راه آن قدر طولاني بود كه با نيم ساعت زودتر راه افتادن و يك نفس دويدن هم به اين زودي ها تمام نمي شد. آن روز هم محمد تمام راه را يك نفس دويد اما باز هم به كلاس دير رسيد. معلم داشت حضور و غياب... ادامه مطلب
فرودگاه مهرآباد که بمباران شد، سید یک ساک برداشت و رفت جنوب که ۹ ماه از او بی خبر بودیم. بعد از ۹ ماه در حالی که دستش مجروح شده بود، با ریشها و موهای بلند و ژولیده به خانه برگشت. در آن ایام... ادامه مطلب
اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل ا... ادامه مطلب
به تو كه تبريك خويشاوندانت را به هنگام تولدشان، با شليك خمپاره به آنها گفتي و من نامه ام را به رودخانه كارون مي اندازم تا تو هنگامي كه وضو مي سازي، آن را برداري و غنچه لبت بشكفد. اي لاله ا... ادامه مطلب
همه مردم از تیرگی آسمان دلشان گرفت اما دل مادر شهید مفقودالاثر «عبدالمجید امیدی» در اندیشه دیگری بود، او برای هزارمین بار با خود اندیشید که “فرزندش در کجای این گنبد کبود آرام گرفته ا... ادامه مطلب
خدایا قدرتم بخش تا آنچه را که در حلقومم گره خورده است بتوانم قطره قطره بر پهنه این اوراق بگویم. این کلمات تنها خون رگان من نیست که احساس خون رگان عزیزترین عزیزان ما نیز هست. نمیگویم من پیا... ادامه مطلب
«ننه علي» صدا کن مرا! صداي تو خوب است «ننه علی» سالهاست سکوت کرده؛ ننه علی سالهاست چشم به آسمان دوخته؛ ننه علی هزاران نه، میلیونها نه بلکه میلیاردها ثانیه را در انتظار زیسته است. برف پی... ادامه مطلب
مرا به سردخانه بردند، دیدم اردشیر آنجا آرام خوابیده، اردشیر یازده سالش که بود، خواب دیدم، داخل اتاقی شدم. سه جوان رعنا در آنجا هستند، یکی لباس سفید داشت با یک شمشیر که برق می زد، چکمه اش تا... ادامه مطلب
گوشه هایی از دفتر یاد داشت. در چند روز گذشته، هر لحظه برایم درس تازه ای بود. سعی کردم که نهایت استفاده و بهرگیری را از جبهه داشته باشم. به هر جا و هر سنگر و هر کس و هر خمپاره که می نگرم، احس... ادامه مطلب
نیمه شب بود و صدای تیر اندازی از ا طراف مقر به گوش می رسید. با هماهنگی فرمانده، بچه ها را داخل سنگر مستقر کردیم. کمی بعد من و سه نفر دیگر از برادران مامور شدیم که به اطراف مقر برویم و پس... ادامه مطلب
قسمتی از آخرین نامه ی شهید یک شب در خواب دیدم که با شتاب به طرف جبهه می روم و در جاده ی شبیه جاده ی سوسنگرد حرکت می کنم. یک د فعه به جایی رسیدم که بخشی از جاده را کنده بودند و آب در آن جریان... ادامه مطلب
بیایید برویم، برویم و پروانه شویم و پرواز کنیم. یک لحظه از این هیاهو، از این همه غوغا بر کنار شده، عشقی بر سر و شوری در دل، پرواز کنیم. بیایید برویم. آخر ما هم روزی پروانه بوده ایم. انیس... ادامه مطلب
یاد داشت های شهید چند ماه بعد از شروع جنگ تحمیلی با همسر و فرزندانم عازم کردستان شدم و تا خرداد سال 62 در کردستان بودم و اکنون نیز عازم جبهه هستم تا مگر خداوند پیروزی را نصیبمان و زیارت کربل... ادامه مطلب
همه مات و مبهوت به ماشین نگاه می کنیم ، جسد راننده و کمک راننده بدون سر جلوی ماشین قرار دارد و جای خمپاره که مستقیما به کاپوت ماشین اصابت کرده بود نمایان است . آمبولانس به راه می افتد و بچه... ادامه مطلب