متن برنامه ی درس هایی از قرآن کریم حجت الاسلام قرائتی؛ تاريخ پخش :: 1373/4/23
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث ما، آشنايي با گوشهاي از فضائل و اخلاق و علم. امام پنجم، امام باقر عليه السلام است. چون بينندگان عزيز شب جمعهاي که بحث را ميبينند، چهارشنبهاش تولد امام باقر «عليه السلام» است. کتابهاي مختلفي در اين زمينه مطالعه شد. چکيدة چند کتاب در نيم ساعت الي سي و پنج دقيقه، انشاء الله ميخواهم براي شما بگويم. زندگي امام پنجم را در سه فصل ما خلاصه کرديم. يکي ـ علم امام باقر «عليه السلام»، دو ـ اخلاق امام، امام و طاغوتهاي زمان، نمونههايي از علم امام پنجم خدمت شما بگويم.
يک ـ ابي بصير ميگويد: به زني قرآن درس ميدادم. يک روز به شاگردم که دختري بود، خانمي بود، معلّم قرآن يک شوخي با آن خانم کرد. کلمهاي گفت، دو نفري هم بودند، کس ديگري نبود، بعداً که معلّم قرآن، خدمت امام رسيد، امام فرمود که: کسي که در خلوت گناه ميکند، خدا به آن توجه نميکند. شما چرا با شاگردت شوخي کردي. با اينکه ميگفت: هيچ کس نميدانست. من معلّم قرآن بودم و آنهم خانم بود. امام باقر هم خانهاش بود در آن فلان منطقه. از اين معلوم ميشود امام علم غيب دارد و از اين هم معلوم ميشود، دخترهايي که تجديد ميشوند. پدرشان حق ندارد، معلّم مرد بياورد براي دخترش. از اين معلوم ميشود، خلوت با زن اجنبي گناه است. شما وارد خانه شدهاي، زن داداشت بود، حق نداري تنهايي نماز بخواني، مگر اينکه در خانه را باز کني، مردم بيايند و بروند و ببينند. خلوت با زن نامحرم ممنوع. نماز خواندن در جايي که زن نامحرم هست و کس ديگر نميتواند، بيايد و برود، ممنوع. دخترهايي که تجديدشان، پدرشان که مذهبي است و عفت و غيرت ديني و اخلاق اسلامي دارد، نيايد معلّم مرد بياورد. گرچه معلّم مرد هم، اکثرشان، بسياريشان مؤمن هستند. امّا شيطان گفته است، هر کجا دختر و پسر تنها شدند، سوميش من. و از اين معلوم ميشود که مردها هم حق ندارند تلفن منزل همسايه را بدهند. چون گاهي دخترهايي گول خوردهاند. از اين طريق، که پسر همسايه آمده گفته، تلفن کارتان دارد. دختر رفته خانة همسايه تلفن جواب بدهد، اونجا مثلاً گناه شده است.
بنابراين هر رقم خلوت کردن حتي در نماز، حتي در کلاس قرآن، و من به طلبهها هم سفارش کردهام، طلبهها هم حق ندارند جلسه براي دخترها داشته باشند. من خودم طلبه، که جلسه براي دخترها و خانمها داشتم، يادم هست دو، سه تا پيرمرد را با خودم، در کاشان، ميبردم در جلسه خانمها، پيرمردها جلو مينشستند، نگاه به پيرمردها ميکردم و خانمها هم گوش ميدادند، جلسه براي دخترها، زمينة گناه است. و ما اگر خواسته باشيم گناه نکنيم، بايد زمينه گناه را بوجود نياوريم. از اين حديث معلوم ميشود که امام باقر «عليه السلام» علم دارد که چه کسي، چه کار ميکند. حديث داريم هفتهاي يکبار، يا دوبار، کارهاي ما را، حضرت مهدي «عج» ميبيند، به آن گزارش ميدهند، حالا، «لَئِنْ ظَنَنْتُمْ أَنَّا لَا نَرَاكُمْ وَ لَا نَسْمَعُ كَلَامَكُمْ لَبِئْسَ مَا ظَنَنْتُمْ لَوْ كَانَ كَمَا تَظُنُّونَ أَنَّا لَا نَعْلَمُ مَا أَنْتُمْ فِيهِ وَ عَلَيْهِ مَا كَانَ لَنَا عَلَى النَّاسِ فَضْلٌ»(الخرائجوالجرائح، ج1، ص288) شما خيال ميکنيد امام يک آدم عادي است. ما همه حرفهاي شما را ميفهميم و خيال نکنيد که ديوارها جلوي فهم ما را ميگيرد.
مسئله ديگر آن هم شبيه اين است، شايد هر دو را با هم بگويم صحيح نباشد. حديث دو، ميگويد به امام پنجم گفتم، چقدر حاجي آمده است مکّه، فرمود: اينها حاجي نيستند، جيغ و ويق مي¬کنند، آمدند اينجا سر و صدا ميکنند حاجي واقعي، تک و تاي است، بعد ميگفت امام يک دستي به چشمهايم کشيد، من چشمهايم نابينا بود، بينا شد. ديدم، بيشتر مردم به شکل انسان نيستند، به شکل چيز ديگهاي هستند. حالا در حديث نوشته است به شکل چه چيزي هستند. در ميان آنها تک و تاي هستند آدمهاي مؤمن و انسان و نوراني، امام فرمود: بسياري از اينها که ميآيند مکّه، قيافهشان، قيافة حاجي است امّا در واقع حاجي نيستند. چون حاجيهايي بودند که در حکومت بني اميه، بله قربان گوي، حکومت يزيد بودند. طاغوت زده و طاغوت پرست و تحت تأثير حکومت ظلم بودند و کسي که بله قربان گوي حکومت ظلم شود. مکّه هم برود، مکّهاش هم ارزشي ندارد. به همين خاطر امام، مکّهاي را که طرفداران يزيد رفته بودند. آن مکّه را رهايش کرد. فرمود: اگر اين مکّه است، من اين مکّه را هم نميخواهم. برويم کربلا، زماني که همه ميرفتند مکّه، امام آمد کربلا، يعني چه؟ يعني مکّهاي هم که تحت حکومت يزيد باشد، مکّه او هم ارزش ندارد. اصل اين است که حکومت، حکومت حق باشد. حکومت حق است، بگير بخواب، ميروي بهشت. حکومت باطل است، روزي دو ليتر گريه کن، فايده ندارد.
ما داريم بعضي از مساجد، حالا تک و تاي هستند، آخوند که ميرود روي منبر، اصلاً کاري به انقلاب ندارد. انگار مثلاً زمان مظفرالدين شاه است. همينطور حرفهاي خودش را ميزند، انگار نه انگار، که ما به اين آخوند گفتيم، بابا ارمنيها، اقليتهاي مذهبي وقتي بي حجاب بودند، ديدند انقلاب شده، يک روسري سر کردند. يا مثلاً عرق فروشها، وقتي ديدند انقلاب شده ساندويچ فروشي باز کردند، بعضي هاشون شغلشان را عوض کردند. امّا شما منبري که الآن رفتي، با منبر سيصد سال پيش، هيچ فرقي نکرد. اگر کسي حکومت حق را قبول نداشته باشد. ولو تحت عنوان ولايت، عشق به علي بن ابيطالب، بدنش را خوني کند، روز عاشورا، دو ليتر هم گريه کند، اگر حکومت حق را قبول نداشته باشد، ارزش ندارد. دليل من اين است که امام حسين «عليه السلام» حاجيها را ول کرد، آمد در بيابان کربلا. آقا مکّه بهتر است و يا بيابان کربلا، اگر مکّه تحت حکومت يزيد است. کوير کربلا، از مکّه ارزشش بيشتر است. حکومت، بايد حکومت حق باشد. بنابراين آخوندي که، کت و شلواري که، کارمند و دانشجويي که، حکومت حق را قبول نداشته باشد، ولايت آن، غمه زدنش، اشکش، شعرش، روضهاش، شله زردش، پلوش، هيچ ارزش ندارد. اصل اين است که، حکومت را قبول داشته باشيم.
مي گويد: به امام باقر «عليه السلام» گفتم: آقا، مکّه خيلي حاجي است. فرمود: اينها حاجي نيستند، کسي که حکومت حق را بپذيرد، حج آن حج واقعي است، دستي روي چشم کشيد، چشمهايم باز شد، ديديم همه به شکل ميمون هستند.
شخصي ميگويد: خدمت امام باقر «عليه السلام» نشسته بودم اين شمارة سه است. ميگويد: خدمت امام نشسته بودم، فکر ميکردم، در مغزم که امام چه مقامي دارد، همينطور که فکر ميکردم، امام فرمود: امام از آن چيزي که در فکر تو هست، مقامش بالاتر است. من فهميدم، من دارم فکر ميکنم. امام از فکر من خبر داد.
علم امام باقر است. نکتة چهارم، امام باقر «عليه السلام» فرمود: هرچه از دو لب من ميآيد بيرون بپرسيد از کدام آيه قرآن گرفتهاي، من دليل قرآني حرفم را براي شما ميگويم، يعني هرچه از لب من ميآيد بيرون، بند به يک آيه قرآن است. يکي از علماي اهل سنت ميگويد: «مَا رَأَيْتُ الْعُلَمَاءَ عِنْدَ أَحَدٍ قَطُّ أَصْغَرَ مِنْهُمْ عِنْدَ أَبِي جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ع»(إرشاد مفيد، ج2، ص160) ميگفت: تمام علماي درجة يک، پهلوي امام باقر «عليه السلام» که ميآمدند، خودشان را ميباختند. استاد ابو زهره ميگويد: مقصد علما از همه بلاد اسلامي، از هر کشور اسلامي، عالم ميآمد مدينه، «ماذا لعهداً الي ارجه علي بيت محمد بن باقر» هر کس وارد مدينه ميشد. قطب علميش، منزل امام پنجم بود. باز، اسد حيدر نقل ميکند از ابو اسحاق که ميگويد: «لَمْ أَرَ مِثْلَهُ قَطُّ»(إرشاد مفيد، ج2، ص161)مثل امام باقر، در علم نديدهام.
خوب، امام باقر «عليه السلام» به دو نفر فرمود: «شرقا أو غربا لن تجدا علما صحيحا إلا شيئا خرج من عندنا أهل البيت»(رجالالكشي، ص209) به شرق برويد و يا به غرب برويد، خودتان را معطل نکنيد. «لن تجدا علما صحيحا» شرق برويد و غرب برويد، علم مايه دار، علم صحيح را پيدا نميکنيد. الا اينکه «خرج من عندنا أهل البيت» علم واقعي پهلوي ما است. خودتان را به در و ديوار بزنيد، دانشمندتر از ما روي کرة زمين خلق نشده، باز به حسن فرمود: هر کجا ميخواهي بروي، علم واقعي اينجاست.
امام باقر «عليه السلام» بنيانگذار حوزه علميه شد. اينکه ميگويند. حوزة علميه امام صادق «عليه السلام» چهار هزار طلبة باسواد داشت. مؤسس حوزه، پدرش امام باقر «عليه السلام» بود. فقهاي درجه يک سنيها، شاگرد امام باقر «عليه السلام» بودند. ظهري، ابوحنيفه، رئيس مذهب حنفيها، ما يک رئيس مذهب مالکيها، امام شافعي رئيس مذهب شافعيها، تمام امامان اهل سنت، همه پهلوي امام پنجم ما، شاگردي کردهاند. کتابهايي که در اين زمينه نوشته شده است. کتاب تاريخ بغداد، موتع، سنن ابي داوود، مسند ابوحنيفه، تفسير زمخشري، طبري، بلادري، بسياري از کتابهاي درجة يک سنيها.
از امام باقر «عليه السلام» حديث نقل کردهاند، اخيراً دو تا از علماي درجه يک قم، تصميم گرفتند، هرچه قال محمدبن باقر «عليه السلام» يعني هرچه حديث امام باقر «عليه السلام» در کتابهاي سني هست، در آوردند، بصورت يک کتاب در بياورند، که ببينند چقدر اهل سنت، از امام باقر «عليه السلام» ما حديث نقل کرده است. بسيار خوب، امامان ما، علمشان از پيغمبر است. پيغمبر ما، علمشان از طرف خداست، علم امامان ما، مدرسهاي و شاگردي نبوده.
راجع به علم امامها، چيزهاي زيادي نوشتهام، همه را بگويم، ميترسم، بحثم راجع به علم امام باقر «عليه السلام» باشد، اين مقدار بماند اگر وقت داشتم بگويم، چون من ميخواهم امروز سيمايي از امام پنجم «عليه السلام» بگويم، بخشي از آن علم باشد، بخش فضائل، بخشي از آن که امام باقر «عليه السلام» با حکومتها برخوردش چگونه بود. اين مقدار راجع به علم کافي است.
حالا برويم سراغ اخلاقيات و فضائل، امام باقر «عليه السلام» اولين کسي است که هم از طرف پدر فاطمي بود و هم از طرف مادر علوي. يعني پدر و مادرش به امامت ميرسيد، امام باقر «عليه السلام» چهار ساله بود که در کربلا بود و خودش فرمود. کوچولو بودم، پسر امام زين العابدين، چون امام زين العابدين کربلا بود، امام پنجم هم کربلا بود، ميگفت چهار سال بودم، در کربلا حوادث عاشور را ديدم، حرفها را شنيدم.
پيغمبر ما به يکي از اصحاب گفت، من ميميرم، ولي تو بعد از من هستي، بعد از من اميرالمؤمنين است، باز شهيد ميشود، تو هستي. بعد امام حسن «عليه السلام» است، امام حسن «عليه السلام» شهيد ميشود. باز تو هستي. امام حسين «عليه السلام» است، شهيد ميشود، باز تو هستي. امام زين العابدين است. شهيد ميشود، باز تو هستي، سلام من را به نسلم امام باقر «عليه السلام» برسان، يعني امام باقر «عليه السلام» را پيغمبر، نزديک به يک قرن قبل سلامش را ميرساند.
امام باقر «عليه السلام» مادر با کمالي داشت. مادرش ولايت تکويني داشت. يعني مادر امام پنجم به قدري پهلوي خدا آبرو داشت که اگر حرف به ديوار ميزد، تأثير ميکرد. ميگويد، امام باقر «عليه السلام» ميفرمايد: مادرم، پاي ديوار نشسته بود. «فتصدع الجدار» ديوار شروع کرد به کج شدن که بيفتد. مادرم به ديوار گفت: ايست. ديوار همينطور کج وايستاد، مادرم بلند شد آمد کنار آنوقت ديوار خراب شد.
آيا ميشود، کسي اينکار را بکند، بله ميشود. من يک خاطره، يکوقت در تلويزيون گفتهام، که يکي از مراجع تقليد، من خودم با گوش خودم شنيدم اين را، يکي از علما و مراجع تقليد از مهمين، علماي هشتاد، نود ساله، علماي درجه يک ايران، رفتيم خدمتشان، گفت: من طلبة جواني وارد حرم ابوالفضل العباس «عليه السلام» شدم کربلا، ديدم در حرم خيلي سر و صدا و شلوغ است. گفتم: چه خبر است، گفتند: يک بچه رفته کفتر(کبوتر) بگيرد، روي مناره و گلدسته، آجر افتاده، بچهام که دستش روي آجر بوده، بچه هم از منار پرت شده، باباش گفته: وايسا، اين بچه وايساده، اين بچه وسط زمين و آسمان وايساده، رفتن بچه را گرفتهاند. حالا مردم ميگويند؛ اينکه گفت: وايسا، وايساد، اين آقا چه کسي بوده است. امام زمان «عج» بوده، حضرت عيسي بود، که بوده، ميگفت: ما هم که ديديم خيلي شلوغ، گفتيم، ببينيم چه کس بوده است. مگر ميشود، آدم جاذبة زمين را از زمين بگيرد. ميگفت، رفتيم پهلوش، گفتيم: چه کسي هستي. گفت: من آقا، يک کاسب، باربر، شغلم حمل و نقل بار است. گفتيم: خوب، حالا، مگر آدم باربر ميتواند بگويد: وايسا، گفت: من يک چيزي به شماها بگويم؛ من از اول، چهارده سالگي که به تکليف رسيدم. از اول تکليف، گناه نکردهام. هرچه خدا گفته گوش دادهام، حالا ما يک کلمه به خدا گفتيم، گوش داد. شما چقدر نديد، بديد هستيد. ما حرفهاي خدا را گوش داديم، خدا هم حرف ما را گوش داد. «أَوْفُوا بِعَهْدي أُوفِ بِعَهْدِكُم» بقره/40 ميگويد: وفا کنيد، من هم با وفا هستم.
علي ايها الحال اولياء خدا اينطور هستند. امام پنجم ميفرمايد: مادرم به ديوار کج اشاره کرد. ديوار کج ايستاد. يک ارتباطاتي در دنيا هست. بيخود نيست که ميگويند، مرحوم آيت الله بروجردي که چشمش نياز به عينک داشت. از بدن عزادارهاي امام حسين «عليه السلام» چيزي گرفت ماليد به چشمش و تا آخر عمر، چشمش نياز به عينک نداشت.
يک چيزي برايتان بگويم، تعجب ميکنيد. اميرالمؤمنين آمد، خدمت رسول اکرم «صلي الله عليه و آله» هوا داغ بود. حضرت امير تند آمده بود، هرچه که بود، حضرت امير عرق داشت. پيغمبر «صلي الله عليه و آله» يک نگاه کرد، ديد پيشاني حضرت امير، عرق دارد. رسول اکرم «صلي الله عليه و آله» دست گذاشت، عرق پيشاني، اميرالمؤمنين را گرفت. دست پيغمبر «صلي الله عليه و آله»تر شد با عرق حضرت امير، گفت عرق تو براي من ارزش دارد. به لباسش ماليد. پيغمبر ما با عرق پيشاني اميرالمؤمنين تبرک جست.
قبر امام پنجم، دست يک مشت وهابي، کزايي افتاده است. نميدانيد اين وهابيها چي هستند. حساب وهابيها را با سنيها قاتي نکنيد. تمام سنيها جگرشان از دست وهابيها خون است. ميدانيد وهابيها ميگويند، يک چيزي بگم به ريش هر چه وهابي است، بخنديد. وهابيها ميگويند، اگر بنويسيم اين قبر امام پنجم است. توحيدمان لغو ميشود. قبر امام پنجم، يک سنگ قبر ندارد، ميگوئيم يک سنگ بگذاريد اينجا، بنويسيم که اين سنگ کجاست. ميگويند اگر بنويسيم، اينجا کجاست، اين قبر امام حسن مجتبي است، ميگويند: شرک است. ميدانيد چرا، براي اينکه اگر بنويسند اين قبر، اهل بيت پيغمبر است. بالاخره مردم در قرآن خواندهاند، راجع پيغمبر و اهل بيت پيغمبر که «وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً» احزاب/33 ميگه. آخه اگر اهل بيت پيغمبر عزيز هستند، چرا قبرشان اينطور است. «إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» شورى/23 اين است، قبر امام پنجم، خاکي، خاکي، حتي حکومت وهابيها اجازه نميدهد يک سنگ بگذارند. ميگويند: اگر سنگ قبر بگذاريد، توحيد لغو ميشود.
بله قربان گوي آمريکا، توحيد است. نوشتن اينکه اين قبر امام حسن «عليه السلام» است، شرک است. ترسيدن از آمريکا توحيد است، تعمير قبر اهل بيت پيغمبر شرک است ايني که امام فرمود اينها، ملحد احمق هستند. هم کلمة ملحد به وهابيها گفت، هم کلمة احمق و امام عزيز، در عمرش کلمة احمق را به هيچکس نگفت.
از امام پنجم براي شما صحبت کنم. ابوبصير نابينا بود، از اصحاب پيغمبر، آمد خدمت امام باقر «عليه السلام» و فرمود: حضرت عيسي مرده زنده ميکرد. فرمود: بله، کور شفا ميداد. فرمود: بله، فرمود: شما که امام باقر هستي ميتواني کور را شفا بدهي و من کور هستم، ميتواني من را شفا دهي؟ گفت: بله، بيا جلو، امام باقر «عليه السلام» دست مبارکش را کشيد روي چشم ابوبصير، ابوبصير چشمهايش باز شد، فرمود: ابوبصير اگر چشمت در دنيا باز باشد، مقامت در قيامت اين است. امّا اگر به حال اولت بازگردي، مقامت چيز ديگه است. کدامها را ميخواهي، گفت: من که پير شدم، بگذار دوم، سه ساله آخر عمر هم چشم نداشته باشيم. در مرتبه امام باقر، چشمش را بست و گفت: همينطور که هستي، باش. فقط امام باقر ثابت کرد که قدرت عيني در ما هم هست. اين کار را نمونه داردو
امام حسن مجتبي، اسبش و شتر ميبرد، امّا پياده راه ميرفت. گفتند: آقا، اگر اسب و شتر ميبري مکّه چرا پياده ميروي، ميگفت: اسب و شتر را ميبرم که، تا نگويند ايشان گداست و يا ندارد و يا دلش نميآيد، پول خرج کند. من ميبرم تا معلوم شود، در راه مکّه و خدا، دلم ميآيد پول خرج کنم، امّا سوار نميشوم، چون ميخواهم کف پام در راه مکّه، زجر بکشد، ميخواهم پياده بروم. گاهي آدم ميهمان را ميتواند دعوت کند از چلوکبابي بيايد. امّا دلش ميخواهد خودش با دستهاي خودش اين که ميخواهد با دست خودش، ندانيکه کنس است و پول ندارد، خيلي دوستت دارم. ميخواهم خودم توي خونه پذيرائي کنم. ميگه دارد: امام رفتم مکّه.
شخص ميگويد رفتم مکّه، وارد مسجدالحرام شدم، ديدم، امام باقر «عليه السلام» يک نگاهي به کعبه کرد و گريه کرد، بلند، بلند، رفتم، تنگ گوشش، گفتم: آقا، امام پنجم، يواش گريه کنيد، مردم دارند نگاه ميکنند. فرمود: نگاه کنند «فَقَالَ لِي وَيْحَكَ يَا أَفْلَحُ وَ لِمَ لَا أَبْكِي لَعَلَّ اللَّهَ تَعَالَى أَنْ يَنْظُرَ إِلَيَّ مِنْهُ بِرَحْمَةٍ فَأَفُوزَ بِهَا عِنْدَهُ غَداً»(كشفالغمة، ج2، ص148) فرمود که: مردم نگاه کنند، من نبايد، چونکه مردم نگاه ميکنند. آخه بعضيها هستند، گريهشان ميگيرد. تا ميبيند، نگاهش ميکنند، همينطور خودش را نگاه ميدارد. ميگفت: وارد مسجدالحرام شدم، امام پنجم به شدت گريه ميکرد، ميگفت: من دوست دارم گريه کنم و کاري به نگاه مردم هم ندارم.
امام پنجم، اول کار نگران بود که حرفهايش را قبول نکنند، از بعضيها ميترسيد که قبول نکنند حرفهايش را، حرفهايش را به جابر ميگفت، ميگفت: تو از قول پيغمبر بگو. چون حديث داريم، حديثي را از امامي به امام ديگر نسبت دادن. دروغ نيست، مثلاً من حديثي را از امام صادق، خيال ميکنم از امام رضا «عليه السلام» است، اشتباه ميکنم، يا حديث از امام رضاست، ميگم امام سجاد گفته است. سؤال ميکند، ميگويد: حديث را شنيدهام، امّا نميدانم از کدام امامهاست. امام فرمود: حرف همه ما يکي است. شما از استخر، از اين گوشه که آب برداشتي، وقتي خواستي آب را برگرداني، نميگويي: والا من، آب را از اين گوشه برداشتم، بريزم، همان گوشه. نه، استخر آب زلال، همهاش يکي است. گفت: آقا ما حديثي را شنيدهايم، نميدانيم از کدومهاست فرمود: همه يکي است.
بعد حديثي داريم، که امامهاي ما فرمودند: هرچه از دو لب ما بيرون ميآيد همان چيزهايي است که از دو لب پيغمبر بيرون آمده است. بنابراين گاهي وقتها، اول کار، مثلاً شما ميخواهي نهي از منکر کني، اگر شما بگوئي فايدهاي ندارد. شما ميگي: آقا شما بگو، من اگر بگم، چون سنّم کم است و يا سوادم کم است، يا مدرکم کم است، ممکن است، حرف من را گوش ندهد، امّا شما بگو. گاهي آدم حرف را مستقيم بزند. فايدهاي ندارد. لازم است به ديگري بگوئيم، او بگويد. امام باقر «عليه السلام» ميترسيد، حرفي را بزند، بعضيها قبول نکنند، به جابر ميگفت: تو پيرمرد هستي، از اصحاب پيغمبر هستي، حدود يک قرن سِنِت است، تو بگو.
نمونهاش هم بگم که يک زن هم اين نقش را داشته است. امام سجاد هم گاهي ميخواست، با مردم صحبت کند، به زينب کبري ميگفت: تو بگو، چون تو دختر فاطمه هستي مردم براي فاطمه زهرا «س» حساب باز ميکنند، تو دختر اميرالمؤمنين هستي، گاهي امام زين العابدين حرفهايش را از حلقوم زينب کبري ميگفت. اين يک درسي است، دربارة امر به معروف و نهي از منکر که گاهي وقتها من حرف بزنم فايدهاي ندارد، به وزير ميگويم، شما بخشنامه کنيد. گاهي اين وزير فايده ندارد، به وزير ديگر ميگويند، شما اين دستور را بدهيد.
عدهاي آمدند خدمت امام پنجم، ديدند امام پنجم، خيلي خودش را درست کرده است، ريش هايش را خضاب کرده است. و خلاصه، به خودش رسيده است. يکخورده نگاه کرد، ديد امام خيلي، فرمود: به خودتان رسيدهايد؟ فرمود: زن دوست دارد که شوهرش خودش را آرايش کند. همينطور که زن خودش را براي شوهر آرايش ميکند. مرد هم بايد براي خانمش، خودش را آرايش کند. مرد ميآيد خانه، بوي پيه ميآيد از آن، بوي پياز از آن ميآيد. بوي عرق گنديده از آن ميآيد، بعد هم به خانمش ميگويد: بلند شو، سرت را شانه کن، اگر بناست خانم سرش را شانه کند، تو هم با اين قيافه، نبايد بيائي بيرون. امام پنجم فرمود: چون زن براي من آرايش کرده است. من هم بايد خودم را براي زن آرايش کنم. اين يک درس است. نبايد به ما بگويند.
کشورهاي غربي، خيابانهاش لوکس، آبهاي جوب هايش مثل اشک چشم، درختهايش سرسبز، تميز، بيا، جمهوري اسلامي، حالا شهرداريها جريمه ميکنند. مردم هم از شهرداريها، ناراضي هستند، من کاري به ناراضي بودن مردم ندارم، حضرت عباسي، يکخورده شهردارها، به فکر تميز کردن شهرها، افتادهاند، حالا اگر پولي ميگيرند، جريمه ميکنند، اصلش ما باور نکرديم، که اين جايي را که، ميآئيم مسجد، پايمان را بشوئيم. کمتر مسجدي است که فرشش بوي عرق ندهد، به ما گفتهاند کسي که اين لنگ را به پاش بست، ديگري حق ندارد، استفاده کند. حولهاي که کسي بدنش را خشک کرد، ديگري حق ندارد با آن حوله، مسواک هر کسي، بايد براي خودش باشد. نظافت، يک چيزي است. شما اگر جوب را جارو کردي، آشغالها را ريختي در جوب، هرچه آشغال در جوبها بايستد، وقت بارندگي، جوب بند بيايد، آب از جوب بيايد بيرون، سيلي و سيلابي، راه بيفتد، هر ضرري بزند، آن آقايي هم که آشغال ريخت در جوب، در گناهش شريک است. بايد شهر مسلمانها، قشنگ باشد.
آقا يک چيزي بگم، خدا آسمان دارد، زمين را هم داده است به ما، ميگويد من آسمانم را زينت کردهام، چند دفعه در قرآن گفته است «وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا» فصلت/12 من آسمان را قشنگش کردم شما هم خانههاي خودتان را قشنگش کنيد. امام صادق ميگويد: پدرم هيچ وقت از ياد خدا غافل نميشد، حتي مينشست ذکر خدا ميگفت. و ذکر خدا هم لا اله الا الله ميگفت. ميدانيد فرق لا اله الا الله، با بقيه ذکرها چيست، چون تنها ذکري است که آدم ميتواند بگويد و کسي نفهمد. لبهاي من را ببينيد، تنها ذکري است که لب تکان نميخورد. امام صادق ميفرمود: باباي من براي اينکه هم ذکر خدا بگويد و هم. حتي در راه رفتن.
مي گويد، ايام کار، ميگويد: هواي داغ مدينه، امام پنجم، در بيابان مدينه، کشاورزي ميکرد. رفتم، گفتم: آقا، شما امام هستي، يک، چاق هستيد. چون امام پنجم در بين امامهاي ما، امام پنجم چاق بود، شما هم بدنتان فربه است، چاق است، هواي داغ، آدم چاق، کشاورزي ميکني، اين رقم عرق ميکني، حالا اگر الآن عزرائيل بيايد، جانت را بگيرد، خجالت نميکشي. فرمود: نه، افتخار ميکنم. افتخار ميکنم که در حال کار، از دنيا بروم. کار بهترين عبادت است.
حيف ما که تابستانها کار نميکنيم. بسياري از دانشجوها، ميتوانند تابستان، مسکن خودشان را بسازند، اول مهر ميآيد خودش را به آب و آتش ميزند، براي خوابگاه دانشجويي و هان که اينقدر زمين هست و اينقدر دانشجو هست. اگر هر دانشجو، بيست روز عملگي کند خوابگاه، چهار سال خودش راه تأمين ميکند. چون اين دانشجو نشسته است، شطرنج و جدول روزنامه حل کرده است، اول ماه ميآيد، ميگويد: يکجا بدهيد، من بخوابم، بعد هم ميگويد: آقاي قرائتي در تلويزيون بگو: براي ما دانشجوها، يک خوابگاه درست کنند. آخه، حضرت عباسي من رويم نميشود در تلويزيون، البته گفتهام، يکي، دوبار، امّا آدم خجالت ميکشد، ما رسممان نيست کار بکنيم. ام سلمة زن پيغمبر بود، در خانه کار ميکرد. گفتند: زن، رسول الله کار، فرمود: زن بيکار باشد، فتنه درست ميکند. مرد هم بيکار باشد، فتنه درست ميکند. آمار گناه، ايام بيکاري و ايام فراغت بالاست. آدم وقتي کار ندارد، گناه ميکند. بايد انسان کار بکند.
يک کس، يک جمله زشتي، به امام باقر «عليه السلام» گفت؛ ميخواست، عصبانيش کند. عوض اينکه بگويد «انت الباقر» يک کلمة ديگري گفت. فرمود: نه، من اسمم باقر است آنکه تو گفتي، نيست، گفت: آقا، شما مادرتان آشپز است. فرمود: آشپزي يک هنري است. هرچه ميخواستند امام را تحقير کنند. ميگويند اگر ليمو ترشي گيرت آمد، از ليمو ترش، هنرمند اين است از ليموترش، ليمونات درست کني. بچه آشپز، افتخار ميکنم آشپز هستم، افتخار ميکنم. بعد يک جمله گفت، گفت: تو، پسر کسي هستي که گناه کرده. امام باقر «عليه السلام» فرمود: اگر راست ميگي، خدا مادرم را بيامرزد، اگر دروغ ميگوئي. خدا تو را بيامرزد اگر راست ميگي: خدا ما را بيامرزد، خلاصه يک نصراني، سه تا متلک به امام باقر «عليه السلام» گفت و امام باقر از جا در نرفت، با حلم و اخلاق جواب داد. نصراني مسلمان شد.
امام باقر «عليه السلام» مهماندار شد، غذاي خوبي آورد، پهلوي مسلمان، مهمان خورد، امام فرمود: غذا خوب بود. فرمود: بله، غذا خوب بود، امّا ياد اين افتادم که تو، چطور جواب اين نعمتهاي خدا را خواهي داد. «ثُمَّ لَتُسْئَلُنَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعيمِ» تكاثر/8 آيه قرآن ميگويد: روز قيامت بايد از نعمتها، جواب گو باشيد. شما غذاي خوبي ميخوريد، چطور جواب خدا را خواهيد داد. امام باقر «عليه السلام» فرمود: نعمت اين خرما خوب نيست و يا اين برنج خوب که تو خوردي نعمت اين است که خط رهبريت چگونه بود. اين که قرآن ميگويد، روز قيامت از نعمت ميپرسيم، يعني پاي پرچم، چه کسي، سينه زدي، يعني تقليد چه کسي را ميکردي، يعني به چه کسي رأي دادي، رئيس جمهورت چه کسي بود. رهبرت که بود. امامت که بود؟ خداوند نميپرسد: آقا اشکنه خوردي؟ ـ بله قربان، سيب زميني هم داشت؟ ـ بله، ـ خوب عدس هم داشت؟ ـ بله، ـ با سبزي خوردي؟ ـ بله، ـ تُرب هم داشت؟ بابا، امام ميفرمايد: خدا بالاتر از اين است که از نان و گوشت سؤال کند. اينکه قرآن ميگويد: روز قيامت از نعمت سؤال ميکنيم. نعمت يعني از نظر فکري، چه جور فکر ميکردي. اينقدر آدم هست، نان خالي ميخورد و رهبرش منحرف است. و اينقدر آدم هست غذاي خوب ميخورد، رهبرش هم، آنکه مهم است، رهبري است.
روزهاي جمعه امام باقر «عليه السلام» صدقة زيادي ميداد. ميگفت: صدقه روزهاي جمعه ثوابش دو برابر است. يکروز يک کسي ميگه: خانة امام باقر آمدم. ديدم امام پنجم، فرش خيلي عالي است. لحافها خيلي عالي است. پرده شيک است. يکخورده همچين يکجوريم شد. آخه خانة امام که نبايد همچين باشد. و اين چيزها توش باشد. امام باقر «عليه السلام» وقتي ميخواستم خداحافظي کنم. فرمود: شما فردا هم تشريف بياوريد. ـ چشم. فردا آمديم، ديديم، امام باقر «عليه السلام» ما را برد در يک اتاق ديگه، حصير بود و اتاق ساده، بعد امام فرمود: آن اتاق براي خانمم بود. خانمم پول داشته از خود به اتاقش رسيده است و اگر يک خانمي با پول خودش، اتاقش را زينت کند، شوهر حق دخالت ندارد. بابا، مِلک خودش است، حقوقش را گرفته، ميخواهد برود اتاقش را قشنگ کند. ـ نه، زن بايد گوش به حرف مرد بدهد. مرد در خانه حق حکومت دارد، نه حق تحکم. فرق است بين حکومت و تحکم.
از کارهاي بسيار شيريني که مقام معظم رهبري در سفر به ياسوج کردند، اين بود. در اولين سخنراني، فرمود، شنيدهام، مردم بعضي مناطق به خانم هايشان کتک ميزنند. شنيدهام بعضي از مردم به خانمهايشان ميگويند که بايد چنين کار را بکني، اجبار ميکنند. هيچ مردي حق زورگويي ندارد، حکومت طوري نيست چون ممکن است، مرد به دليلي که سنش بيشتر است و يا سوادش بيشتر است، يا تجربهاش در جامعه بيشتر است. مثلاً ميگويد: خانم اين کار صلاح نيست. حکومت، مرد حق حکومت دارد. حکومت يعني چه؟ حکومت يعني با فکر حرف خوب زدن، راهنمايي کردن. تحکم يعني من مرد هستم، بايد تسليم من باشي. تحکم يعني زورگويي. مردم حق حکومت دارد، امّا حق تحکم ندارد. يعني اگر حرف منطقي دارد. حرف خوب را با بياني خوب بگويد. امّا زورگويي نکند. بابا آن اتاق ديروز براي خانمم بود. از مِلک خودش، پول خودش خواسته قاليش را عوض کند. اين اتاق براي خودم است.
يکروز يکنفر آمد به امام باقر عليه السلام گفت: آقا، من ناراحت هستم، ـ گفت: چرا؟ گفت: من از بند و بيلهاي بني اميه هستم. من فاميلم، از فاميل معاويه و يزيد است. فرمود: ممکن است، شما از فاميل بدي باشي، امّا تو خوب هستي. باز اين حديث معلوم ميشود که گاهي ممکن است، يک کسي فاميلش بد باشد. امّا در فاميل بد، يک تک آدم خوب، پيدا شود. اينها را حسابش را جدا کنيد. آقا شما همسايه فلاني هستي؟ خوب، بله، همسايه فلاني هستم. ولي به من چه؟ شما آن هستي که پسرعموش را اعدام کردند؟ بابا، پسرعموهاي من را اعدام کردند، به شما چه، به من چه؟ خوب پس اگر اينطور باشد، ما نبايد پيغمبر هم قبول کنيم. پيغمبر! شما آن هستي که عموش، ابولهب است؟ خوب، بله عمويم ابولهب است، به من چه، به من ربطي ندارد. اگر پيغمبر عموش ابولهب بود. دائي، عموش، خالهاش، گاهي وقتها يک دختر در خانه ميماند، صرف اينکه اين دختر، دائياش فلاني است. برادرش فلاني است.
امام باقر «عليه السلام» فرمود: افراد را روي خودشان حساب کنيد. آمده بود ميگفت: من فاميل بني اميه هستم. فرمود: فاميل بني اميه هستي. امّا تو خوب هستي. باز اينها، همهاش درس است براي ما.
حرفهايم را جمع کنم، دو، سه دقيقه از آخر ماند. راجع به خلفا صحبت کنم. امام باقر «عليه السلام» در زمان چه کسي بود. در زمان امام باقر «عيه السلام» پنج تا خليفه حکومت کردند. يکي وليد، يکي سليمان بن عبدالملک، يکي عمربن عبدالعزيز، يکي يزيدبن عبدالملک، يکي حشام بن عبدالملک، پنج نفر بودند. در اين پنج تا، عمربن عبدالعزيز آدم خوبي بود. من اين تيکهها را نوشتهام، ولي چون دو، سه دقيقه بيشتر وقت نداريم، از عمربن عبدالعزيز چند تا خاطره برايتان بگويم. خيلي کارهاي شيريني کرد. زيادي گوش دهيد.
يک ـ عمربن عبدالعزيز نامه نوشت به همه استاندارها و فرماندارها، که هرچه ظلم به اهل بيت کرديد، بايد جبران شود. دوـ دستور داد، همه ماشينها به قول امروزيها، ماشينهاي دولتي را به مزايده گذاشتند. فرمود: تمام اعضاي حکومت، تمام افراد حکوميتي، هرچه اسب و شتر دارند، اسب و شتر را بفروشند، پولهايش برگردد. به خزينه دولت. سه ـ براي حاجيها، امکاناتي قائل شد که حج آسان شود. چهار ـ به خانمش گفت: تمام طلاها و هديههايي را که از پدر و برادرات دراي، چون اين پولها، پولهاي حکومتي است. اينها همه را بايد بفروشي، پولش را برگرداني. افرادي بودند، هيچي نداشتهاند، اول انقلاب، به دليل اينکه، يک پست دولتي داشتند. حالا، پست دولتي، قاضي شد. دادستان شده، وکيل شده، وزير شده، مسئول مملکتي شده است. يکمرتبه ميبيني خانه خريد، مثلاً اينقدر، ولذا در قانون اساسي آمده بايد ببينيم خانهاش چقدر ميارزد. رشد طبيعي عيبي نيست، بالاخره يک قصاب، يک نانوا، يک کفاش، يک فرش فروش يک ماشين فروش، هر کسي زندگيش، يک رشد طبيعي دارد. بنده پيکان خريدهام شصت تومان، حالا شده يک ميليون رشد طبيعي است، چکار کنم. همه پيکانها گران شده، پيکان من هم، گران شده، همه خانهها گران شده، خونة من هم گران شده است. اين را ميگويند رشد طبيعي، امّا، يکوقت ميبينيم اين آقا، بدليل اين پستي که دارد. توانست يک همچين خانهاي بخرد. توانست، يک همچين کاري بکند. اگر اين پست را نداشت نميشد. عمربن العزيز دستور داد، تمام طلاهايي که، خانمش از بني اميه دارد، همه برگردد به خزينه. تمام اسبها بفروش برود، پولش برگردد به خزينه. تمام املاک و جواهرات خليفه قبلي بفروش برود، و پولش برگردد به خزينه. تمام بني اميه و تمام عموزادهها، همه را خواست و با قاطعيت گفت: تمام پولهايي را که در زمان معاويه و يزيد و اينها، هرچه پول جمع کردهايد، همه را بايد بفروشيد، برگردانيد به خزينه، کارهاي خيلي قشنگي کرد. شصت و نه سال به علي بن ابيطالب فحش ميدادند. از زمان بخشنامة معاويه دستور داد تمام آخوندهاي درباري به علي بن ابيطالب بد بگويند. شصت و نه سال فحش ميدادند. بخشنامه کرد، عهدي حق فحش ندارد. فدک را که مال حضرت زهرا «س» بود و خليفه اول گرفت و همينطور دست به دست گشت. بعد از حدود هفتاد، هشتاد سال، فدک را به حضرت زهرا، يعني به امام باقر، فرزند حضرت زهرا «س» برگرداند. اين کارهاي خوبي که ايشان کرد.
خليفه دوم، گفته بود، نوشتن چيزي ممنوع است. دستور داده بود، فقط قرآن، حديث از پيغمبر نقل نکنيد. حدود صد سال کسي حديث نقل نکرد. لذا پيرمردهايي که حديث شنيد بودند ميمردند، حق نوشتن حديث هم ممنوع از خط شکنيهايي که کرد، کارهاي ابتکاري و انقلابي و خط شکني که کرد. عمربن عبدالعزيز دستور داد، سريعاً هرچه حديث کسي يادش است، بنويسند. خدمت فرهنگي کرد. بهرحال، اينها نمونه کارهاي او، حالا، عمربن عبدالعزيز چطور اينقدر خوب شد. مگر ميشود که در دودمان بني اميه، در طاغوتها، يک آدم اينطوري پيدا شود. دقيقه آخر، عمربن عبدالعزيز، بچه بود، تو کوچه با بچهها بازي ميکرد. طبق اينکه همه فحش ميدهند به حضرت امير، اين هم در دنياي بچه گي يک حرف زشتي به حضرت علي زد، معلّمش شيعه بود، منتها نميگفت: من شيعه هستم، يکروز که شاگردش عمربن عبدالعزيز بود، آمد گفت: پسرجون تو که شاگرد من هستي حضرت علي چکار کرده است که فحش به آن ميدهي؟ جوابش را بياور، گناه حضرت علي «عليه السلام» چه بوده که فحش ميدهي؟ من ميخواهم بدانم دليل شما چي است؟ پسر رفت و گفت: ميروم از آقام ميپرسم. آقام جواب نداشت، آن هم جواب نداشت، اون هم جواب نداشت. اين بچه گفت: معلوم ميشود که ما بچهها بيخودي داريم فحش ميدهيم. بعد گفت اگر خدا يک زماني حکومت به من داد. جلوي ناسزا گفتن به حضرت علي «عليه السلام» را ميگيرم. اين بخشنامهاي را که کسي به حضرت علي توهين نکند، اين اثر يک معلّم است. يک معلّم ميتواند اين کار را بکند.
الآن تابستان است. در هر محلّهاي معلم و فرهنگي هست، اگر معلّمين اهل مسجد باشند. بچهها ميبينند، دبير رياضي رفته مسجد، دبير زبان و استاد دانشگاه رفته است مسجد، همه ميآيند مسجد. در همه محلّهها ميبينند، دبير رياضي رفته مسجد، دبير زبان و استاد دانشگاه رفته است مسجد، همه ميآيند مسجد، در همه محلّهها پزشک هست. اگر پزشکان ما شب جمعهها، نيم ساعت، يک و نيم به غروب بيايند مسجد، بگويند: آقا، ما مسجديها را مجاني معاينه ميکنيم، نماز مغربش را هم بخواند و برود هفته صد و شصت و هشت ساعت است. دو ساعت آن را بيابد، مسجديها، بعد هم نماز مغربش را شب جمعه بخواند، اين هم براي قبر و قيامتش. اگر يک پزشک بيايد مسجد، مسجدها شلوغ ميشود. اگر اساتيد دانشگاه، ما داريم در تهران، اسمشان را معذور هستم ببرم. داريم يک تيمسار و يک وزير و دو، سه تا استاد دانشگاه و اينها گفتند: ما که در اين محلّه هستيم، مسجد ما هشت نفر، بيست نفر هستند. برويم مسجد را آباد کنيم، اينها، رفتند، کم کم همسايهها هم آمدند، يک شب من رفتم، مسجدشان، ديدم سيصد نفر هستند. آن آقاي وزير به من گفت: ما وقتي آمديم اين مسجد، هفت، هشت نفر بودند. بخاطر شرکت ما شدند، سيصد نفر يک معلّم نقش دارد.
سعي کنيم تابستان که مدرسهها تعطيل است از مسجد کار مدرسه بکشيم. مساجدي داريم، مساجد زنده من مساجد را دو دسته ميکنم. مسجد دو قسم است. مسجد مرده، مسجد زنده. مسجد زنده، مسجدي است که هيئت امنايش در آن جوان باشد. هيئت امنايش، استاد دانشگاهش در آن باشد. تو مسجدش کلاس باشد. روحانيش تازه نفس باشد، يا اگر هم پيرمرد است، روحش جوان باشد. مسجد مرده، مسجدي که هيئت امنايش، يک مشت، پير، باز نشسته، خادمش پيرمرد، بداخلاق، مسجد زنده و مرده دارد. ما اگر تابستان مسجد، ببينيد آقا، الآن ماهواره آمده است. چونه هم نزنيد، ويدئو هم هست، چونه نزنيد. مقابل ماهواره و ويدئو نميشود کاري کرد. امّا ميشود فکرها را عوض کرد. او کسي که پول ميخواهد بدهد. يک علمات بخرد، يک پهلوان بلند کند. اين پول علمات را يک کتابخانه درست کند. علمات آهن است، و کتاب، کتاب است و علمات فکر را بالا نميبرد، امّا خواندن کتاب فکر را بالا ميبرد. مگر نميخواهي شما، منار را کاشي کني، مسجد بي منار بساز، عوض منار، يک امکاناتي براي مسجد درست کن. ما بايد مسير پولهايمان را علمات و منار تبديل شود به کتاب و علم. ما بايد هيئت امناي مسجد را عوض کنيم. بسياري از کساني که جلوي مسجد را گرفتهاند، هيئت امنا هستند. اينقدر هستند، هيئت امناي بد اخلاق که نميگذارند جوانها رشد کنند.
اگر ما مسجدمان کتابخانه و هيئت امنا و آدمهاي تحصيل کردة منطقه بيايند. مسجدهايمان زنده ميشود، مسجد ما رونق داشته باشد. ويدئو و ماهواره و ازين بدترش در ما اثر نميگذارد. محکم به مسجد بچسبيم، مسجد «إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ» عنكبوت/45 از برادرهايي که از مازندران تشريف آوردهايد، از برادرهايي که از اين منطقه تشريف آوردهايد از برادرهايي که از آموزش و پرورش، از همه، خواهر و برادر، از تک تک شما، برادرها و علما و روحانيون، تک تک تشکر ميکنم.
«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»