من یادم مىآید که یک وقت در مشهد منزل مرحوم فرخ جلسهیى در روزهاى جمعه تشکیل مىشد و ما هم گاهى در آن شرکت مىکردیم. در یکى از آن جلسات، یک نفر هندى – که از اساتید زبان فارسى بود... ادامه مطلب
خداى متعال، ملت ما را که یک حرکت و یک مجاهدت کردند، هزاران پاداش داد. یکى از نعم همین است که الحمدلله جو، جو قرآنى است. من یادم مىآید که در سابق، بعضى از این موجهاى رادیویى را با زحمت پیدا... ادامه مطلب
من خبر را که شنیدم، لذت بردم؛ وقتى هم که عکسهاى صعود خانمها را دیدم که در ارتفاع ظاهراً هشت هزار و هشتصد و خردهیى ایستاده بودند و پرچم «یا فاطمهالزهراء» را دستشان گرفته بودند، واقعاً بیش... ادامه مطلب
بنده گاهى اوقات که بر همان تنبلىِ مورد بحث و بر ضعفهاى مربوط به سن و پیرى فایق مىآیم، چند قدمى از کوهستانهاى اطراف تهران مىروم بالا و مىبینم هیچکس نیست! غصه مىخورم! در کوهستان، جاها... ادامه مطلب
شما وقتى بعد از پیروزى روى تشک کشتى یا محل وزنهبردارى یا در هر نقطه دیگرى، دستتان را بلند مىکنید، خدا را شکر مىکنید، به سجده مىافتید یا نام بزرگان دین را بر زبان مىآورید، در واقع داری... ادامه مطلب
ما متٱسفانه سرگرمیهای خیلی کمی داشتیم؛ این طور سرگرمیها آن وقت نبود، البته پارک بود، ولی کم و خیلی محدود، مثلاً در مشهد فقط یک پارک در داخل شهر بود و محیطهایش، محیطهای خیلی بدی بود. ما... ادامه مطلب
من بیمار بودم، تازه از بیمارستان خارج شده بودم، در منزلى… استراحت مىکردم و در جریان اوضاع و احوال هم قرار مىگرفتم؛ مرحوم شهید رجایى و شهید باهنر و برادران دیگر (میآمدند و) مسائل را... ادامه مطلب
روز اولی که مارا به مدرسه بردند، یادم است که از نظر من روزی بسیار تیره، تاریک، بد و ناخوشایند بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد اتاق بزرگی کرد که به نظر من – آن وقت – خیلی بزرگ بود.... ادامه مطلب
ورود به دنیای تحصیل باید بگویم اولین مرکز درسی که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود – در سنین قبل از مدرسه- شاید چهار سال یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از من را – که از من، سه سال... ادامه مطلب
باید بگویم اولین مرکز درسی که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود – در سنین قبل از مدرسه- شاید چهار سال یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگترم را – که از من؛ سه سال و نیم بزرگ بودند- با هم در مکتب... ادامه مطلب
ما نان گندم نمیتوانستیم بخوریم، نان جو گندم میخوردیم چون نان گندم گرانتر بود. البته یک دانه نان گندم میخریدیم برای پدرم فقط، ما نان جو گندم میخوردیم، گاهی هم نان جو … وضعمان خیلی... ادامه مطلب
پدر و مادرم، پدر و مادر خیلی خوبی بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده، باسواد، کتابخوان، دارای ذوق شعری و هنری، حافظ شناس ـ البته حافظ شناس که میگویم، نه به معنای علمی و اینها، به معنای م... ادامه مطلب
همین کتاب «فرمانده من» که ذکر شد، از آن بخشهاى بسیار برجستۀ این کار است. نفس این فکر، فکر مهمى است. آنچه هم که آنجا نوشته شده و عرضه گردیده – حالا یا شما نوشتید، یا خود آن افراد نوشتن... ادامه مطلب
آن زمانى که بنده در ایرانشهر تبعید بودم، به مناسبتهاى مختلف، با مسؤولان ارتباط پیدا مىکردیم. آن وقت به بنده گفتند که یک معاونِ استاندار تا حالا به ایرانشهر نیامده است! در سال ۵۷ در ایرانشهر... ادامه مطلب
من و آقاى هاشمى و یک نفر دیگر -که نمىخواهم اسم بیاورم- از تهران به قم خدمت امام رفتیم تا بپرسیم بالاخره این جاسوسان را چه کار کنیم؛ بمانند، یا نگهشان نداریم؛ به خصوص که در دولت موقت هم جنج... ادامه مطلب