يك روز قبل از آخرين اعزامش به دهلران، دوستانش به خانه ي ما آمدند و كنار در، با تيمور صحبت مي كردند. بعد از چند دقيقه، تيمور از آن ها جدا شد و مادرم را صدا زده، گفت: -« مادر! كيف و لباس هايم... ادامه مطلب
بعد از اين كه آرام شد، كنارم نشست و شروع كرد به دل جويي كردن. -« راضيه! اگر سرت فرياد مي زنم يا حرفي مي گويم كه باعث ناراحتي ات مي شود؛ خواهش مي كنم مرا ببخش! باور كن اصلاً دست خودم نيست. ح... ادامه مطلب
خدمت سربازي غلام رضا، در جبهه گذشت. بعد از سربازي، كار خوبي برايش پيدا شد و بعد هم صاحب زن و فرزند. تقريباً دو سالي از دختردار شدنش نگذشته بود كه عزم جبهه و جنگ كرد. هر بار كه اسم جبهه را مي... ادامه مطلب