او وقتی از جبهه بر می گشت یک راست سری به خانه ی یکی از بستگانمان که پدرشان را از دست داده بودن می زد و دست نوازش بر سر بچه های آنها می کشید و از آنها احوال می پرسید. یک بار وقتی دید تلمبه ی... ادامه مطلب
روایت یکم «گلوله خمپاره پشت خاکریز به زمین نشست. ترکش بزرگی پای بسیجی را قطع کرد. پاش به پوست بند شده بود. یکی خودش را رساند وگفت: برادر چه کار میکنی؟ گفت: مگه نمیبینی؟ دارم جلوی اینها را... ادامه مطلب