يك روز قبل از آخرين اعزامش به دهلران، دوستانش به خانه ي ما آمدند و كنار در، با تيمور صحبت مي كردند. بعد از چند دقيقه، تيمور از آن ها جدا شد و مادرم را صدا زده، گفت: -« مادر! كيف و لباس هايم... ادامه مطلب
يك روز قبل از آخرين اعزامش به دهلران، دوستانش به خانه ي ما آمدند و كنار در، با تيمور صحبت مي كردند. بعد از چند دقيقه، تيمور از آن ها جدا شد و مادرم را صدا زده، گفت: -« مادر! كيف و لباس هايم... ادامه مطلب