بسم الله الرحمن الرحیم
این روش تربیت انسان بالغ (که در مقاله قبلی به آن پرداختیم)، انسان را در چهار حوزهی شناخت، احساس، عمل وعلوم كمك میكند و بر جریان فلسفه و عرفان و سلوك و اخلاق و فقه وهمچنین بر طرح كلی عمل و علم اثر میگذارد. بجاست كه از این تأثیرها بهاشاره سخنی بیاید.
1 ـ حوزهی شناخت
تفكر در ادراكات بلاواسطه و علم حضوری همراه سؤال، نه شك وتردید و ذكر، نه تلقین و عادت، و تعلیم و تزكیه، نه تحمیل و پوك كردن و درتاریكی نگه داشتن، از خصلتهای تربیتی بود كه آگاهی انسان را با شكر وبلاء به زیادتی و تمحیص میرساند.
روش شناختی كه با سؤال آغاز میشود و به عكس غزالی و یا دكارتاز شك آغاز نمیكند و با شكر و بلاء ادامه مییابد و با كفر به محرومیت ازحس و قلب و عقل میرسد، روشی است كه از تربیت اسلامی به دستمیآید.
دیگران آدم را میخواهند از تجربه و یا عقلی بهرهمند كنند كه گرفتارشك و سفسطه و محدودیت است و فقط در شكل صوری آن قانونمند شدهو از سیاهی كفر و اتراف آسیبپذیر است و به ختم وقر و قفل مبتلاست.
چه كسی میتواند باور كند كه فیلسوف و عارف و عالم، مادام كه باشكر و به كار گرفتن یافتهها و با بلاء و رنجها همراه نشوند، به شناختصحیح و جامع نرسیدهاند؟
چه كسی میتواند باور كند كه سیاهی كفر و كفران و ظلمات خزی وخذلان، حتی انسان را از ادراكات تجربی هم محروم میكند كه: >ختم االلهعلی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه<.
همراه آن تربیت به این منطق و این روش شناخت جامع میرسیم و اثراین تربیت را در حوزهی شناخت و معارف انسانی میبینیم.
شناختی كه از قدر، وضعیت و تركیب انسان بهره میبرد و با شكر و بلااو را به هدایت متزاید و بیشتر میرساند.
مقایسهی انسان با مؤثرهایی كه در او حاكم هستند و در حضور او وشهود او انعكاس دارند، و مقایسهی این مؤثرها با خدایی كه حضورشدرجهان و انسان احساس شده و با درك وضعیت انسان و جهان مشهودگردیدهاست، این دو مقایسه، انسان را به تكبیر و توحید و حكومت خدامیرساند.
آدمی به سادگی احساس میكند كه لبخند، محبت، بدگویی و دشمنیو چیزها و كسانی در او اثر میگذارند. او را خوشحال و یا رنجور میسازندو انسان این مؤثرها و این تأثیر را بلاواسطه در وضعیت ذهنی خودمنعكس میبیند.
حالا نوبت تفكر و محاكمهی همین تأثیرهای طبیعی و همینجریانهای مشهود است. چرا اینها در من اثر گذاشتهاند. هر چه در من اثربگذارد، نشان میدهد كه من همان قدر هستم.
خودشناسی; یعنی همین جمع بندی و محاسبه، كه: >قدر الرجل علیقدر همته<. هنگامی كه كفش پارهی من و یا ماشین سوختهی من، مرا بهگریه، به رنج میاندازد، این نشان میدهد كه من در سطح كفش و ماشینم.من خودم را همین قدر میدانم. آنچه دیروز مرا میرنجاند امروز كه خودمرا بالاتر میدانم و مهمتر میشناسم، برایم رنجآور نیست. پس رنجهایمن شاهدان اندازهی وجود من هستند و گواهان صادقی هستند كه مرا بهخودم نشان میدهند. و اگر من خودم را در مقایسه با اینها جلوتر و بیشترمیدانم، این رنجهای طبیعی، دیگر توجیهی برنمیدارند و به تدریج كنارمیروند. گفتم به تدریج، چون آنچه ریشهدار است، به تدریج كنترلمیشود و در عمل محدود میگردد. آنچه راحت فهم میشود، به همانراحتی عمل نخواهد شد.
از طرف دیگر، تو اینها را، این محركها و مؤثرها را میتوانی با خداییكه ضرورتش و حضورش را احساس كردهای و از عطش عظیم خود بر اوشاهد آوردهای و از محبتی كه به خودت داری، مهربانی او را كه میان تو ودل تو واسطه است، یافتهای، مقایسه كنی.
مهربان آگاه و لطیف خبیری كه مرا با خودم آشنا كرده و آشتی داده، وبا نور اوست كه غیر او را یافتهام، گرچه خود نور را زیر سؤال بردهام كه منفقط قندان و استكان را میبینم، پس نور كجاست، در حالی كه تو اینها را بانور او دیدهای و نور او میان تو و هستی دیگران واسطه است.
>االله نور السموات والارض مثل نوره…< در این آیه جریان كلیآگاهی و نور كه از خداست و به دو حجت باطن و ظاهر منتقل شده و >نورعلی نور< گردیده، و انسان را از انحراف نجات داده، مطرح میشود.
این دو مقایسه انسان را به تكبیر و توحید و رسالت و ولایت میرساندكه اذان بر آن گواه است، و سپس با ذكر، رویش انسان را آسان مینماید. وبرای این انسان شكوفا عروج و بالا رفتن طبیعی است. سنگ نمیتواند بالابرود مگر به اندازهای كه نیرو پشت سرش باشد. اما آنچه كه ریشه دارد،رشد میكند و حتی سنگ و خاك و آسفالت را كنار میزند.
ما اگر سنگ باشیم، به اندازهی فشاری كه پشت سرمان است، حركتمیكنیم. اما اگر همچون گیاه و همانند زرع، روییدیم و ریشههای محكم وثابت به دست آوردیم، دیگر از خاك سر بر آسمان میساییم كه: >اصلهاثابت و فرعها فی السماء<. و مدام برگ و بار میآوریم; >تؤتی اكلها كل حینباذن ربها<.
فلسفهی اسلامی
با این تحلیل از منطق جامع و روش شناخت، حدود فلسفهی اسلامیمشخص میشود، و جریان فكری اسلامی از جریان فكری مسلمینتفكیك میشود; كه روشهای برخاسته از حكمت اشراق و مشاء و یاخرابات و خانقاه و یا تركیبی از اینها، آثار و لوازم دیگری دارند.
این روش و این جریان فكری اسلامی بود كه در كویر عربستان در ذهنبدویترین آدمها رویید و آنها را رویاند. بدون احتیاج به مقدماتی واصطلاحاتی، در سطح امیین، نه روشنفكرها كارش را آغاز كرد و تودههایمردم را به جرم این كه فرهنگشان پایین است، كنار نگذاشت، كه رسول بازبان قومش حرف میزد. و این لسان قوم، زبان عربی نیست، كه قوم رسولفقط اعراب نبودند و رسول فقط با آنها حرف نزد كه با ما هم حرف زد و مارا هم هدایت كرد. زبان رسول زبانی بود كه از ادراكات حضوری و از قدرانسان توشه میگرفت و انسان را راه میبرد. یك زبان میخواهد جهان وجهان آفرین را، از تجربه و ادراكات حسی و تجزیهی آنها به ملكول و اتمبشناسد و حركت تكاملی آنها تحلیل كند. آیا به خدا برسد و یا نرسد. زباندیگر نه از این راه كه از ادراكات حضوری و بیواسطه كار را شروع میكندتا تو به ایدهآلیسم و ذهن گرایی و سوفسطائیسم و شك گرایی مبتلا نشوی،و جهنم درههای انكار دنیای بیرون از ذهن و ادراك درست این دنیا را پشتسر بگذاری. این زبان و این جریان فكری، با احساسی كه تو از وجودخودت داری و با وضعیتی كه از جهان خارج در ذهن تو منعكس میشود،با این دو ادراك حضوری، و با ادراك تقدیر و اندازهی استعدادهای عظیمتو كه بیشتر از خوش بودن در این هفتاد سال است، با این توشههای نقد،خدا و رسالت و معاد را به تو نشان میدهد و عشق به غیب و خدا و روزدیگر را در دل تو مینشاند. تو میبینی كه ادامه داری، پس معاد هست. ومیبینی كه دنیا تنگ است پس بهشت را میخواهی و وسعت آخرت راطلب میكنی.
قرآن این گونه معاد را مطرح میكند كه انسان ادامه دارد، پس معادهست. >خلقنا الانسان فی احسن تقویم … فما یكذبك بعد بالدین<.استعدادهای عظیم انسان و احسن تقویم، معاد را میخواهد و دنیای دیگررا میطلبد. این من غافل هستم كه به یك پستانك و یك میز و یك منگندم دلخوشم، ولی من آگاه متوجه، از شهادت عالم و حاضر عالم، بهدنبال غیب و پنهان و نهفتهای هستم…
در هر حال این جریان فكری، در سورهی روم مطرح میشود و مستندبه قرآن و اسلام است: >اولم یتفكروا فی انفسهم ما خلق االله السموات والارض و ما بینهما الا بالحق و اجل مسمی<. با تفكر در ادراكات حضوری(فی انفسهم) مشخص میشود كه خلقت جهان همراه هدف و مراحل و نظامو جمال است. با شناخت انسان این همه مشخص میشود، هم حق هماجل هم اتقان هم احسان كه در آن آیهی 7 سورهی سجده آمده: >احسنكل شیء خلقه< و در آیهی 88 سورهی نمل آمده: >اتقن كل شیء<.
این چهار مرحله در جهان با تفكر در وجود انسان مشخص میشود،آن گاه رابطهی این انسان با این جهان میشود مبنای جدیدی برای تلقیدیگری از تاریخ، كه آن را رابطهی انسان با نیروی تولید به حسابمیآوریم و مذهبیترین بچهها هم ماركسیستی فكر میكردند و میان تفكرمسلمین با اسلام فاصله نمیگذاشتند.
تاریخ، رابطهی انسان با كل نظام است. و در این رابطه حركت تاریخ ورفت و آمد جامعهها مشخص میشود. >ان تتولوا یستبدل قوما غیركم< كهدر سورهی محمد آیهی آخر آمده و یا در این آیه در سوره فجر: >طغوا فیالبلاد فاكثروا فیه الفساد، فصب علیهم ربك سوط عذاب<.
با این دید دیگر مالك ابزار و فاقد ابزار و خرده بورژوا و لمپن مطرحنمیشود، كه داستان داستان هماهنگ و ناهماهنگ و مذبذب است. داستانمتقی و كافر و منافق است. و در ادامهی این دید ناچار مبارزه میان متقی وكافر است نه مالك ابزار و فاقد آن; و اساس مبارزه بر عدم تطابق نیرویتولید و روابط تولید نیست كه به خاطر ناهماهنگی این دو خصلت رونده وایستاست. یكی در راه ایستاده و سد راه كرده و دیگر میخواهد حركتكند. >قتال فی سبیل االله < این نكته را دارد. اینها كه در راهند و در صراطندبا آنها كه ایستادهاند درگیرند; كه ایستادن در این كاروان پویا، كمتر ازعقبگرد نیست.
ضرورت مبارزه این گونه توجیه میشود، و ادامهی این جریان شكلمبارزه را هم روشن مینماید. مبارزه چگونه شكل میگیرد، از كوه، ازجنگل و از شهر و كارگاه از شهر و دانشگاه، یا تركیبی از این همه؟ با چهمیزانی یكی از شكلهای مبارزه را انتخاب كنیم؟
ادامهی آن بینش و جریان فكری، سه مرحله را به مبارزه میدهد:انتظار، تقیه، قیام.
انتظار آماده شدن در فكر و روحیه و علم و طرح كلی عمل است، وتقیه نفوذ در دشمن و پوك كردن او از درون، و سپس نوبت قیام است. و درهمین مرحلهی قیام، نوع تربیت كادر و نوع تشكل و سازمان هم شكلاسلامی خودش را مییابد و همراه بینات و كتاب و میزان، رابطهی بیناتی،از رابطهی سازمانی جدا میشود و مدیریت عمیقی كه آدمها را باعملهاشان به رفعت میرساند و آنها را از درون پوك نمیكند شكلمیگیرد.
میبینی كه یك جریان فكری تا كجا بال باز میكند و با زبان خودشحرف میزند. ما مجبور نیستیم با زبانی حرف بزنیم كه با آن فكرنكردهایم. اعتراض اساسی در همین نكته است كه ما زبان خودمان را گمكردهایم و میخواهیم با زبان دیگران فكری را بگوییم كه خیال میكنیمفكر خودمان است. و این شدنی نیست، چون هر فكر با زبان خودش طرحمیشود.
عرفان اسلامی
عرفان موجود، در شكل خانقاهی، از شریعت و طریقت به حقیقتمیرسد و در شكل خراباتی با رنج و بلا و عشق، به حقیقت راه مییابد. درهر حال برای وصول به حقیقت باید متكی به آداب و احكام و یا عشق ومحبت و یا اذن مرشد و طریقت باشی، تا بتوانی به حقیقت برسی و بهقدرتها دست بیابی و یا دیوارها را بریزی. پس جلوتر از حقیقت، بایدآداب و احكام و یا عشق و محبتی در تو باشد، و ناچار این همه متكی بهعادت و تحمیل و تلقین است. اما در عرفان اسلامی همراه آن بینش ومعرفت و آن جریان فكری، تو حقیقت را میفهمی و فهم و معرفت در توعشق و علاقه را سبز میكند كه شناخت خوبیها و محبتها و زیباییها وكمال، حبالخیر را به كار میگیرد، و با این محبت و ایمان، نوبت به عمل وبلاء میرسد و نوبت به عجز میرسد و نوبت به اعتصام میرسد و به >منیعتصم باالله فقد هدی الی صراط مستقیم<.
در این بینش اول معرفت حقیقت است و سپس عشق و عمل و بلاء وعجز در كنار هم; و هدف نهایی معرفتی است كه به عبودیت منتهی شده وشهودی است كه اطاعت و تسلیم و تفویض را به دنبال آورده باشد، كه:>ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون<، به این نكتهی ظریف اشاره دارد كهشهود و كشف بدون عبودیت رتبهی شیطان است.
2 ـ حوزهی احساس
تربیت اسلامی با این تأثیر عمیق بر حوزهی شناخت، ناچار تأثیرعمیقی هم بر احساس آدمی دارد و او را در این حوزه هم دگرگونمینماید.
با این بینش، سلوك و اخلاق، شروع و ختم و ابزار و وسایل دیگریمییابد. سلوك از معرفت نفس و خلق و دنیا و شیطان واالله به محبت وایمان به غیب واالله و وحی و یوم الاخر میرسد، و هر كدام از این معارفو محبتها، با تركیبی كه با احساسات و غرایز و خصلتهای خوب و بدبرخاسته از محیط و تربیت و شرایط اجتماعی تاریخی مییابند، تبدیل ودگرگونی عمیقی را پیریزی مینماید كه همراه شكر و عمل و همراه بلاء ومحنت، عجز و اضطرار انسان را به او نشان میدهد و ریشههای درماندگیاو را آشكار میسازد كه امام سیدالشهداء در دعای عرفه میفرماید: >الهیاوقفنی علی مراكز اضطراری< و این وقوف به ریشههای اضطرار و عجز،انسان را به اعتصام و انقطاع و كمال الانقطاع میرساند.
اخلاق اسلامی پیش از آن كه بتها را از دست بیرون بیاورد، از دلبیرون میكند و پیش از آن كه حالتهای خوش و كارهای شیرین را در دلبنشاند، انسان را به ذلتی باطنی میرساند كه غرور و رضایت و توقع را دراو میشوراند كه در دعای مكارم است:
>لا تحدث لی عزا ظاهرا الا احدثت لی ذله باطنه عند نفسی بقدرها<.
3 ـ حوزهی عمل
تأثیر سوم تربیت، بر حوزهی عمل و اقدام انسان است. عمل هنگامیكه زیاد میشود، غرور و توقع میآورد و هنگامی كه كم و بیحال میشود،یأس و نفرت و رجعت و بازگشت را باعث میشود. برای نجات از استكثارو زیاد شمردن عمل و برای رهایی از آفتهای گوناگون عمل باید بهمقایسهها و نسبتهایی توجه داشت:
الف ـ نسبت عمل با عاملها و انگیزههایش
ب ـ نسبت عمل با توان و وسعت او
ج ـ نسبت عمل با جایگاه و زمان و مكانش
د ـ نسبت عمل با هدفهای مطلوب
ه’ ـ نسبت عمل با عملها و كارهای ممكن دیگر
الف ـ عمل مثل اسكناس است; ارزش آن به انگیزهها و عاملهای آناست كه میگویند: >حاسبوا انفسكم<، نمیگویند: حاسبوا اعمالكم، چونهر عملی مطابق عامل آن شكل میگیرد و از این سرزمین برمی خیزد.
ب ـ در این مكتب سعی مطرح است نه عمل. و سعی عملی است كه باتوان و قدرت انسان سنجیده شده. عمل با توانایی تو مقایسه میشود، نه بادارایی و مكنت تو. ممكن است من ده هزار تن بار را بردارم، در حالی كهظرفیت بیست هزار تن را دارم. این مقدار عمل نباید در چشم من بزرگشود، و حجم عمل نباید من را گول بزند، كه تكلیف به اندازهی وسعتانسان است نه مكنت و دارایی او; >لایكلف االله نفسا الا وسعها<.
ج ـ نسبت سوم، مقایسهی عمل با جایگاه آن است. در طول تاریخخیلیها از حسین یاد كردند و خون هم دادند. بعد از عاشورا چهار هزارخون از توابین بر روی زمین ریخت. ولی این خونها چه كرد؟ قطرههایبنزین اگر در جایگاه خودش بنشیند حركت ایجاد میكند، اما خروارهابنزین آزاد، جز حرارت اثری ندارد. این مهم است كه عمل را بازمان ومكان خودش بسنجیم و شتاب كنیم. فقط به عمل و اقدام قانع نباشیم كه:>سارعوا الی مغفره<، >فاستبقوا الخیرات<. باید شتاب داشت و مسابقه دادو كار را در زمان و مكان مناسبش ارائه داد.
د ـ وقتی كه ما كارهای بزرگ را برای هدفهای محدود و كوچك انجاممیدهیم، ارزش عملهای ما را هدفهای ما تعیین میكند. ارزش عملمربوط به هدف و انگیزه و بینش تو از آثار و روابط آن است كه این همه برشكل عمل هم اثر میگذارند.
خیلیها به صداقت و شهادت بعضیها مغرور شدهاند، در حالی كهصداقت و شهادت به اندازهی ارزشی كه برای آن كوشیده ارزش پیدامیكند. كسانی كه در راه هیتلر و حتی در راه آزادی جان دادند، با كسانیكه در راه هدفهای بالاتر و ارزشهای عظیمتر قدم گذاشتند، برابرنیستند. اغفال نشویم كه فلان مجاهد ماركسیست زده چه كرد و باشهادتش چگونه ایستاده جان داد. ارزش شهادت انسان، به اندازهیشهادت اوست. ارزش خونها به اندازهی ارزش بینشهاست. صداقت وشهادت این گونه نقد میخورد، و جرم آنهایی كه برای هیتلر با صداقت جاندادند بیشتر است.
ه’ ـ این كافی نیست كه یك عمل همراه نیت و سنت و وسع و زمان ومكان مناسب باشد، كه باید عمل در مقایسهی با اعمال دیگر به اهمیت همرسیده باشد. چون هنگام تزاحم تكالیف و كارها چارهای جز انتخابمهمتر نیست.
خودسازی همین است كه محركها و حركتها را كنترل كنیم. كنترلمحركها به تنهایی كافی نیست. منی كه میتوانم طبیب بشوم اگر به خاطرخدا هم تزریقاتچی بشوم از من نمیخرند.
گذشته از این تأثیرها كه تربیت اسلامی در این نسبتگیریها دارد، اینتربیت در دو زمینهی دیگر هم بر عمل اثر میگذارد. یكی در هنگام شكو تردید و دیگری در هنگام خستگی و بیعلاقگی.
در هنگام شك، اصول عملیه را دارد. استصحاب، برائت، احتیاط وتخییر قواعدی هستند كه در بنبست شك و تردید راهگشا هستند.
اگر با یقین به كاری روی آوردم، مادام كه به یقین مخالف و جدیدینرسم نمیتوانم از آن یقین سابق صرفنظر كنم، كه دستور است: >لاتنقضالیقین بالشك<.
اگر در اصل تكلیفی شك داشتم كه لازم است یا نه، مادام كه یقین بهتكلیف ندارم، راحتم كه: >رفع عن امتی مالایعلمون<.
اگر در مورد تكلیف شك داشتم ولی به اصل تكلیف مطمئنم، باید بهتمامی موردها عمل كنم و احتیاط كنم. احتیاط كنار كشیدن از عمل نیست،كه جمع كردن میان اطراف یقین است.
در صورتی كه میان دو محذور گیر كردم و هیچترجیحی و رجحانی رانشناختم، در این هنگام باز تكلیف من مشخص است و مخیرم.
این در هنگام شك، كه معلق و بلاتكلیف نبودی، و همین طور در موردخستگی و بیعلاقگی معلق و در بنبست نمیمانی. چون محرك توعوض شده و علاقهها با وظیفهها جا عوض كردهاند. انسانی كه از طبیعتشفراتر آمده و به مرحلهی تبدیل رسیده، او دیگر از بنبست نجات یافته،امر و دستور به او نیرو میبخشد، نه علاقه و كششهای خودش.
به رسول دستور میدهند: >استقم كما امرت<، نه فیما امرت;نمیگویند در مأموریتها استقامت كن كه میخواهند استقامت مثل امرباشد. مسئله این نیست كه از هر راهی استقامت را به دست بیاور، كه بایداستقامت تو از امر تو مایه بگیرد. عامل استقامت باید امر تو باشد.
آیا خیال میكنی كسی كه این چنین كار میكند خسته میشود؟ اینها درمتن خستگی شروع میكنند. نیروی آنها از وظیفه سرچشمه میگیرد، نه ازغریزه. اینها در عمل خسته و عمل زده نمیشوند، كه یك جریان را طیكردهاند و تمامی پلها را پشتسر شكستهاند، و دیگر راه بازگشتبرایشان نیست.
و این چنین عملی است كه بالا میرود و بالا میبرد; >و العمل الصالحیرفعه<.
4 ـ حوزهی علوم
داریم میرسیم به نقطهی پایان، كه برای شما هم ظهور فرجی باشد وفراغتی پس از خستگیها.
تربیت دینی، در انسان روشهایی را به كار میگیرد، و حیاتی را پایهمیگذارد، كه تجربه و علم و استدلال و فلسفه و اشراق و عرفان را تغذیهمیكند و راه میاندازد.
همراه این بینش كه تو استمرار و ارتباط و هدفداری و مرحلهای بودن وزیبایی و نظام این جهان با تمامی پدیدههایش را باور كردهای، ناچار اینبینش به تجربههای علمی تو خط میدهد و انگیزهی تجربه و كیفیت تجربهو طرح جامع برای تجربهها را دگرگون میسازد.
انگیزهی علمی
تجربهی علمی بدون این بینش، ناچار برای ارضاء حس كنجكاوی و یااحساس قدرت طلبی و یا راحت طلبی است. در حالی كه در سایهی اینبینش تو جواب نهایی را گرفتهای و كنجكاوی تو با درك كلی از استمرار وارتباط و هدف و نظام و جمال عالم، آرام شده و پس از آرامش به خاطرحركت بیشتر و انجام تكلیف زیادتر، به تجربه میپردازد تا همراه عظمتمالك، ملك و ملكوت، به خشیتی دست یابد، كه: >انما یخشی االله منعباده العلماء<. كسانی كه به بینش عبودیت و ربوبیت مسلح شدهاند،هنگامی به خشیت میرسند كه به تجربه و علم دست بیابند، چه تجربهیباطنی و یا ظاهری و یا تاریخی.
علم با این احساس به خشیت و تواضع میرسد و این تواضع نتیجهیدرك عظمت حق و نظم و جمالی است كه آیهها از آن حكایت دارند، كهبرای این عالم، تمامی پدیدهها آیت است نه غایت و شروع است نه نهایت.
این تواضع و خشیت، نتیجهی ادراك عظمت است، نه اثر حقارت و دربنبست افتادن، كه علم در این قرن به آن روی آورده و قاطعیت وموجبیتش را و غرور و الوهیتش را یكجا فراموش كرده است.
تجربه و نظر و تجربه و رأی، یعنی تجربهی باطنی و ظاهری از ملك وپدیدهها و از ملكوت و نظام حاكم میگذرد و مالك را مییابد و با او پیوندمیخورد و از حكومت مدعیان مالكیت سرباز میزند و به قدرتها خودرا نمیفروشد. كه عالم امین خداست و این امانت را به فراعنه نمیفروشدو با این سحر، قرب آنها را نمیخواهد.
عالمی كه همراه بینش و آن دید كلی هست، دیگر صندوق نسوزفرعون و هامان و قارون نمیشود، و از قدرت و سیاست و ثروت خطنمیگیرد و با آنها مبادله نمیكند، تا چه رسد به سر در لاك كردن وخودفروشی و به بهانهی كار علمی از آثار علمی چشم فروبستن.
كیفیت كار
تو یك پدیده را تنها و بدون رابطههایش با پدیدههای دیگر دنبالنمیكنی، كه دنیای رابطهها را لااقل به تخمین و حدس پذیرفتهای. اگر توپدیدهها را در ارتباط تنگاتنگ با هم و با هدف و با رب بدانی، ناچاروضعیت تحقیق عوض میشود و به سطحی نگری و در ابعاد ماندن خاتمهداده میشود.
طرح جامع
جهان بینی هر دانشمند، بر تحقیق و روش تحقیق او اثر میگذارد وآنچه در یك برش بیمعنا و زاید است، در برشی دیگر و برداشتی دیگرلازم و ناگزیر میشود. آن جا كه دانشمند متعهد و ملتزم به نظام و جمال وحق و رب و اجل شده، ناچار این تعهد در كوچكترین حالات و حركاتساده و علمی او حاكم است و مسلط است، و ناچار او در مجموعهایزندگی میكند كه حركات علمی او را هم در بر میگیرد.
در اینجا حرف من تمام است. فقط در رابطه با انقلاب آموزشیبجاست كه به جریان طبیعی علوم اشارهای بشود.
انسان با نیازهای ابتدایی خود، ناچار دنبال راه حل و تجربه افتاد.تجربهها در عمل به صنایع ساده دست داد. و این صنایع هنگامی كه جمعبسته و قانونمند شدند، به علوم تبدیل شدند و تنظیم علوم و گسترش آنپس از انحرافهای قرون وسطا، به تخصصها و تقسیمبندیهای جدیدراه یافت و همراه پیوند علم و قدرت، مدیریت و سازمان و تقسیم كار وتخصص، و رشتههای مشخص علوم شكل گرفت ولی این علوم تقسیمشده ناچار به قوانین جامع و اصول كلیتر روی خواهد آورد و از اینتخصصهای وسیع كه با وسعتش از جامعیتش كاسته شده و با پیوندهایكامپیوتری هم هنوز گرفتار است، به اصول فراگیر پناه خواهد آورد.
این جریان طبیعی علم است، به اینگونه سنگینی و بحران و مسائلعلوم، راه حل خود را مییابند، ولی اگر یك جریان معكوس را شروعكردیم، یعنی اول تخصص گذاشتیم و بعد خواستیم كه این تخصص رامصرف كنیم، ناچار مدیریت باید ایجاد نیاز بكند و تخصص را مصرفبنماید و ناچار این مصرفهای غیر ضروری و این تخصصهای تحمیلیبحران و بنبست علمی جهان سوم را به دنبال میآورند، برایش دردهاییمیسازند كه بتواند داروهای موجود را مصرف نماید. و مصرف بنماید تادردهای تازهای به دست بیاورد و به دنبال داروهای جدیدتر دست درازكند.
در حالی كه جریان صحیح تربیت، به جریان صحیح علم كمك میكند وبینش انسان او را در علم و عمل و در طرح و تقدیر راه میاندازد. و در اینطرح ریزی و تقدیر، انسان از قدر و از تجربه و از عبرت بهرهمند است وتجربههای دیگران برای او راهگشاست. و این تجربههای مشخص كههمراه نیازهای مشخص در زندگی شكل گرفتهاند، به تخصصهایمشخص و جمع بندیهای علمی مناسب راه مییابند.
این جریان علمی آزاد، ابتكار را نمیگیرد و حافظه را تلنبار نمیكند، وامتحانهایی را به دنبال میآورد كه ابتكار و مهارت را مشخص كنند، نهقدرت حافظه و تخیل ذهن را. چرا كسی كه میتواند با مطالعات غیرمحفوظش جوابگوی مسائل باشد مردود قلمداد شود؟ آخر مگر درجریان واقعی علمی، دانشمند باید از حفظ جوابگوی مسائل باشد؟ مگردانشمند مجبور است انرژی ذهن خود را به دنبال محفوظاتی هدر بدهدكه در یادداشتها سالمتر و راحتتر حفظ شدهاند؟
برگرفته از کتاب انسان در دوفصل، اثر استاد علی صفائی حائری (عین-صاد)