متن برنامه ی درس هایی از قرآن کریم حجت الاسلام قرائتی؛ تاريخ پخش :: 1372/12/16
بسم الله الرحمن الرحيم
بحث پيرامون قصه حضرت يوسف ميباشد كه در ماه رمضان بعد از شبهاي قدر گفته ميشود.
بسم الله الرحمن الرحيم. الر، بعضي از سورههاي قرآن با «الر، الم، ق، حم، طس، است، اين چه چيزي است خداوند ميخواهد بگويد قرآن از همين حروف الفبا ميباشد مثل اين كه يك كسي را يك مشت خاك ميدهد ميگويد شما از اين خاك چه چيزي درست ميكنيد. ميگوييم ما از اين خاك خشت، ديگه چه چيزي، كوزه و آجر، كاشي به هر حال هنر ما اين است كه خاك را تبديل به كوزه و آجر و كاشي كنيم. بيش از اين هنر نداريم.
اما خداوند از خاك اين همه رنگارنگ اين همه برگها، رنگها، گلها، ميوهها، خاك، خاك است تو هنرت خشت و آجر و سفال است من هنرم را ببين الم تو چه چيزي درست ميكني، من از اين الفباء مقاله و كتاب، حالا بيا ببين من چه كار ميكنم. از همين الفباء قرآن درست ميكنم كه در يك آيهاش نكات ريزي است، الر، از همين الفباء، من قرآن ساختم، مثل اين كه يك كسي ميگويد من از همين خاك ميوهها را درست كردم خاك در اختيار همه هست يكي از خاك خشت و آجر درست ميكند يك قدرت از خاك اين همه ميوه درمي آورد.
الف، لام، ميم، فاف، سين، كاف، يائ. عين اينها همه را بلد هستيم، يكي از اين حرف الفباء، پشم است يكي از اين پشم يك چيزي ميسازد كه ميشود روي جول الاغ انداخت جاجيمي ميشود كه روي شتر انداخت آن هم نه هر جاجيمي، چون بعضي جاجيمها قيمتي است بعضيها هم از همين پشم هنري درست ميكند كه از همه دني ميآيند براي بافندهاش تماشا ميكنند هنرش را خداوند ميخواهد بگويد من از الفباء هنرنمايي كردم قرآن فرستادم، «تِلْكَ آياتُ الْكِتابِ الْمُبينِ» يوسف/1. اينها آيات كتاب روشن است قرآن كتابي است روشن آن جايي هم كه ابهام دارد مراجعه ميكنيم با كمك آيات ديگر روشن ميشود. قرآن بعضي آياتش روشن است و بعضي آياتش آدم گيج ميشود و ما داريم آن جا كه گيج شديم مراجعه كنيم به آيات روشن، روشن ميشويم يك مثال بزنيم شما مشهد ميرويد بعضي جاهاي مشهد برا شما روشن اسن مثل سقاخانه، منارههاي طلائي، بعضي جاها را هم آدم گيج ميشود مثل كوچهها، حرمها، آدم گم ميشود زن و شوهرها كه ميروند مشهد ميگويند اگر همديگر را گم كرديم و عده ما كنار سقاخانه، يعني هر كجا كه روشن است. روشن و هر كجا روشن نيست وعده ميگذارند كنار سقاخانه، يعني هر كجا كه روشن است. روشن و هر كجا كه روشن نيست وعده ميگذارند كنار سقاخانه همديگر را ميبينند.
آيههاي قران هر كدام كه روشن است و هر كدام كه آدم گيج ميشود با كمك آيههاي ديگر روشن آن را ميفهمد. اينها قرآن كتاب روشن است، «إِنَّا أَنْزَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ» يوسف/2.
قرآن را فرستاديم تا شما فكر كنيد تعقل كنيد توي قرآن دويست و شصت و هشت قصه است اما قصهها سرگرمي نيست. قصهها رمان نيست پركردن ايام فراغت نيست. سوژهها و دقتها و نكاتي است براي فكر، قصههاي ديگران براي اين است كه آدم سرگرم بشود. قصههاي قرآن براي اين كه انسان فكر كند، «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِما أَوْحَيْنا إِلَيْكَ هذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغافِلينَ» يوسف/3، پيغمبر ما برايت قصه ميگويم، «نَحْنُ نَقُصُّ». از اين «نَحْنُ نَقُصُّ» پيداست كه خدا ميگويد قصه ميگويم بعضي از دانشمندان به مرحوم مطهري گفتهاند زشت است. شما قصه بنويسيد داستان و راستان شما كتاب علمي بنويسيد زشت چيه خدا ميگويد «نَحْنُ نَقُصُّ» ما قصه ميگوييم وقتي خدا قصه ميگويد ديگه مطهري قصه گفتنش زشت نيست قصه خيلي هنر ميخواهد با قصه خيلي كارها ميشود كرد منتهي قصه گويش چه كسي باشد و چه هدفي را داشته باشد، «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ» بهترين قصهها را ميگوييم خداوند هر كاري را ميكند بهترش را ميكند. مثلاً آفرينش، ميگويد «أَحْسَنُ الْخالِقينَ» مومنون/14. بهترين ساختمان را ما داديم به انسان، شما فكر كرديد از قيافه خودتان، واقعاً چشم كجا بود بهتر بود، گوش كجا بود بهتر بود لب كجا بد بهتر بود، دست كجا بود بهتر بود، ما در آفرينش بهترين ساختمان را داديم، به تو، در كتاب «نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَديثِ» زمر/23 بهترين قصهها راگفتيم دين. «وَ مَنْ أَحْسَنُ ديناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ» نساء/125، بهترين دينها دين اسلام و تسليم خدا بودن است پاداش خدا كه بهترين پاداش را ميدهد، خدا هر كاري را كه ميكند بهترش را ميكند، بهترين پاداش، بهترين قيافه، بهترين خلقت، بهترين دين، حالا هم كه قصه ميگويد بهترين قصه را ميگويد حالا چرا قصه يوسف بهترين قصه هاست يك قصه گو خدا است افراد بيكار و بي خبر نيستند قصه گوهاي ما يا آدمهاي بيكاري هستند يا آدمهاي بي خبر، قصه گو خداس. دو: قصهها هدف دار است. لله، حق است خيالي نيست. قصهها بر اساس علم است بر اساس گمان نيست «فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ» اعراف/7، قصهها وسيله تخدير نيست وسيله فكر است. «فَاقْصُصِ الْقَصَصَ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ» اعراف/176 قصه زمينه فكر است نه زمينه سرگرمي، قصههاي قرآن وسيله عبرت است نه وسيله تفريح، «لَقَدْ كانَ في قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ» يوسف/111 يعني در قصههاي قرآن عبرت است نه تفريح در قصههاي قرآن فكر است نه خيال، در قصههاي قرآن علم است نه گمان در قصههاي قرآن حق است نه خيال، قصههاي قرآن هدف دار است نه سرگرمي، و لذا قرآن گفته «أَحْسَنَ الْقَصَصِ». ما قصه ميگوييم ولي بهترين قصهها. در قصه يوسف كه چرا خدا ميگويد بهترين قصه است اول همه چيزها ضد و نقيض به هم جمع شده، هم فراق است هم وصال، هم فراق يعقوب از يوسف ده سال بيست سال. سي سال پدر پسرش را نديد آن قدر گريه كرد تا چشم او نابينا شد ولي بالاخره پسرش را در بغل گرفت بوسيد چشمش روشن شد يعني هم فراق بود هم وصال، هم توي چاه بود هم حكومت، هم حسد بود هم حسرت، هم بردگي بود هم سلطنت، هم كوري بود هم بينائي، هم پاكدامني بود هم تهمت زنا، تو قصهي يوسف همه چيزها ضد و نقيض با هم جمع شده يعني يك تركيبي است قصه يوسف. ما بهترين قصه را ميگوييم «إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبيهِ يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لي ساجِدينَ» يوسف/4، به گفتهي ابن عباس شب قدر و جمعهاي بود و يوسف در خاب ديد خورشيد و ماه و يازده ستاره در مقابلش سجده و كرنش كردند علامه طباطبايي ميفرمايند كه شروع قصه از همين خواب شروع شد خواب خيلي، خواب اسراآميزي است، خواب اولياء خداست به كي مراجعه كنيم بهتر است به پدر مراجعه كنيم. «إِذْ قالَ يُوسُفُ لِأَبيهِ يا أَبَتِ» خوابش را به بابايش گفت، اصولاً پسرها، دخترها يك كاري دارند بهترين كس اين است كه آدم به بابايش بگويد پدر مرجع حل مشكلات است گفت بابا من همچون خوابي ديدم و پدرها به خواب بچهها توجه كنند، خواب ديد و اين خواب تعبيرش چيست. مسئله خواب مسئله مهمي است، بعضي خوابها روشن است، بعضي خوابها لازم به تعبير دارد و بعضي خوابها را نميشد تعبير كرد يوسف خواب ديد، اين خواب مهمي بود، «قالَ يا بُنَيَّ لا تَقْصُصْ رُؤْياكَ عَلى إِخْوَتِكَ فَيَكيدُوا لَكَ كَيْداً إِنَّ الشَّيْطانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوٌّ مُبينٌ» يوسف/5، پدرش گفتاي پسر من، رويا و خوابي كه ديدي به برادرانت نگويي بر اين نقشه ميكشند اين خواب اسراري در آن است و ميدانست كه اين خواب را برادرها بفهمند حسادتشان نسبت به يوسف بيشتر ميشود وقتي ميگويد خواب را نگو براي اين كه نقشه ميكشند، از اين ايه معلوم ميشود كه هر چيزي كه دشمن را حساس ميكند نبايد بگوييم.
«وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ وَ يُتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَيْكَ وَ عَلى آلِ يَعْقُوبَ كَما أَتَمَّها عَلى أَبَوَيْكَ مِنْ قَبْلُ إِبْراهيمَ وَ إِسْحاقَ إِنَّ رَبَّكَ عَليمٌ حَكيمٌ» يوسف/6، يوسف خوابش را به بابايش گفت، بابايش هم گفت خوابت را به كسي نگو، «وَ كَذلِكَ يَجْتَبيكَ رَبُّكَ»، خدا تو را انتخاب كرده، خدا به تو تعبير خواب داده، تعبير خواب علمي خوب است، خداوند به خاطر بعضي از افراد و بعضي لياقتها بر بعضي از افراد هست خداوند علميهايي را ميدهد و علم تعبير خواب را به تو داد و نعمتش را بر تو تمام كرد همين طور كه بر اجداد تو آل يعقوب تمام كرد بر نياكان تو حضرت ابراهيم، اسحاق خداوند تو را انتخاب كرد تو را برگزيد تعبير خواب يادت داد اين علومي كه به تو داد به اجدادت هم داد يوسف خواب ميبيند يك خوابش را به بابايش ميگويد دو. بابايش ميگويد خواب اسراري دارد به ديگران مگو، نقشه برايت ميكشند سه، بعد اين آيه ميفرمايد خداوند هر كسي راكه ميخواهد يك چيزهايي به او بدهد البته خدا حكيم است، همين طوري چيزي را به كسي نميدهد.
«لَقَدْ كانَ في يُوسُفَ وَ إِخْوَتِهِ آياتٌ لِلسَّائِلينَ» يوسف/7، تابلو قصه هست ميگويد در قصه يوسف و برادرانش نشانههاي خوبي است علامتها سوالي، پاسخ سوالي است، در داستان يوسف سوالات زيادي مطرح هست چگونه حسادت باعث ميشود كه انسان برادرش را بكشد چگونه در يك جنايت ده نفر راي ميدهند چگونه يوسف قاتلين خودش را يك جا ميبخشد و صرف نظر ميكند توي قصه يوسف خيلي نكته است نكات زيادي، يوسف در اين قصه پنج برخورد كرد، برخورد يوسف با پدر، با برادر. با عزيز مصر، با همسر عزيز، با زنان مصر با زندانيها، با مردم مصر، دوازده تا پسر بودند يكي يوسف بود يازده نفر ديگر نيز بودند يوسف با يكي از اين دوازده تا از يك مادر بودند آن ده تاي ديگر از يك مادر ديگر، پدر يوسف را بيشتر دوست داشت حالا يا كمال داشت، يا كوچكتر بود و يا به هر دلي، و پيغمبر معصوم است و كار غلط نميكند برادرها گفتند بياييم اين را نابودش كنيم از جول پدر دورش كنيم چون پدر يوسف را بيشتر دوست دارد، تا دل پدر متوجه ما بشود.
يك روز يوسف را به اسم بازي بردنش توي چاه انداختند بعد پيراهنش را با خون بزغاله آغشته كردند و گريه كنان شبانه امدند و گفتند بابا يوسف را گرگ پاره كرد يوسف هم توي چاه بود كارواني آمد برود مسئول آب تو كاروان، آمد كه آب ببرد يوسف چسبيد به دلو آمد بالا يوسف هم گريه نكرد كه بابام كي است، برادرم كي هست، هيچ چيزي نگفت، گفت بشارت ما دلو را انداختيم تا پادشاه مصر يوسف را به اسم غلام و برده خريد و بردش توي خانه كم كم سالها بود و يوسف بزرگ شد و يك جوان زيبا شد، زن شاه علاقه پيدا كرد به يوسف يك روز خودش را آرايش كرد و درها را بست و دنبال يوسف كرد كه گناه بكند يوسف هم فرار كرد زن شاه دنبالش، پيراهن را گرفت پاره شد تا پيراهن پاره شد در باز شد شاه آمد تو عزيز مصر. زن تيزبازي كرد گفت اين به من قصد بد داشته، يوسف در فكر بود چه كند گفت نه آقا ما قصد بد نداشتيم يك آدم حكيم عاقلي بغل شاه بود گفت نگاه كنيد پيراهن از كجا پاره شد اگر ازعقب پاره شده پيداست يوسف ميدويده زن دنبال پيراهن را گرفته پاره شد براي جرم شناسي ببينيد پيراهن از كجا پاره شده به هر حال غوغا شد در شهر پيچيد خانم شاه عاشق يوسف شده آبرو ريزي شد چه كنيم چه نكنيم گفتند قصه را سرپوش بگذاريد گفتند چه طوري، يوسف را زندان كنيد يوسف را زندان كردند سالها داخل زندان بود داخل زندان دو نفر خواب ديدند يوسف خوابشان راتعبير كرد يكي از آنها تعبيرش آزادي بود ويكي از آنها تعبيرش اعدام، آن كه اعدام بود اعدام شد، آن كه آزاد شد آمد تو دربار آب ميداد دست شاه يك روز شاه خواب ديد كه هفت عدد گاو لاغر هفت عدد گاو چاق را ميخورند گيج شد دانشمندان را دعوت كرد گفت يك همچين خوابي ديدم گفتند از آن خوابهاي چرت و پرت است يك نفر كه داخل زندان هم زنداني بود به شاه گفت يك جواني داخل زندان است تعبير خواب ميكند گفت بگوييد بيايد رفت گفت شاه شما را خواسته، گفت به شاه بگو كه ماجراي پيراهني كه پاره شده و حرف آن زن چه چيزي بوده، اينجا خواب را تعبير كرد، قصه آشكار شد پاكي يوسف معلوم شد كه يوسف پاك بوده و زن شاه در اين چند ساله از كار خودش پشيمان شده بود و به زبان آورد گفت كه واقعيتش اين است كه يوسف پاك است ناپاكي از من است يوسف در اينجا تا برخورد كرد با پدرش چه برخوردي كرد پيراهن خودش را فرستاد پهلوي بابا، بابايي كه ده بيست سال گريه كرده چشمش نابينا شده پيراهنش را فرستاد به چشمش ماليد چشم يعقوب بينا شد برخوردش با پدر برايش پيراهن فرستاد. برخوردش با برادرها بعداً كه شاه عزيز مصر خواب يوسف را تعبير كرد گفت خيلي خوب معلوم ميشود كه آدم دانشمندي هستي گفت بله من دانشمند هستم در آيند مملكت تو قحطي ميشود ولي اگر من را مسئول غلات و وزير اقتصاد و دارايي كني كن با يك برنامه ريزي كاري ميكنم كه قحطي به مردم فشار نياورد من بدم مديريت كنم ايشان را وزير اقتصاديش كردند كم كم درجهاش رفت بالا، تا شد شاه، قحطي پيش آمد مردم مصر مضطرب شدند از اطراف مصر هم كاروانها ميآمدند مصر گندم بگيرند هفت سالي كه گندم خوب بود يوسف گندمها را انبار ميكرد و از خوشه بيرون نميآورد، هفت سال پرآبي و پرمحصولي، همه گندمها را يوسف گرفت انبار كرد، هفت سال بعد كه قحطي شد با جيره بندي، برادران يوسف كه ميآمدند جيره بگيرند به هر حال چند بار آمدند و رفتند بالاخره معلوم شد آن يوسفي كه به چاه انداختند سي سال پيش حالا شده شاه مملكت آنها هم اقرار كردند گفتند يوسف ما يك غلطي كرديم ببخش يوسف برخوردش با بردارها اين طور بود كه گفت: «قالَ لا تَثْريبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ» يوسف/92، يك روز يسوف وقتي نشسته بود با برادرانش غذا ميخورد برادرها خجالت كشيدند گفتند داداش جاي ديگر غذا بخور پهلوي ما غذا ميخوري وقتي نگاه ميكنيم به تو خجالت ميكشيم از همچين غلطي كه كرديم، ما خواستيم تو نباشي خدا خواست تو باشي ما خواستيم تو ذليل شوي خدا خواست تو عزيز شوي، به هر حال ما نگاهت ميكنيم شرمنده هستيم، شما اجازه بده ما يك جاي ديگر بنشينيم يوسف گفت كه من افتخار ميكنم كه با شما غذا ميخورم براي اين كه قبلاً خيال ميكردند كه من يك بچهاي هستم كه از چاه آمدم بيرون، پدري، جدي، نياكاني برادري كسي ندارم اينها گفتند خدا شكر يك بردهاي كه از چاه آمده بيرون به حكومت رسيد اما الآن كه شما آمديد فهميدند ما ده، دوازده تا برادر دارم، من پسر يعقوب هستم، يعقوب پيغمبر است، فهميدن بر يك ريشهاي و خاندان اصيل دارم شما به من عزت داديد من افتخار ميكنم يوسف فرمود من افتخار ميكنم كه با شما هستم مردانگي و فتوت خيلي ارزش دارد يوسف قصهاي شيرين دارد.
«والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته»