باری ما تشنگی خود را برطرف کردیم ، اما روز هشتم را کماکان در محاصره ایرانیها بودیم، اوضاع لحظه به لحظه وخیم تر می شد. بر تعداد زخمیها افزوده شده و نارضایتی در میان افراد سیر صعودی داشت . حتی... ادامه مطلب
هوا داشت تاریک می شد و صدای گلوله ها آرامش طبیعت را به هم زده بود . پس از مدتی پیاده روی به دهانه دره ای رسیدیم . تاریکی تیره تر شده بود . ما در آنجا به استراحت پرداختیم . دوباره چشمم به سرب... ادامه مطلب
در جنگ لعنتی ، ما وابسته به چیزی بودیم که آن را وطن می نامیدیم. من افسر بودم و جنگ هایی را که از سرگذرانده ام، به یاد می آورم .. . آن روزها درک و احساس همگان، در جهت جنگ و همراه با آن رهبر ش... ادامه مطلب
بعد از رسیدن به مقر هنگ و خوردن غذاهای گرم با فرمانده هنگ او گفت : من امشب شراب نمی نوشم ؛ مقداری آبجو می خورم ؛ زیرا بهتر از شراب است و به انسان نیرو می بخشد . بله قربان ! آبجو بهتر است .... ادامه مطلب
ساعت 30/4 روز دوشنبه 23/ 6/ 1984 ، عملیات با رمز پیروزی از آن ماست شروع شد . سرهنگ هیثی در خط مقدم حاضر بود و من فرمانده گروهان اول بودم . وظیفه گروهان ما ، به تصرف در آوردن ارتفاع 1026 بود... ادامه مطلب
سر انجام در ساعت 12 ظهر روز دوشنبه ، دستوری که باید صادر می شد ، به دستمان رسید . اما رزمندگان اسلام ؛ پیشروی خود را در مناطق سید صادق و پنجوین ادامه دادند . شکست ما ، برگ پیروزی را در دست... ادامه مطلب
بعد از آن ماهر عبد الرشید ، رویش را به طرف سرگرد حمدی المطیری کرد و گفت: – سرگرد حمدی ! – بله ، قربان ! – فرماندهی این تیپ به عهده تو . باید ضد حمله را امشب ادامه دهی .... ادامه مطلب
نمی دانم چرا اسم من در سیاهه دریافت کنندگان مدال شجاعت قرار گرفت ؛ چرا که ارتفاعات سید صادق در دست رزمندگان اسلام بود و حتی ارتفاعاتی که در اختیار ما بود ، به برکت پیشنهاد عملیاتی فرمانده هن... ادامه مطلب
بعد از پایان یافتن مرخصی استحقاقی که هدیه صدام به دریافت کنندگان مدال بود به مقر تیپ که همچنان در مکان سابقش – در عقبه سید صادق – قرار داشت ، برگشتم . در آن منطقه هنوز لاشه خودروها در حال سو... ادامه مطلب
یکی از ما که مختصری فارسی می دانست به پیرمرد گفت: «چرا گریه میکنی؟ گریه نکن.» پیرمرد همانطور که ایستاده بود و قطرات اشک روی محاسن سفیدش می دوید با بغض گفت: «من به قصد شهادت آمدم جبهه، ولی حا... ادامه مطلب
شدت درگيري هر لحظه بيشتر ميشد و پيوسته بر تعداد نفرات ضدانقلاب اضافه ميگشت. درگيري حدود شش ساعت به طول انجاميد. موضوعي كه در آن درگيري براي من بسيار جالب و آموزنده بود، صلابت و ايمان شهيد... ادامه مطلب
ناگهان یک گلوله ایرانی نزدیک سنگر خورد . چهار نفر را کشت و من مجروح شدم . می خواستم بلند شوم ؛ اما نتوانستم . یکی از دوستان سربازم در هنگ مرا دید و با شتاب و از سر اخلاص به طرفم حرکت کرد . ب... ادامه مطلب
تماسها از طریق بیسیم ادامه داشت و قطع نشده بود . در همین شرایط ، سرهنگ ستاد نبیل الربیعی با من تماس گرفت : سروان فهمی ! بله ، قربان ! کارها چطور پیش می رود سروان ! تا این ساعت خوب پیش رفته و... ادامه مطلب
در ساعت 4 صبح ، نیروهای تحت فرماندهی من توانست سمت چپ کوههای بلغه را به اشغال در آورد که دلیل آن ، تغییر مواضع نیروهای اسلامی بود .و اما در سمت راست که نیروهای صدام لازم در آنجا قرار داشتند... ادامه مطلب
ارتفاعات حاج عمران مورد حمله شیمیایی عراق قرار گرفت. نیروهای از همه جا بی خبر تا شنیدند عراق شیمیایی زده است به جای فرار از سنگر به داخل سنگر پناه می بردند و به جای رفتن روی ارتفاعات، از روی... ادامه مطلب