با خواهش و التماس، فرمانده سپاه را راضي كرد تا به جبهه اعزام شود. سرانجام در شهريور 1362، با برادران سپاه در پايگاه شهيد بهشتي اهواز مستقر شد. لشكر 25 كربلا، چند داوطلب براي شركت در عمليات و... ادامه مطلب
موقع خداحافظي، محمدجواد در خواب بود. در حالي كه از دور نگاهش مي كرد، به من گفت: -« پروانه! مراقبش باش؛ او تنها يادگار من است؛ طوري او را تربيت كن كه باعث افتخار هر دوي ما شود.» بعد، كمي مكث... ادامه مطلب
تنها هفده سالش بود كه گفت: -« من حتماً بايد به جبهه بروم.» گفتم: -« برو؛ اما زمان سربازي ات!» -« نه! دشمن به كشور ما حمله كرده و امام هم حكم جهاد دادند. من نبايد منتظر باشم تا زمان سربازي ام... ادامه مطلب
بعد از اين كه آرام شد، كنارم نشست و شروع كرد به دل جويي كردن. -« راضيه! اگر سرت فرياد مي زنم يا حرفي مي گويم كه باعث ناراحتي ات مي شود؛ خواهش مي كنم مرا ببخش! باور كن اصلاً دست خودم نيست. ح... ادامه مطلب
“محمدرضا جعفری” یکی از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس به بیان خاطره ای از ایام عملیات غرورآفرین والفجر۸ پرداخت.یکی از ساختمانهای دشمن حالت خاصی داشت. وقتی آنجا ر... ادامه مطلب