ناگهان با فشار آب، خاک و گل و باروت با رنگ سیاه از سرم به روی زمین ریخته شد و نفسی کشیدم تا میخواستم سرم را بشویم ناگهان مرا از زیر دوش بیرون کشیدند و در حالی که هنوز آب و گل از سرم میریخت... ادامه مطلب
درست يادم است 12شب بود؛ 29/12/68. داشتم با خداي خود راز و نياز مي كردم كه خوابم برد. در خواب سيدي را ديدم كه شال سبزي بر گردن داشت. اوازراجع به آزاديمان پرسيد. گفت:9ماه ديگر آزاد خواهيد شد.... ادامه مطلب
هر کسی که مراجعه می کرد یک چک می کشید و بخشی از حقوقش را به او می بخشید.یک بار آخر ماه بود به یکی از بچه ها که پیشش کار می کرد گفت برو ببین توی حساب چقدر پول مانده است ، آمد و گفت حاج آقا 40... ادامه مطلب
شش ماه از اسارتشان گذشته بود که ازهاری و وزیری دو تن از خلبانان ” اف – 4 ” که در اردوگاه صلاح الدین به سر می بردند، توسط همان افسر نیروی زمینی از وجود آنها در زندان مهجر باخبر شد... ادامه مطلب
من را در یک ماشین ارتشی که شبیه یک وانت بار بزرگ بود انداختند. بعد از مدتی به یک شهر رسیدیم که نمی دانم کدام شهر عراق بود ولی از تعداد افراد داخل شهر حیرت کرده بودم. مثل این بود که تعداد زیا... ادامه مطلب
همه اسکله به هم ریخت . هنوز صدای تق تق پوتینهای آنها روی کف اسکله توی گوشم است . وقتی مطمئن شدم حسابی کار از کار گذشته است که صدای آژِپر خطر اسکله در دریا پیچید . بین عربده کشیدن عراقیها ، ص... ادامه مطلب