و گفت : چرا منفجر نمی شه ؟ مشکل چیه ؟
وقتی قضیه را فهمید ، گفت فقط یه راه داره ، یه نارنجک بذاریم روی آخرین مانع ، ضامنش رو بکشیم . منفجر که شد ، همه مواد منفجره ، منفجر می شه .
موانع داخل آب بودند . زمان زیادی طول می کشید تا یک نفر نارنجک را روی موانع بگذارد و بتواند از آن دور بشود و ضمنا زمان محدود نارنجک این اجازه را به شخص نمی داد و منفجر می شد .
ریاضت گفت : سید ! اگه این کار رو بکنی ، نارنجک منفجر می شه ، پودر می شی .
سید علی مومن نارنجک را برداشت که سراغ موانع برود . یکی از بچه ها طرف ما آمد و گفت چه خبره ؟ چرا موانع منفجر نمی شن ؟ مشکل چیه ؟
ریاضت گفت : آتیش زنه نداریم .
گفت : من دارم .ایناهاش ، توی کوله پشتیمه …
همین که انفجار زده شد ، چنان نور سفیدی به هوا پاشیده شد که گاهی فراموش نمی کنم . زمین لرزید و تکه های هشت پرها و موانع در نور مشخص بودند . همه موانع تکه تکه شدند و به هوا پاشیده شدند . راه باز شد . قایقها از آن طرف ، حرکتشان شروع شد . فرود شهید شد …
رفتم سراغ یک سنگر عراقی . عراقی ها توی سنگر به هم ریخته بودند و داد و فریاد می کردند . یک نارنجک توی سنگر انداختم . عراقیها نارنجک را دیدند و دادو هوار راه انداختند . منتظر بودم ، نارنجک منفجر شود ، نارنجک را بیرون پرتاب کردند . تا نارنجک را دیدم ، یاد کارتونهای بچه ها افتادم . سریع نارنجک را دوباره توی سنگر پرتاب کردم . منتظر بودم تا آن را بیرون بیندازند که نارنجک منفجر شد و طوفانی از بوی باروت و گوشت و خون از سنگر بیرون زد .
خیمه دوز داد زد : بچه ها جاتون رو عوض کنید و تیر اندازی کنید تا معلوم نشه کم هستیم ، اگه فهمیدن چند نفر بیشتر نیستیم واویلا می شه …
ریاضت داد می زد : بی سیم ، یه بی سیم به من برسونید .
رسول ایزدی را که دید ، فریاد کشید : رسول بی سیم رو چکار کردی ؟
رسول گفت : با تیوپ آب بندی شده بود . آب رفته بود توش ، انداختمش توی اروند .
یک تیر کالیبر به دست حسن خلیلی خورده بود . توی قایق افتاده بود . ناله می کرد : بی سیم اینجاست . ریاضت رفت سراغ بی سیم . توی بی سیم غوغا بود . ریاضت می گفت : حاج قاسم ! منم ریاضت ، اینجا محور باز شده ، قایقها مشکل دارن ، دستور برگشت ندارن ؛ ساحل ، ترافیک قایقه …
حاج قاسم از آ« طرف بی سیم می گفت : بگو مجروحین رو برگردونن ، نزدیک نهر قصر ، چراغ گذاشتیم ، بگو مجروحین رو ببرین اونجا .
مهدی فروغی داشت آرپی جی می زد . به من گفته بود . فلانی اگه شهید شدم رادیوی دو موجم مال تو …
سید محمد انجوی نژاد می گفت : یه خمپاره افتاد توی آب و منو به بیرون از آب پرتاب کرد ، وقتی دوباره توی آب افتادم ، گلوی پاره همراهم را دیدم …
یک قایق ، خمپاره خورد . یکی از بسیجی ها کوله پشتی اش آتش گرفت . پرید توی آب …
چند قایق بی سرنشین روی آب رها بودند …
اروند ، قیامت بود ….