متن برنامه ی درس هایی از قرآن کریم حجت الاسلام قرائتی؛ تاريخ پخش :: 1374/4/15
بسم الله الرحمن الرحيم
«الهي انطقني بالهدي والهمني التقوي»
محرم امسال قرار شد که اصولي را از قيام امام حسين بگوييم. در جلسات قبل اصلهايي را از قيام امام حسين گفتيم. اصل اول مبارزه با طاغوت است. مقداري دربارهي مبارزه با طاغوت صحبت كنم. قرآن به موسي ميگويد: «اذهب الي فرعون» بلند شو و به سراغ فرعون برو. او طاغوتي است. قرآن آيهي ديگري دارد كه ميگويد: وظيفهي همهي انبياء مبارزه با طاغوت است. اصلاً ايمان دو بال دارد. ايمان با اين دو بال پرواز ميکند. «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ»(بقره/256) بايد با طاغوت و كفر مبارزه کرد. کساني که به خدا ايمان دارند اما اهل مبارزه با طاغوت نيستند، پرندههايي هستند که يك بال دارند. نماز ميخواند اما به طاغوت کار ندارد. امام حسين براي خدا قيام كرد و هدفش برانداختن ريشهي حكومت بني اميه بود. حالا بني اميه چه کسي بود. يزيد يك شعردارد. وقتي عرق و شراب ميخورد، ميگويد: اين شراب خورشيدي است که از خمر طلوع ميکند و در معدهي من غروب ميکند. چنين آدمي رهبر مسلمانها شده است. جلسهاي برپا ميکرد كه در آن جلسه چند ميمون را ميآوردند تا آنها را بخنداند. در يک ماجرايي گفت «لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحي نزل»(اللهوف، ص181) يعني خبري نيست. يعني قيامت و وحي و قرآن در كار نيست. حضرت قاسم، پسر امام حسن مجتبي كه سيزده سال دارد، ميگويد: مرگ از عسل شيرينتر است. چرا ميگويد: مرگ از اصل شيرينتر است. يعني اگر قرار است طوري زندگي کنيم كه رهبر ما يزيد باشد، مردن از زندگي بهتر است. يکي از اصولي که در قيام امام حسين بود، اخلاص بود. جنگ کربلا با جنگهاي ديگر فرق دارد. امام حسين وقتي ميخواهد به كربلا برود ميفرمايد: «اللَّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُ لَمْ يَكُنِ الَّذِي كَانَ مِنَّا مُنَافَسَةً فِي سُلْطَانٍ، وَ لَا الْتِمَاسَ شَيْءٍ مِنْ فُضُولِ الْحُطَامِ وَ لَكِنْ لِنَرِدَ الْمَعَالِمَ مِنْ دِينِكَ، وَ نُظْهِرَ الْإِصْلَاحَ فِي بِلَادِكَ فَيَأْمَنَ الْمَظْلُومُونَ مِنْ عِبَادِكَ وَ تُقَامَ الْمُعَطَّلَةُ مِنْ حُدُودِكَ»(بحارالأنوار، ج34، ص110) خدايا تو ميداني که من نميخواهم سلطنت کنم. نميخواهم شاه بشوم. من به كربلا ميروم. اما نميخواهم حكومت كنم. دنبال التماس چيزي نيستم. دنبال دنيا هم نيستم. آخر جنگها همه براي اين است که يا معدني را بگيرند و يا نفتي بدست آورند. اصول دين جنگها تهديد، ارعاب، زور، پول، مقام است. خدايا تو ميداني که هدف من اين نيست. هدف من اين است كه ميخواهم راه دين را روشن کنم. ميخواهم اصلاح به وجود بياورم. ميخواهم آدمهاي مظلوم در امان باشند. «وَ تُقَامَ الْمُعَطَّلَةُ مِنْ حُدُودِكَ» اهدافي که امام حسين بيان ميکند، اصلاح امنيت است. «وَ تُقَامَ الْمُعَطَّلَةُ مِنْ حُدُودِكَ» هدف امام حسين به جريان افتادن احکامي است که تعطيل شده است. بين جنگهاي دنيا با كربلا تفاوتهايي است. اول اينكه كربلا دين اصلي را نشان ميدهد. دوم اين است كه شخصيت فرماندهان جنگها آدمهاي خائن، ظالم، فاسق، فاجر، قلدر و ديکتاتور هستند. اما امام حسين معصوم است. سوم شيوهي جنگ است. در طول تاريخ جنگي پيدا نشده است که يك طرف سي هزارنفر باشند و يك طرف هفتاد و دو نفر باشند. چهارمين تفاوت توحش جنگ است. بالاي هفتاد ضربه شمشير به امام زدند. اين جنگ با همهي جنگها فرق ميکند. در جنگهاي عادي وقتي طرف کشته ميشود، ديگر رهايش ميكنند. نميگويند: برويد پيكر کشتهي او را در زير سم اسب له کنيد. در هيچ جاي تاريخ سي هزار نفر در مقابل هفتاد و دو نفر نبودهاند. در كدام جنگهاي دنيا کشته را تکه تکه ميکنند. در کدام جنگهاي دنيا بعد از کشته شدن خيمهها را آتش ميزنند. امام حسين ميگويد: خدايا هدف من اخلاص است. من نميخواهم شاه بشوم. نميخواهم مال و مقام بگيرم. اصل آگاهي يکي از اصولي است که در کربلا مطرح بود. در جنگهاي ديگر اين اصل مطرح نيست. امام حسين از شهيد شدن خودش آگاهي داشت. از اول حرکتش، قدم به قدم به سربازها ميگفت: بدانيد كه من شهيد ميشوم. فكر نكنيد كه من به جنگ ميروم تا غنايمي را بدست آورم. به جنگ ميروم تا حكومت كنم. اين خبرها نيست. هركسي ميخواهد ميتواند برود. کدام رزمنده و کدام فرماندهي کل قوا به سرباز خودش ميگويد: هرکس ميخواهد برود، برود. اتفاقاً آماده باش ميدهند. اگر هم کسي مرخصي خواست در ايام جنگ به او مرخصي نميدهند. امام حسين تا شب عاشورا مرخصي داد. در هيچ کجاي کره زمين، در هيچ زماني و در هيچ زميني شب عمليات به فرمانده مرخصي نميدهند. اينها چيزهاي مهمي است. كساني كه دير تلويزيون را روشن كردند، بحث ما دربارهي اصولي است كه در كربلا مطرح بود. اصل آگاهي اصل مهمي است. من راجع به اصل آگاهي دو خاطره بگويم كه بسيار شيرين است. کسي پول يك يهودي را برداشته بود و خورده بود. نميخواست پول او را بدهد. هم ميخواست به او بدهد و هم ميخواست به او ندهد. مثلاً پنجاه هزارتومان خورده بود. اما رفت دوهزارتومان کف دست يهودي گذاشت و گفت: من را حلال کن. او هم نميدانست كه چه خبر است، گفت: حلال است. آمد به امام گفت: آقا او من را حلال کرد. فرمود: به او گفتي چقدر است؟ گفت: نه به او نگفتم. گفت: او آگاه نبوده است. آگاهي اصل است. برو او را آگاه کن. بعد از آگاهي اگر حلالت کرد، درست است. گاهي آدم يك کارگري را به کار ميگيرد و يك مبلغي را به او ميدهد. در صورتي كه ميداند حق اين كارگر بيشتر از اينها است. اما مبلغ كمتري را به او ميدهد. بايد برود و او را آگاه كند. يک نفر از مومنين وارد منطقهاي شد که بني اميه در آنجا حاکم بودند. سوار شتر بود. يك نفر از امويهاي بني اميه افسار را گرفت و گفت: شتر براي من است. گفت: اين شتر براي خودم است. يك نفر گفت: نه براي من است. گفت: نه! براي من است. گفت: اين شتر خودم است. اين شتر را از خانه آوردم تا وارد شهر شما شوم. بالاخره ماجرا به دادگاه کشيده شد. به شتر نر جمل ميگويند و به شتر ماده ناقه ميگويند. رييس دادگاه گفت: حرف حساب شما چيست؟ كسي كه ادعا ميكرد شتر براي او است گفت: ايشان ميگويد: من با اين شتر وارد شهر شما شدم. در صورتي كه اين شتر آنجا بود. گفت: اين ناقه براي من است. گفت: تو چه ميگويي؟ گفت: اين شتر براي من است. آن مرد كه ادعا كرده بود، چند نفر را به عنوان شاهد آورده بود. شاهدها به دروغ شهادت دادند. آن مرد هم غريبه بود و هيچ كس را نداشت كه شهادت بدهد. گفت: اين چه شهر و قانوني است كه من صبح با شتر وارد شهر شوم و ظهر بدون شتر برگردم. اين حكومت عجب حکومتي است! گفت: من بايد به معاويه بگويم. رفت به معاويه گفت. معاوي هم گفت: بله ناقه براي ايشان است. دزد هم گفت: اين شتر ناقه است. قاضي هم گفت: ايشان راست ميگويد. شتر براي ايشان است. مرد گفت: حالا ميشود نگاه کنيد و ببينيد كه اين ناقه است يا جمل؟ يكباره نگاه کردند و ديدند كه اين شتر نر است. گفتند: اگر شاه به نر ميگويد: ماده، تو هم بله قربان بگو و حرف او را تاييد كن. اين مرد دائم ميگفت: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ»(بقره/156) دزد دلش سوخت و يك پولي به مرد داد و خواست كه او را حلال كند. مرد هم او را حلال كرد. از ناآگاهي کارگر استفاده کردن اشکال دارد. اينكه آدم کارگري را بياورد و سر او کلاه بگذارد، اشكال دارد. بايد انسان به طرف بگويد كه حق تو چقدر است. در اسلام اصل آگاهي اصل مهمي است. قرآن ميگويد: «وَ يَتَفَكَّرُونَ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلا»(آل عمران/191) در آفرينش فکرمي کنند و بعد ميگويند اين را باطل نيافريدي. اول فکر بعد ايمان! به همين خاطر ميگويند اصول دين تقليدي نيست. يعني نبايد گفت: چون پدر من ميگويد: خدا يكي است. من هم ميگويم: خدا يكي است. به همين خاطر ميگويند: استراحت عالم از کسي که جاهل است و كار ميكند، بيشتر ارزش دارد. به همين خاطر گفتهاند: دورکعت نماز عالم از هفتاد رکعت نماز جاهل بهتر است. مسئله علم مسئلهي مهمي است. به همين خاطر گفتند: اگر کسي به سراغ علم مفيد برود، وقتي پايش را از روي زمين برمي دارد، فرشتهها بال خود را زير پاي او پهن ميکنند. يکي از اصولي که در کربلا بود، اين بود كه امام حسين از سرباز غافل استفاده نميکرد. بعضيها ميگويند: اين مالياتي که ميدهيم به جاي خمس است. ما ديگر خمس و زکات نميدهيم. اين مالياتها خمس نيست. براي اينکه خمس را بايد با دست خودت بدهي. اما ماليات را از تو ميگيرند. چيزي که گرفتني است، قصد قربت ندارد. مثل اينكه به زور از من خمس بگيرند و بعد بگويند: انصافاً آقاي قرائتي با سخاوت است. اين سخاوت نيست. اگر به زور از تو بگيرند که سخاوت نيست. اگر خودت بپري، تو را تشويق ميكنند. اما اگر تو را هل بدهند كه تشويق ندارد. آدم بايد خودش برود و خمس را بدهد. بين خمس و ماليات تفاوت وجود دارد. در خمس علاقه است اما در ماليات علاقه نيست. البته در حکومت اسلامي بايد علاقه باشد. علاقهاي که آدم به آيت الهي دارد که دينش را از او دارد با علاقهاي که به يك کارمند دارد، فرق ميكند. شما انتخاب ميکنيد. پولم را به اين آقا بدهم يا به آن آقا بدهم. نگاه ميکني و هر آقايي را كه ميپسندي، به او ميدهي. خمس را بايد با قصد قربت داد. خمس بدهي. ميگويي: من صد هزارتومان داشتم. بيست هزارتومان خمس آن ميشود. قصد قربت ميکني و خمس را ميدهي. اگر قصد قربت نباشد، قبول نيست. بعضي علما گفتهاند: اگر سيدي را ديدي و دلت سوخت و به او خمس دادي، قبول نيست. براي اينکه دلت سوخته است. براي وجدان خودت پول دادهاي. خمس را بايد براي رضاي خدا بدهي. نه براي اينکه دلت سوخته است. هركسي در دنيا دلش بسوزد و به مردم كمك كند، براي خدا نيست. قصد قربت اين است كه براي خدا باشد. به هرحال بين تمام حرکتها و حرکت کربلا فرق است. اصل اخلاص و اصل آگاهي مسئلهي مهمي است. مسئلهي ديگر امر به معروف و نهي از منکر است. آخر بعضيها ميگويند: اگر جانت سالم است. اگر ضرر نميبيني، امر به معروف كن. گاهي وقتها انسان بايد دست به يك کارهاي هشداردهنده بزند. اصلاً شوک وارد کردن يک اصل است که انسان در جامعه شوک وارد کند. در قديم خيابانها صاف بود و تصادف زياد بود. اما الآن مهندسان ميگويند: اگر خيابان يك خورده کج باشد، بهتر است و آدم با حواس جمعتري رانندگي ميكند. زندگي يکنواخت خواب آور است. بايد شوک وارد کرد. قلب که ميايستد پزشک ميآيد و شوك وارد ميكند تا دوباره قلب شروع به كار كند. گاهي قلب جامعه ميايستد و مردم به خواب ميروند. براي همين بايد شوک وارد کرد. ساعات آخر عمر امام، من هم در جماران بودم. امام در اتاقي بودند. ما از پشت شيشه نگاه ميکرديم. يكباره ديديم كه دو سه پزشک آمدند و چنان در قلب امام زدند كه من جيغ کشيدم. قلب ايستاده بود. فكر كردند كه ميتوانند قلب را برگردانند. دو سه نفر محکم مشت زدند، اما فايده نداشت. امام حسين بايد وارد شود. قطعه قطعه شود تا به جامعه شوک بدهد. حالا راجع به شوک چند نکته بگويم. گاهي جنگ ميشود اما مردم آگاهي پيدا نميکنند. دونفر با هم ميجنگند. دولشگر با هم ميجنگند. اما كسي چيزي نميفهمد. اميرالمؤمنين داشت سخنراني ميکرد. مردم همين طور نشسته بودند و همين طور مات زده شده بودند. هرچه حضرت امير نعره کشيد، فايدهاي نداشت. در نهج البلاغه داريم« فضرب علي خدهِ» حضرت چنان بر گوش خود زد كه توجه همه جلب شد. حضرت اين سيلي را زد تا در مردم ايجاد شوك كند. پيغمبر نماز ميخواند و بعد از نماز يك سري عبادتهاي خاص انجام ميداد. يك روز گفت: «السلام عليکم و رحمه الله و برکاته» و تعقيب نخواند. دويد و به مسجد رفت. گفتند: پيغمبر کارداشت. کسي منتظرش بود. خطري بود. چه شده بود؟ همه نگاه کردند و ديدند كه پيغمبر در مسجد رفته و پاشنهها را نگه داشته است. يعني چه؟ اين چه حرکتي است؟ وقتي مردم خواستند از مسجد برون بروند، پيامبر گفت: نميگذ ارم برويد. يك حديث خواند. پيدا بود كه ميخواست اين حديث را طوري بخواند كه در ذهنها بماند. گاهي به خاطر اين ما فراموش ميكنيم كه سخنرانيها يکنواخت است. يك روز پيغمبر به خانه آمد. يك عباي مشکي داشت. زير عبا رفت. فاطمه زهرا بود. گفت: تو هم زيرِ عبا بيا. اميرالمؤمنين تو هم بيا. پنج نفر را زير عبا برد. و فرمود: اينها اهل بيت من هستند. يعني ميخواست کاري بکند كه در ذهن مردم بماند. مثل اينكه همه جاي مسجد آجر است. اما محراب را كاشي كاري ميكنند كه معلوم شود، محراب است. پيغمبر در مسجد نماز ميخواند. رکعت اول و دوم را به يك سمت خواند و در ركعت سوم جبرئيل آمد و گفت: به اين طرف بايست. همه صفها به هم ريخت. زن و مرد قاطي شدند. حالا ما سوال ميكنيم. خدايا تو که حليم هستي، حوصله ميکردي تا نماز تمام شود. بعد ميگفتي: نماز عصر را از اين طرف بخوان. خدا ميخواست كاري كند كه تغيير قبله در ذهنها بماند. اگر با موعظه همرا ميشد، در ذهنها نميماند. بايد چنان ضربتي عمل شود که در ذهنها بماند. امام گاه شوک وارد ميکرد. يك کسي ميگفت: زمان شاه شب نيمهي شعبان همه چراغاني ميكردند. به امام گفتم: امام چرا امسال چراغاني نكنيم؟ امام فرمود: چون شاه چراغاني ميكند. امام ميخواست شوک وارد کند. فتواي اعدام سلمان رشدي در دنيا يک شوک بود. نامه به گورباچف يك شوک بود. امام هميشه ميفرمود: به نماز جماعت برويد. نماز جماعت مستحب است. اما يكبار امام فرمود: اين مستحب را انجام ندهيد. در مسجدها را ببنديد تا فشار وارد شود. ايجاد شوک مهم است. گاهي انسان تنهايي حريف نميشود. اما با يک عکس العمل حريف ميشود. در واقعهي كربلا همه ميدانستند كه هفتاد و دونفر حريف سي هزار نفر نميشوند. اما امام حسين گفت: من ميروم قطعه قطعه بشوم تا در مردم شوک ايجاد شود و حركت كنند. به همين خاطر بعد از کربلا شوکها وارد شد. گروه گروه ميآمدند و خود را ملامت ميكردند. يک نفر در بازار کوفه بر سر خود ميزد و ميگفت: باختم! باختم! دور او را گرفتند و گفتند: چه شده است؟ گفت: به من گفتند به كربلا برو و امام حسين را بكش و جايزه بگير. ده درهم خرج خودم و اسبم و شمشيرم کردم و امام حسين را کشتم. اما آنها شش درهم به من دادند. عمرسعد ميخواست فرماندار ري شود. اما نشد. شب عاشورا يك نفر به امام حسين متلکي گفت. گفت: ببين آب مثل ماهي دارد غلت ميزند. نميگذارم يك ذره بخوري. امام حسين گفت: اميدوارم تشنه بميري. هرچه به طرف آب ميدادند از حلقش سررفت و باز هم ميگفت: از تشنگي جگرم سوخت. آب ميخورد ولي رفع تشنگي نميكرد. نفرينِ امام او را گرفت. امام حسين روي متلک حساس بود. متلک خيلي مهم است. مواظب باشيم به کسي متلک نگوييم. قرآن ميگويد: گناه کردي استغفارکن. من گناهت را ميبخشم. يه عده ميگويند: اگر تو استغفار کني و پيغمبر دعا كند، گناهت بخشيده ميشود. يك آيه داريم كه ميگويد: پيغمبر خودت را معطل نکن. هفتاد بار هم كه تو دعا کني من اينها را نميبخشم. مسخره كردن جنايت بزرگي است. چون هفتاد بار هم كه پيغمبر دعا کند باز هم خدا نميبخشد. در فتح مکه پيغمبر فرمود: همهي كساني که ظلم کردند. شمشير کشيدند. جنگ کردند و بر سر من خاکستر ريختند. به من سنگ پرتاب كردند. همه را بخشيدم. فقط سه نفر را نميبخشم. حتي اگر اينها به کعبه پناهنده شوند، آنها را نميبخشم. گفتند: فرق اين سه نفر با بقيه کافرها چيست؟ فرمود: اين سه نفر من را هجو ميکردند. يعني مرا تحقير ميکردند. گناه مسخره كردن چيست. گناه مسخره كردن اين است که آن روزي که پيغمبر در فتح مکه همه کافرها را بخشيد، آن سه نفر را نبخشيد. مسخره كردن گناهي است که اگر هفتاد بار پيغمبر هم دعا کند، بخشيده نميشود. تحقيرکردن و هجوکردن يکي از اصول ديگر است. از کم بودن نترسيد. بعضي از افراد وقتي ميخواهند كاري را انجام دهند، ميگويند: ما سه نفر که بيشتر نيستيم. ما کم هستيم. قرآن راجع به کمي خيلي حرف زده است. «وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ»(سبأ/13) بندگان شاکر کم هستند. در يک منطقه که همه منحرف و بت پرست و مشرک بودند، پنج شش نفر خداپرست بودند. اين افراد يك برنامه ريزي براي خودشان کردند. خداوند قصه برنامه ريزي اين چند نفر را در سورهي كهف ميگويد و از اينها تجليل ميکند. سوره کهف دليل بر اين است که از كم بودن تعداد خود نترسيد. ماجراي کربلا به ما ميگويد كه از کم بودن نترسيد. اميرالمؤمنين ميفرمايد: «أَيُّهَا النَّاسُ لَا تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ»(نهجالبلاغه، خطبه 201) «لَا تَسْتَوْحِشُوا» يعني وحشت نکنيد. «لَا تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدَى» در راه هدايت وحشت نکنيد. «أَيُّهَا النَّاسُ لَا تَسْتَوْحِشُوا فِي طَرِيقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ» اگر يار کم داريد، نترسيد. گاهي دخترها ميگويند: آقا همه کس و کار من بدحجاب هستند. به من چه کار داري؟ حالا چه کسي خمس ميده که ما بدهيم؟ تو چه کار به ديگران داري؟ ابراهيم يک نفر بود ولي خدا ميگويد: ابراهيم با اينکه يک نفر بود يک امت را هدايت كرد. دو سه سال پيش كتابي چاپ شد. اگر اشتباه نکرده باشم، اسمش سحرخيزان تنها بود. خاطرات قشنگي از بچههايي بود كه بدون پدر و مادر روزه ميگيرند. مثلاً پدر و مادر نميتوانند روزه بگيرند و دخترها و پسرها تنهايي بيدار ميشوند. سحرخيزان تنها کتاب خوبي بود. بچههاي نابغه بچههايي هستند که کار به مردم ندارند. ميگويند: بيا برويم فيلم ببينيم. ميگويد: من فردا درس دارم. ميگويند: همه ميآيند. ميگويد: همه بيايند. من نميآيم. انسان اگر بتواند تنها راه برود، معلوم ميشود كه ارزش دارد. قرآن ميگويد: روز قيامت اهل بهشت از اهل جهنم ميپرسند: اي جهنميها شما چطور جهنمي شديد؟ «وَ كُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضينَ»(مدثر/45) ميگويند: ديگران زدند ما هم رقصيديم. يعني از خودمان اراده نداشتيم. هركاري گفتند، كرديم. چون ننشستيم فکرکنيم «وَ كُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضينَ» يعني منطق اين بود. خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو. من بارها گفتم كه اين شعر غلط است. مثل اينكه يك کشتي صد مسافر داشته باشد و در دريا بشكند. نود نفر نميتوانند شنا كنند و غرق ميشوند. ده نفر هم ميتوانند شنا كنند و زنده ميمانند. اين ده نفر نميتوانند بگويند: خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو. امام حسين به ما ميگويد: از کم بودن نترسيد. ما هفتاد و دو نفر بيشتر نبوديم. من فكر ميكنم در عدد هفتاد و دو رمزي وجود دارد. چون در احد هفتاد و دو نفر شهيد شدند. ياران پيغمبر در احد هفتاد و دو نفر بودند. در حزب جمهوري هفتاد و دو نفر بودند. شايد رمزي دارد. مثل اينكه در عدد هفت هم رمزي وجود دارد. مثلاً طواف دورخانهي خدا هفت بار است. تعداد آيههاي سورهي حمد هم هفت تا است. آسمانها هم هفت تا است. عدد ايام هم هفت روز است. سغي بين صفا و مروه هم هفت بار است. اينها رمزي دارد. سه عدد هفت، هفتاد و دو و چهل رمزي دارند. من به چند حسينيه رفتم و ديدم كه اسم اين هفتاد و دو نفر را با کاشي کاري در حسينيه نوشتهاند. ما بايد اسامي اين هفتاد و دو تن را حفظ كنيم. از کم بودن نترسيد. يك اصل ديگر اين است كه همه با هم باشند. انقلاب وقتي ارزش دارد که همه باهم باشند. در کربلا يك مجموعهي عجيبي بود. ترک، فارس، عرب، زن، بچه، پير، جوان و. . . همه در كربلا وجود داشت. در کربلا چند زن هم شهيد شدند. امام حسن مجتبي يك پسر به نام عبدالله داشت. شايد سه چهار ساله بود. ايشان نگاه ميکرد و ميديد که دارند به عمويش امام حسين شمشير ميزنند. دويد و جلو آمد. امام حسين نگاه کرد و ديد اين بچه دارد از خيمه بيرون ميآيد. به خواهرش زينب گفت: زينب جان او را نگه دار. آمد او را بگيرد اما نتوانست. رفت جلو و گفت: چرا عموي من را ميکشيد. خواستند امام حسين را بزنند. دستش را جلوي عمويش گرفت. دست قطع شد. به پوست آويزان شد. بعد هم سپاهيان همانجا تکه تکهاش کردند و روي سينهي عمويش گذاشتند. در كربلا همه سني وجود داشت. ما ميگوييم: کربلاي ايران با کربلاي امام حسين خيلي فرق دارد. در کربلاي ايران با تانکر آب ميبردند. در کربلاي امام حسين با مشک هم نتوانستند، آب ببرند. در کربلاي ايران بنياد شهيد درست شد. به خانوادههاي شهيد احترام گذاشتند. اما در کربلاي امام حسين خانوادههاي شهدا را كتك زدند. کسي به خانوادهي شهيد کتک نميزند. بنابراين هيچ وقت نبايد گفت: كربلاي ايران هم مثل كربلاي امام حسين است. در کربلا چيزهايي است که در جاي ديگر نيست. به همين خاطر امام حسن هم به امام حسين گفت: هيچ روزي مثل روزِ تو نيست. به همين خاطر از آدم تا خاتم براي حسين گريه کردند. تمام انبياء براي حسين گريه کردند. زمين و آسمان براي حسين گريه ميکند. چون حساب حسين و حساب کربلا فرق ميکند. بحث امروزمان تمام شد. چهل اصل از زندگي امام حسين را يادداشت کردم و برايتان گفتم. امام حسين ميگويد: خدايا تو ميداني كه «إني لم أخرج بطرا و لا أشرا»(المناقب، ج4، ص89) من براي هوا و هوس نميجنگم. من فقط براي تو ميجنگم. اصل اخلاص اصل خيلي مهمي است. امام حسين شب عاشورا چراغها را خاموش کرد و گفت: هرکس ميخواهد برود، برود. گاهي دو بار جنگ ميشود امام مردم چيزي نميفهمند. اما اين جنگي بود که همه فکرهاي خواب را بيدار کرد. از کم بودن نترسيد. اگر خواستيد کار پيش برود بايد همه با هم باشيم. بخشي از توفيقات علي ابن ابيطالب به خاطر اين است که همسرش فاطمه است. بخشي از توفيقات پيغمبر اسلام به خاطر اين است که همسرش خديجه است. من كتابهايي را دارم که علما نوشتهاند و در صفحهي اول نوشتهاند، اين توفيقاتي که دارم براي خانم است. اگر خانم کمک نميکرد، من به اينجا نميرسيدم. اگر من يک حديثي ميخوانم. بايد ببينم چندنفر اين تشکيلات را انجام دادند. معلم اين حديث را به من ياد داده است. تداركاتي اين گچ را به دست من داده است. فيلم بردار، فيلم برداري كرده است. کارها را ساده نگيريم. خدايا ما را با قرآنت و با اهل بيت پيغمبر و با امام حسين روز به روز آشناتر و عاشقتر بفرما.
«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»