بعد از اين كه آرام شد، كنارم نشست و شروع كرد به دل جويي كردن. -« راضيه! اگر سرت فرياد مي زنم يا حرفي مي گويم كه باعث ناراحتي ات مي شود؛ خواهش مي كنم مرا ببخش! باور كن اصلاً دست خودم نيست. ح... ادامه مطلب
حتي فرمانده هم نتوانست آرامشان كند. در كه باز شد، 50 سرباز ريختند داخل. يكي از آن كساني كه سينه اش سرخ شده بود، خودش را خيلي زود به كليد برق رساندو… آسايشگاه، غرق تاريكي شد.تاريك شدن آ... ادامه مطلب