صبح روز عملیات بیت المقدس در سنگر نشسته بودیم و با دوستان مشغول گفتگو و نقل خاطرات شب گذشته بودیم که مرتضی معین با چهره ای گرفته وارد سنگر شد. گوشه ای نشست و گفت: اگر پیامی دارید، بدهید. من... ادامه مطلب
شبی برادر حسین محزونیه گفت: امشب شب تاسوعای ما و شب آخر عمر ماست می خواهیم برای حضرت ابوالفضل (ع) سینه بزنیم. چون می خواهیم فردا شب میهمان حضرت ابوالفضل(ع) باشیم. (پدرش در هیأت اصفهان میان د... ادامه مطلب
شهید زین الدین خیلی کم در مقر می ماند. شناسایی ها را خودش شخصاً انجام می داد و معبرها را چک می کرد. بعضی وقتها به من می گفت: شما نیا. می گفتم چرا؟ می گفت: «من که می روم، اجازه دارم که می روم... ادامه مطلب
در دوران جنگ، ایت الله جوادی آملی به جبهه میآمدند و به بچه ها سری میزدند و به قول معروف به رزمنده ها روحیه میدادند و از آنان روحیه میگرفتند. در یکی از این سفرها با یک نوجوان 15ـ14 سالۀ تهران... ادامه مطلب
یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را. برایم تعریف میکرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه... ادامه مطلب
شب قبل از عملیات کربلای5 خواب عجیبی دیدم. دیدم شب عملیات است و همراه بچههای گردانمان شور گرفتهایم به سر و سینه میزدیم و یا حسین یا حسین میگفتیم. با کمال تعجب دیدم که در وسط حلقة ماتم رزم... ادامه مطلب
وارد سنگر شدم و در کنار دیگر فرماندة دستهها نشستم. داشت نقشة عملیات فردا را توضیح میداد، چهرة او را با تحیر نگاه میکردم. چشمهایم را مالیدم. به چهرههای جدی، اما صمیمی بقیه بچهها نگاه کر... ادامه مطلب
کلی مرید دور خودش جمع کرده بود. ادعا میکرد امامزمان را در جبهه میبیند. با ادعای مشاهده و تعریف کردن خوابهای ملاقاتهایش رزمندهها را مجذوب خود کرده بود، بهطوریکه کارهای شخصی او را بچه... ادامه مطلب
شب عملیات رمضان من آرپیجیزن بودم و دو کمک آرپیجیزن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهیها را میشکافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش میرفتیم. در آن میان برادری بسیجی آهست... ادامه مطلب
دانشجو بود و جوان، آمده بود خط، داشتم موقعیت منطقه را برایش میگفتم که برگشت و گفت: «ببخشید، حمام کجاست؟» گفتم: حمام را میخواهی چکار؟ گفت: میخواهم غسل شهادت کنم. با لبخند گفتم: دیر اومدی ز... ادامه مطلب
بعد از اینکه گردوغبار ناشی از انفجار خمپاره فرو نشست، به طرف من برگشت. درحالیکه با دستش چشم خونآلودة ترکش خوردهاش را میفشرد، گفت: آخ چشمم! به شوخی گفتم: «چشمت درآد، میخواستی نیایی جبهه،... ادامه مطلب
جا به جايي هايي در لشكر انجام شده بود. در اين ميان، شيردل هم مسئوليتي را در گردان بهداري به عهده گرفت. سرعت نقل و انتقالات، باعث شده بود تا نيروها به طور كامل به هم معرفي نشوند و اين امر، بع... ادامه مطلب