یک روز علی گفت: من آرزو دارم که شهید شوم. به او گفتم: نه پسرم. تو باید زنده باشی و بجنگی تا راه کربلا باز شود و مرا به زیارت امام حسین ببری. علی رضا گفت: نه ماد ر جان! اگر زنده به خدمت جدم... ادامه مطلب
یکی از همرزمان سید احمد تعریف می کرد: عراقیها دست به حمله ی سنگینی زده بود ند و تعداد شهدا و مجروحین ما زیاد بود. سید احمد که امداد گر بود، بی توجه به آتش سنگین دشمن و با تمام قوا بین مجروح... ادامه مطلب
مدتی بود که در روستای ما عده ای از جوانان قمار بازی می کردند. سید اسماعیل چند بار آنها را نصیحت کرد و توصیه کرد که از این کارخلاف دست بردارند. ولی آنها توجهی به نصایح او نکرد ند. سید اسماعیل... ادامه مطلب
چهل روز از فوت پد ر محمد رضا گذشته بود. هخر چه پس انداز داشتیم، برای مراسم پدرش خرج کردیم. در همین ایام بود که خبر شهادت محمد رضا را آورد ند. نگران این بودیم که با چه پولی مراسم او را بر گز... ادامه مطلب
نزدیک سال نو بود و من در خانه سفره ی هفت سین چیده بودم. علی اصغر که برای زیارت به مشهد رفته و بر گشته بود، به خانه ی ما آمد. وقتی سفره هفت سین را دید، گفت: چرا این سفرته را پهن کرده ای؟ گفت... ادامه مطلب
در اسفند ماه سال 1379 ارد وی یاد عزیزان به قصد دیدار والدین شهدا از مناطق جنگی جنوب، برگزار گردید و تعدادی از والدین محترم شهیدان راهی مناطق جنگی شدند تا به یاد فداکاری عزیزانشان تسلی یابند... ادامه مطلب
یک بار که محمد رضا به مرخصی آمده بود، مادرش به او گفت: محمد رضا! اگر می خواهی به جبهه بروی، برو ولی د رس را هم فراموش نکن تا بتوانی بروی دانشگاه. محمد رضا خیلی جدی گفت: من مدت هاست که در... ادامه مطلب
آن طور که همرزمانش تعریف می کنند، رمضان و شش نفر دیگر از دوستانش بعد از آزاد کردن محوری که د ر دست ضد انقلاب بوده، د ر حال برگشت به مقر خود بوده اند که با کومله ها درگیر می شوند. چهارنفر... ادامه مطلب
شهید دشتی به شهید کاوه علاقه ی زیادی داشت و د ر بیشتر ماموریت ها همراه او بود. وقتی خبر رسید که سردار بزرگ محمود کاوه به شهادت رسیده است، شهید دشتی برای این که روحیه بچه ها تضعیف نشود، خوش... ادامه مطلب
هشت تا دختر داشتم و فرزند نهم را باردار بودم. یک شب در عالم خواب دیدم که سید بزرگواری وارد خانه مان شد و یک گردنبند به شکل قلب به گردنم انداخت. روی دو طرف گردنبند نوشته بود: زین العابدین.... ادامه مطلب
در شب عملیات کربلای 2، جیره غذای سه روز را تحویل رزمندگان دادند. محسن وقتی غذایش را گرفت ريال شروع کرد به خوردن و با خنده و شوخی همه ی غذایش را خورد. با تعجب به او گفتیم: این غذا مال سه روز... ادامه مطلب
علی رضا در تمام راهپیماییهای زمان انقلاب شرکت می کرد. د ر روز یک شنبه ی خونین من همراه او بودم. جمعیت زیادی مقابل منزل آیت ا… شیرازی جمع شده بودند. تیر اندازی شروع شد و عده... ادامه مطلب
وقتی به اهواز رسیدیم، ما را به محل ستاد منتقل کردند. اولین کاری که سید محمد انجام داد، رفتن به حمام بود. گفتم: آقا سید! ما تازه رسیده ایم. نکند خسته شده ای؟ گفت: نه منطقه جای متبرکی است.... ادامه مطلب
دانشجوی سال چهارم رشته ی پزشکی بود. یک روز دختر بچه ای را با خودش به منزل آورد. من تعجب کردم. چون دختر بچه برای من ناشناس بود. پرسیدم: این دختر کیست؟ گفت: سوار ماشین بودم که دیدم خانمی با ف... ادامه مطلب