متن برنامه ی درس هایی از قرآن کریم حجت الاسلام قرائتی؛ تاريخ پخش :: 1365/6/27
بسم اللّه الّرحمن الّرحيم
«السلام عليك يا ابا عبد اللّه و علي الارواح الّتي حلت بفنائك، عليك مني سلام اللّه ابداً ما بقيت و بقي اللّيل و النّهار و لا جعل اللّه آخر العهد مني لزيارتك، السّلام علي الحسين و علي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين. »
بعد از عاشورا و در ايام محرم از كارهايي كه بايد بشود اين است كه اصحاب امام حسين را مطرح كنيم. چقدرخوب است كه تمام حسينيهها در كاشيكاريها اسم اين هفتاد و دو تن را بنويسند و چقدر خوب است كه در كتابهاي درسي اسم اين هفتاد و دو تن آورده شود، چون اينها خيلي مهم هستند. امام حسين فرمود: روي كرهي زمين بهتر از اصحاب من وجود ندارد. كساني را كه امام حسين چنين جملهاي در مقامشان ميفرمايد، نميشود از كنارش ساده گذشت. اينها چه كساني بودند كه بهترين افراد روي كرهي زمين بودند؟ حديث داريم كه اينها بزرگ ترين شهدا هستند، و ما همنيطور كه اسم خيابان هايمان را به نام شهدايمان ميگذاريم، بايد نام هفتاد و دو تن را هم نام خيابانها بگذاريم و برايشان برنامه داشته باشيم.
من تاريخ اين ياران را مطالعه كردم. چند نفر از اينها را برايتان در اين جلسه ميگويم و بد نيست با زندگي اينها كمي اشنابشويم.
يكي از ياران امام حسين در ماجراي كربلا حبيب بن مظاهر هست. در يكي از جلسهها انس را گفتم، حالا حبيب را ميگويم. اولاً حبيب از صحابي بود، يعني از ياراني بود كه پيغمبر را درك كرده بود. اميرالمؤمنين و امام حسن را درك كرده بود. دوماً در اكثر جنگها در كنار حضرت علي(ع) بود. سوماً از نظر اجتماعي، يك فرد سرشناس و محبوبي بود. پس هم ملا، هم محبوب، هم رزمندهي پر سابقه در جنگها و هم صحابهي رسول خدا بوده است. اين چهار عنوان بزرگ براي حبيب بن مظاهر بود.
يك لطيفهاي هست، يك روز حبيب و ميثم تمار رو به روي مردم به هم ميرسند، حبيب به ميثم ميگويد كه من فكر ميكنم به خاطر مقاومتي كه در رابطه با خط اميرالمؤمنين داري تو را به دار بزنند. ميثم هم ميگويد: من ميبينم كه تو را در ياري امام حسين تكه تكه كنند و سرت را ببرند و مردم هم قه قه ميخندند. مردم با خود ميگويند: حبيب بن مظاهر و ميثم تمار به هم جك ميگويند. به قاتل ميثم ميگويند دويست درهم به تو ميدهيم برو ميثم را بكش. وقتي ميكشد، سي صد درهم به آن ميدهند. صد درهم هم اضافه ميدهند. مردم يك مشت حواس پرت هستند و تمام اين پيش بينيها از قبل شده بود. گاهي مردان خدا را يك موجي را ميگيرد و يك الهامهايي از طرف خدا به آنها ميشود. قرآن ميگويد: «وَ أَوْحَيْنا إِلىام مُوسى»(قصص/7) ما به مادر موسي وحي كرديم. مگر مرحوم آيت الله اشرفي قبل از شهادتش نگفت كه: «من ميبينم كه چهارمين شهيد محراب باشم» و تلويزيون هم اين را گذاشت، و چهارمين شهيد محراب هم شد. چون ايشان پنجاه سال نماز شبش ترك نشد و كسي كه پنجاه سال سحرها با خدا رابطه دارد، خدا يك درهايي را برايش باز ميكند.
پس پيش گويي داشت. خبر شهادت خودش را داشت. صحابي بود. عالم بود. حامل علوم بود. رزمنده در جنگهاي مكرر بود. حبيب به خاطر اهميت و سخنرانيهاي مهمي كه داشت زير نظر بود. مخفيانه از كوفه فرار كرد و نزديك عاشورا خودش را به كربلا رساند. در كربلا به امام حسين گفت: آقا من يك قبيله دارم، اجازه ميدهيد از كربلا بروم و درقبيله سخنراني كنم و يك گروهي يار بياورم؟ امام فرمود: برو! رفت و يك جمعيت قبيلهاش را راه انداخت تا به كربلا بياورد، ولي جاسوسهاي حكومت فهميدند و يك لشكر براي جنگ با آنان فرستادند، عدهاي كشته و عدهاي زخمي شدند و عدهاي هم به كربلا آمدند. ولي آنهايي هم كه به كربلا نيامدند، براي دفن بدنهاي مقدس اهل بيت آمدند. آن قبيلهي بني اسد خويش قومهاي حبيب بن مظاهر هستند. بالاخره با اين سخنراني يك عده كربلايي درست كرد. يك عده هم كه آمدند، بدنهاي مقدس را دفن كردند.
حبيب روز عاشورا ميخنديد، همه ميگفتند: حبيب چرا ميخندي؟ ميخواهي شهيد شوي، ميگفت: بهشت ميروم. ولي با اين كه پير بود، فرماندهي طرف راست لشكر امام حسين هم بود. حبيب و مسلم بن عوسجه با هم بودند. بعد حبيب را كه شهيد كردند(حبيب موهاي بلندي داشت با اين كه پير بود) سرش را بريدند. سرش را به يك اسب بستند و در كوفه گرداندند، براي اين كه توهين كنند. بچهاي داشت كه به دنبال اين اسب ميدويد، به سر بريدهي پدرش نگاه ميكرد، آقايي كه سوار بر اسب بود گفت: پسر دنبال كارت برو. پسر گفت: نه بگذار من نگاه كنم. گفت: چه كار داري؟ خلاصه اين پسر در هر كوچه و خيابان به دنبال سر پدرش ميدويد و نگاه ميكرد. صاحب اسب گفت: چرا نگاه ميكني؟ گفت: اين باباي من است. گفت: ميشود اين سر را به من بدهي كه من دفن كنم؟ گفت: اگر سر را به تو بدهم دفن كني، پس چه كسي جايزه بگيرد؟ جايزه چه ميشود؟ هر چه بچه التماس كرد كه سر بابا را بده، نداد. بچه اسم اين شخص را يادداشت كرد، به دنبال آن رفت و شناسايي كرد، بعد كه به تكليف رسيد، قاتل پدرش را گرفت و كشت. انتقام خون پدرش را گرفت. اين هم پسر نا بالغ حبيب بن مظاهر بود.
يكي از علماي بزرگ اصفهان يك كتابي به عنوان شرح دعاي كميل نوشته است. در اين كتاب يك مطلبي دارد و ميگويد كه: شمر آمد روي سينهي امام حسين نشست. امام حسين چشم هايش را باز كرد و گفت: «ما انت» تو كيستي؟ گفت: «انا شمر» من شمر هستم. گفت: من را ميشناسي؟ گفت: بله، تو پسر فاطمهي زهرايي. گفت: پس چرا من را ميكشي؟ گفت: اگر تو را نكشم پس جايزهي يزيد چه ميشود؟ امام گفت: تو من را نكش من به تو جايزه ميدهم. من و جدم تو را شفاعت ميكنيم. گفت: جايزهي يزيد براي من شيرينتر است. دنيا خيليها را گول زده است. جالب اين است كه هيچ كدام به دنيا هم نرسيدند. شمر چه شد؟ شمر را پس از چند صباحي كشتند و بدنش را جلوي سگها انداختند. خولي كه همدست شمر بود، در خانهاش ريختند و او را كشتند. چون بعد از اين كه امام حسين شهيد شد، مردم فهميدند كه چه خاكي بر سرشان شده و چه غلطي كردهاند. ناراحت شده بودند، ميخواستند منفجر شوند. به اين قاتلهاي كربلا بدون كنترل حمله ميكردند. در خانهي خولي ريختند، خولي پريد و در مستراح خانهاش رفت، آن جا يك سبد، بود سبد را روي خودش كشيد. زير سبد، در مستراح قايم شد. اينها ديدند خولي نيست، رفتند در مستراح سبد را برداشتند ديدند زير سبد است. آوردنش بيرون و او را كشتند. حرمله شخصي بود كه به گلوي علي اصغر براي جايزه تير زد، حرمله را گرفتند و كشتند، بعد جنازهاش را سوزاندند.
يعني اينطور نيست كه اينها به دنيا رسيدند، اينها هم آخرت و هم دنيا را را از دست دادند. چون قرآن نميگويد: هر كس سراغ دنيا برود به او ميدهيم. ميگويد: هر كس سراغ دنيا برود، شايد داريم، شايد نداريم، شايد زياد داريم، شايد كم داريم. «ما نَشاءُ لِمَنْ نُريدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ وَ سَعى لَها سَعْيَها وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولئِكَ كانَ سَعْيُهُمْ مَشْكُوراً»(اسراء/19-18) نميگويد كسي كه هدفش دنيا باشد، صد در صد به آن ميرسد. خيليها دنبال دنيا ميروند، از آخرت باز ميمانند، به دنيا هم نميرسند.
در كوفه يك كسي توي سرش ميزد و ميگفت: باختم، باختم. گفتند: چه شده است؟ گفت: به من گفتند برو كربلا امام حسين را بكش، جايزه ميدهيم. من ده درهم خرج اسب و شمشيرم كردم و رفتم امام حسين را كشتم و برگشتم، شش درهم به من دادند.
خيليها بدبخت هستند. به هواي اين كه به دنيا برسند، چهار دروغ ميگويند، به دنيا هم نميرسند، رسوا هم ميشوند. اين طور نيست كه هركس، هر شيطنت و حيله و عقلي دارد به كار بزند، حتماً به هدفش ميرسد. خيليها هيچ حيله ندارند و راحت زندگي ميكنند و خيليها صبح تا شب فكر ميكنند و هيچ كاري نميكنند.
حبيب بن مظاهر، از اصحاب رسول خدا، حامل علوم اسلامي، محبوب و معروف كوفه بود. سردار بخشي از لشكر امام حسين بود. در اكثر جنگهاي اميرالمؤمنين شركت ميكرد. پيش گويي ميكرد. پيرمرد بود.
پيرمردهايي كه پاي تلويزيون نشستهايد، از اين چيزها چه ميفهميم؟ اگر ريشت سفيد شده و توي فاميلي گير كردي كه همه يك جور ديگر هستند، شما شبانه فرار كن، خودت را به كربلا برسان. از حبيب درس بگير. قبر حبيب بن مظاهر هم در كربلا جلوي راه است. وقتي به طرف قبر امام حسين ميرويم، قبر حبيب است، برمي گرديم باز هم قبر حبيب را ميبينيم. انگار يك پاسباني كه لب در ايستاده است.
حرم امامها همه اينطوري است. دور تا دور حرم حضرت علي همه علماي درجه يك هستند. انگار يك پاسباني كه دور خانهي وحي را حفاظت ميكنند. نزديك ترين قبر به قبر اميرالمؤمنين قبر علامهي حلي است. خيلي مهم است. علامهي حلي كسي است كه نيم ساعت مباحثه كرد و خدابنده را به شيعه دعوت كرد و وقتي شاه شيعه شد، وزير و دربار و همه شيعه شدند و شيعه بودن ايرانيها از صدقه سر نيم ساعت صحبت علامه حلي است. خدا وقتي به يك عمر بركت ميدهد اين است.
حبيب روز عاشورا ميخنديد، يعني پيرمردها اگر چيزي را در راه خدا ميدهيد غصه نخوريد، بخنديد. اصولاً اگر آدم چيزي را با كراهت بدهد، قبول نميشود. قرآن ميفرمايد: خدا قبول نميكند پولي را كه اينها خرج كنند. به خاطر اين كه اينها با كراهت خرج ميكنند. يك كسي يك گوسفند را پاي ديگ ميآورد ميگويد: به خاطر امام حسين گوسفند را براي ملت بپزيد. يك كسي را هم در خانهاش را ميزنند و ميگويند براي روضهي حسين چند تومان ميدهي؟ خيلي فرق ميكند، آن كسي كه ميآورد، با كسي كه از او ميگيرند. قرآن ميگويد: ما از آنهايي قبول ميكنيم كه خودشان بيايند و بدهند. و لذا يك حديث داريم كه اگر به فقير بدهيد ارزش دارد. اگر فقير گفت و شما داديد اين مزد آبرويي است كه ريخته شده است.
حبيب پيرمرد بود و شهيد شد، سرش را بريدند. زلف هايش را به اسب بستند براي اين كه تحقيرش كنند و پسرش هم آن گونه بود. ما كه چيزي نداريم. اما عشقمان را بايد به حبيب بن مظاهر اظهار كنيم. خدايا! به آبروي اين پيرمرد كربلا به پيرمردهاي ما نظر مرحمت بفرما و همه ما را حبيب گونه قرار بده. (الهي آمين)
– مسلم بن عوسجه:
مسلم هم شخصيت معروف كوفه بود. گمنام نبود. اين كه ميگويند ما اهل كوفه نيستيم امام تنها بماند، بايد كه بگويم از كوفه چند نفر آمدند و امام حسين را حمايت كردند كه هر كدام از آنها به يك مملكت ميارزد. منتها از بس كه اكثر آنها بد هستند، آن چند تا خوبها هم به چشم نميآيند. اولاً مسلم بن عوسجه صحابي بود، به كساني صحابي ميگويند كه توفيق رسيدن خدمت پيغمبر را داشتند. دوماً عابد بود. عابد به كسي ميگويند كه غير از كارهاي واجباتش اهل نماز شب و تجهد و سير و سلوك است. سوم اينكه رزمنده بود، نه فقط ريش سفيد مقدس بود، بلكه در فتوحات اسلامي سهم داشت. چهارم اسنكه از دعوت كنندگان امام حسين بود، منتها با وفا بود. شنجم اينكه سخنرانيهاي خوبي ميكرد و اهل تبليغ بود. بعد از شهادت حضرت مسلم بن عقيل(امام حسين قبل از اين كه به كربلا برود مسلم را به كوفه فرستاد كه مسلم را شهيد كردند) مسلم بن عوسجه زن و بچهاش را برداشت و از كوفه فرار كرد. به امام حسين گفت: حسين جان! اگر اسلحه نداشته ابشم با سنگ از تو محافظت ميكنم. يعني سنگ بر سر دشمنانت ميزنم.
مسلم پيرمرد انقلابي بود. در زيارت نامه ميخوانيم سلام بر تو و سلام بر سخنراني هايت. شب عاشورا وقتي امام حسين فرمود كه هر كس ميخواهد برود. مسلم بن عوسجه بلند شد و گفت: «أَنَحْنُ نُخَلِّي عَنْكَ وَ بِمَا نَعْتَذِرُ إِلَى اللَّهِ فِي أَدَاءِ حَقِّكَ لَا وَ اللَّهِ حَتَّى أَطْعَنَ فِي صُدُورِهِمْ بِرُمْحِي وَ أَضْرِبَهُمْ بِسَيْفِي مَا ثَبَتَ قَائِمُهُ فِي يَدِي وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ مَعِي سِلَاحٌ أُقَاتِلُهُمْ بِهِ لَقَذَفْتُهُمْ بِالْحِجَارَةِ»(إرشاد مفيد، ج2، ص91) حسين را شب عاشورا تنها بگذاريم؟ عذر ما چيست؟ والله به خدا قسم تو را رها نميكنيم تا اين كه نيزهمان درسينهي دشمنان بشكند. به خدا قسم رهايت نميكنم، مگر اين كه دشمنانت را با شمشير بكشم. «وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ مَعِي سِلَاحٌ أُقَاتِلُهُمْ بِهِ لَقَذَفْتُهُمْ بِالْحِجَارَةِ» و اگر سلاح نداشته باشم، با سنگ آنها را ميكشم. همين كه مسلم بن عوسجه شهيد شد، امام حسين پياده بالاي سرش آمد، پياده آمدن امام حسين احترام است. بعد اين آيه را خواند «فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ»(احزاب/23) بعضي بندگان خدا به وعدهشان وفا كردند و بعضي تا چند لحظهي ديگر منتظر هستند.
پيرمردي شبانه با زن و بچهاش فرار كرده، محبوب و معروف، صحابي ريش سفيد، حالا هم شهيد شده، يك دقيقه بيشتر وقت ندارد. حبيب بن مظاهر بالاي سرش آمد و گفت: مسلم! رفتي. (آدم اگر لحظهي مرگ يك دقيقه وقت داشته باشد چه كار ميكند؟ ببينيد، مسلم بن عوسجه اين يك دقيقه را چه گفت؟) گفت: حبيب! دارم ميروم. يك دقيقه بيشتر وقت ندارم. امام حسين را رها مكن. يعني در اين يك دقيقه وقت بگذاريد در خط رهبري باشم. بعد ميخواست با امام حسين حرف بزند كه ديگر صدايش بيرون نميآمد، چون خون از بدنش رفته بود، با دست هايش اشاره كرد و گفت: كه به حسين سفارش ميكنم.
صحابي بود، عابد بود، در فتوحات اسلامي شركت ميكرد، از دعوت كنندگان بود. سخنران قوي و اهل تبليغ بود. شبانه با زن و بچه هجرت كرد و شبي كه امام حسين فرمود: اگر ميخواهي بروي برو، نرفت و در نفس آخر دلش براي رهبر ميتپيد.
خدايا! به آبروي اينها كه اينچنين براي رهبري دل ميسوزاندند هر چه عمر ما را زياد ميكني امام شناسي ما و معرفت ما را به اولياء خودت زيادتر بفرما. (الهي آمين)
شب عاشورا امام حسين از خيمهها بيرون رفت. شخصي به نام هلال است. ميگويد: من نگران شدم. رفتم ديدم امام حسين دارد دور خيمهها راه ميرود. گفتم: آقا كجا ميروي؟ گفت: فردا جنگ است، ميخواهم اين تپهها و خاكريزها را بازبيني كنم كه فردا از اين خاكريزها و تپهها سوء استفاده نكنند. امام حسين برگشت و به خيمهي حضرت زينب رفت. زينب كبري گفت: برادرجان! اين ياراني را كه داري، آيا امتحان كردهاي؟ توي اينها عامل نفوذي نباشد؟
اشعث به كساني ميگويند كه سينهشان را بيرون ميدهند و كمرشان را به داخل ميدهند و اقعث به كساني كه مثل قهرمانهاي پهلوان، زير چشمي نگاه ميكنند. امام حسين فرمود: اينها از اين لوتيهايي هستند كه به مرگ مسخره ميكنند. هلال ميگفت: من بيرون خيمه شنيدم كه زينب چه ميگفت و امام حسين چه پاسخ داد. آمدم پهلوي حبيب بن مظاهر، گفتم: يك مسئلهي تازه امشب پيدا شد. زينب كبري نگران اصحاب است. سوال كرد كهاي حسين به يارانت مطمئن هستي؟ و من ميترسم كه اين نگراني زينب را بقيهي زن و بچهها هم داشته باشند. ما سحر بلند شويم و بگوييم كه نگران نباشند، همان لقبي كه امام حسين به ما داد، ما همان هستيم. حبيب گفت باشد. حبيب بن مظاهر سحر ياران خود را جمع كرد و پشت خيمهي امام حسين و زينب رفت. امام حسين به زنها دستور داد كه به استقبال اين مردها بروند، حبيب بن مظاهر گفت: شنيدهام نگران هستيد. مطمئن باشيد كه ما هستيم.
– ظهير:
ظهير كيست؟ يكي از ياران ظهير بود، ظهير سردار سمت راست لشكر امام حسين بود. من اين را براي بعضي از برادرهاي خودم ميگويم. اينهايي كه استاندار و رئيس فرهنگ، امام جمعه، وزارت خانه هستند و يك مسئوليت ديني و اجتماعي دارند. شنيديد كه امام حسين مكه رفت، تروريستها خواستند خونش را بريزند، امام حسين حجش را تبديل به عمره كرد، زود به كوفه آمد. ظهير هم در آن سال در مكه بود، اعمالش را انجام داد و قصه را پيگيري ميكرد. اما ظهير نميخواست قافلهاش با قافلهي امام حسين برخورد كند. امام حسين را دوست داشت ولي حال ياري نداشت. حالا ما اگر در زندگيمان ميبينيم كه يك كسي فاصله ميگيرد، ميگوييم رهايش كنيد. اگر جزو حزب و باند ما بود، خودش ميآمد و اعلام همبستگي ميكرد. خودش نيامد، ما هم نميخواهيم.
ولي امام حسين اينطور نبود. امام حسين ديد كه اين جا، جاي خالي است، ديد جا هست و نميآيد، امام حسين گفت: من آن جا ميآيم. چه چيز ميخواهم بگويم؟ پيام ظهير است. امام حسين ميگويد ظهير از تو فاصله گرفت، اما چون خوش ذات است، گر چه پشت به تو ميكند، اما اگر بروي و دعوتش كني، جذبش ميكني. يك دفعه برو خانهاش تمام ميشود. صندلي كنارت خالي است، او نيامد بنشيند، تو برو پيش او بنشين. تَك اخلاقي بزنيد. امام حسين اين جا يك هجوم اخلاقي برد. ظهيري كه فاصله ميگيرد، امام حسين به يك قاصد با شخصيتي گفت: برو به ظهير بگو حسين بن علي با تو كار دارد. حرفم اين جاست. در جامعهي ما اگر كسي از كسي فاصله بگيرد، يعني اگر من رفتم منبر، شما از پاي منبر من بلند شدي، من هم از پاي منبر شما بلند ميشوم. ايشان ما را تحويل نگرفت، ما هم تحويلش نميگيريم. خلاصه ما در زندگي معامله ميكنيم. امام حسين ميگويد: معامله نكنيد، هجوم اخلاقي ببريد. ظهير از امام حسين فاصله ميگيرد اما امام حسين هجوم ميبرد. خلاصه تا قاصد رفت، ظهير در فكر بود كه چه كار كند، اين جا نقش همسر مشخص ميشود. زن ظهير گفت: پسر پيغمبر قاصد فرستاده چرا معطلي؟ بلند شو! و به او نهيب زد. ظهير گفت: چشم، زن ظهيراين جا نقش مهمي داشت.
امام زين العابدين ميفرمايد: خدايا توفيقم بده «وَ أُخَالِفَ مَنِ اغْتَابَنِي إِلَى حُسْنِ الذِّكْرِ»(صحيفه سجاديه، دعاى 20)
خلاصه امام حسين به سراغ ظهير رفت، ظهير مانده بود كه برود يا نرود. زنش نهيب زد و ظهير رفت، ظهير بنزيني بود، چون تا كبريت وحي به او خورد آتش گرفت. ظهير در آن ملاقات منقلب شد. آمد و گفت: بلند شويد به خيمههاي امام حسين برويم. من حسيني شدهام. كربلا آمدند. سخنران عجيبي بود. گاهي چنان سخنراني ميكرد كه امام حسين از سخنانش لذت ميبرد. غروب تاسوعا شد، هجوم آوردند. روز عاشورا بنا نبود جنگ شود، جنگ قرار بود در روز نهم جنگ بشود، عصر تاسوعا هجوم آوردند. امام حسين فرمود: برويد بگوييد جنگ تا فردا عقب بيفتد. من دوست دارم امشب را عبادت كنم. «أَنِّي أُحِبُّ الصَّلَاةَ لَهُ»(إرشاد مفيد، ج2، ص89) تا رفتند و جواب بگيرند، حبيب بن مظاهر و مسلم و ظهير مشغول تبليغات شدند.
در آخرين لحظات، از بعد از ماجراي كربلا مردم كوفه وجدان هايشان بيدار شد. البته اهل جهنم هستند، كسي كه با خون حسين دستش آلوده شد، ديگر توبه فايدهاي ندارد. يك كسي ميگفت: اگر عصر تاسوعا جنگ ميشد، حر هم جزء يزيديها كشته ميشد و امام حسين با علم امامت خود ميدانست يك ميوه فردا صبح ميرسد و اگر امروز ميوهها را صندوق كنند، اين ميوهها نارس است.
ظهير سردار بود، از اشراف قبيله بود، جنگاور با سابقه بود. در كربلا وقتي سخنراني ميكرد، گفتند: ظهير تو كه اول اين طرفي بودي، تو جزو حزب امام حسين نبودي. گفت: بله اما حسيني شدهام. يك زن بهايي بود كه مسلمان شده بود. اين را مشهد پيش آيت الله العظمي ميلاني بردند. گفتند: اين خانم با كمالي است كه مسلمان شده است. مرحوم آيت الله ميلاني پرسيد: چطور شد تو مسلمان شدي؟ خواب ديدي؟ مطالعه داشتي؟ اين زن بهايي گفت: آقا هيچي، فقط يك لحظه لطف خدا شامل من شد. تا گفت يك لحظه لطف خدا شامل من شد، مرحوم آيت الله ميلاني چنان تكان خورد و گريه كرد كه اشك هايش جاري شد. يك لحظه لطف خدا شامل ظهير شد. يك لحظه لطف خدا شامل حر شد. شما حساب كنيد، ظهير و عبيد هر دو از طرف امام حسين دعوت شدند. ظهير با اين كه با امام حسين سابقه نداشت، دعوت را پذيرفت. عبيد با اين كه سابقهي دوستي با امام حسين را داشت دعوت را نپذيرفت. هر دو هم دلير، هر دو هم سردار، هر دو هم معروف و. . . بودند. اما ظهير بيگانه و عبيد رفيق امام حسين و امام حسين از هر دو دعوت كرد. بيگانه پذيرفت، خودي نپذيرفت. تاريخ كربلا خيلي حساس است.
– حر:
حر براي ما چه ميگويد؟ حر يك جا تك اخلاقي زد كه تك اخلاقي او يك درس براي ما است. تقريباً اوائل محرم حر با هزار نفر جلوي راه امام حسين را گرفت و نگذاشت تكان بخورد. اما امام حسين از صبح آب تهيه كرده بود، به اصحابش گفت: حر خود و اصحابش همه تشنه هستند، به همه آب بدهيد. با اين كه حر دشمن بود، همه را آب داد. امام حسين يك هجوم اخلاقي برد. امام حسين كه سر نماز رفت، حر گفت: اين پسر فاطمه است برويم و به او اقتدا كنيم، با اين كه خط دو تا خط است. خط حسين و خط يزيد. اما در عين حال حر، يك مقدار شرافت داشت كه درست است كه خط ما دو تا است، ولي فعلاً پشت سرش نماز ميخوانم. گاهي وقتها ما به خاطر اين كه خطمان با هم جور نيست، پشت سر همديگر نماز نميخوانيم. حر در خط يزيد بود اما به امام حسين اقتدا كرد. در يك نماز كه با هم مشترك بود. بعد يك ادبي حر از خودش نشان داد. چون اقتدا در نماز كرد، توانست اقتدا در شهادت هم بكند. يعني چيزهاي كوچك براي چيزهاي بزرگ مقدمه ميشود.
چه مانعي دارد يك كسي هزار تا نفر داشته باشد ولي برود و به كس ديگر متصل شود. اينها كارهاي حرگونه است. حر به ما ميگويد: اگر هزار نفر هم داري، اگر ميداني او افضل است از افرادت دست بكش و به او متصل شو. نگو آقا من خودم اين جا يك كسي هستم.
حر هم به ما پيامهاي زيادي دارد:
مي گويد: اگر فرماندهي مشهور هستي، اما اگر ميداني منزوي بشوي نجات مييابي، منزوي شو! سر دوشي مهم نيست، شرف مهم است. حر يك امير بود. بعد يك خط شد. ما از حر، از حبيب، از ظهير، از مسلم، بايد درس بگيريم. تا ابد بايد جلوي تير اينها بايستيم و بگوييم «يَا لَيْتَنَا كُنَّا مَعَكُمْ» كاش ما هم با شما بوديم. امام صادق به اينها سلام ميكند. حضرت مهدي به اينها سلام ميكند. خدايا! تو را به آبروي اصحاب امام حسين، توفيق بده كه ما از اصحاب حضرت مهدي باشيم.
خدايا! هر چه عمر ما را زياد ميكني، معرفت ما را و توفيق كار و اخلاص و عمق و بركت ما را زياد كن. عزيزان ما را به كربلا برسان. صدام و اسرائيل و حاميانش را سرنگون كن.
خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار.
«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»