دوم فروردین سال 1361، عملیات فتح المبین تازه شروع شده بود. من که خلبانی هلیکوپتر شنوک را به عهده داشتم کار جابهجایی نیروها به پشت خط مقدم را انجام می دادم. هواپیماهای عراقی تلاش می کردند ب... ادامه مطلب
تمام راهروهای خانه های سازمانی را پر کرده بود. از پوسترهایی که روی آن احادیث و سخنان بزرگان نوشته شده بود. چند روز قبل از شهادت او، یکی از دوستان به دید نش رفته بود و مشاهده کرده بود که احا... ادامه مطلب
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، با هم به گلزار شهدا رفتیم. همان طور که بین قبر ها راه می رفتیم و فاتحه می خواندیم، کارگری را دیدیم که مشغول کندن یک قبر است و قربان علی رو به من کرد و گف... ادامه مطلب
در زمان طاغوت محمد به عنوان فردی مذهبی و انقلابی در مدرسه شناخته می شد. خودش تعریف می کرد: معلم ریاضی مان که فردی طاغوتی بود، از من خوشش نمی آمد. چند بار مرا پای تخته برد و از من سوال کرد.... ادامه مطلب
محمد رضا کتاب نوحه ای تهیه کرده بود و بیشتر اوقات، تمرین نوحه خوانی می کرد. یک روز برای انجام کاری از خانه بیرون رفتم وقتی بر گشتم دیدم محمد رضا روی درخت وسط حیاط نشسته و دارد نوحه می خواند... ادامه مطلب
آن روز 9 ساعت پرواز عملیاتی داشتیم و از نظر پروازی رکورد جدیدی زده بودیم . برای آنکه زمان را از دست ندهیم حتی هلیکوپتر را بدون آنکه خاموش کنیم سوخت می زدیم و بلافاصله به پرواز در می آمدیم.... ادامه مطلب
پدرم 60 ساله بودند که به جبهه رفتند و به امداد گری مشغول شدند. آن طور که همرزمانش تعریف می کنند. یک روز صبح، موقع نماز، پدر به اصرار بقیه ی رزمندگان، پیش نماز می شود. امال وقتی نماز شروع... ادامه مطلب
گاهی که با هم صحبت می کردیم، سید امیر می گفت: دوست دارم مانند جدم امام حسین موقع شهادت سر د ر بدن نداشته باشم. د وست دارم مثل حضرت علی اکبر بد نم تکه تکه شود. وقتی سید امیر به شهادت رسید، ... ادامه مطلب
عملیات فتح المبین از جمله عملیاتهای بود که هوانیروز با توان رزمی بالایی در آن شرکت داشت. در این عملیات، هوانیروز به دو طریق عمل کرد. از طرفی یگانهای زمینی یا منابع اطلاعاتی، محل تجمع و تح... ادامه مطلب
وقتی عباس در جبهه بود، فرزندش به دنیا آمد. کمی بعد که برای دیدن بچه به مرخصی آمد، احساس کردم که به بچه بی توجه است. خیلی کم او را بغل می کرد. زیاد نوازشش نمی کرد. یک روز از او پرسیدم: چرا... ادامه مطلب
شب بود و برف شدیدی می بارید. اما پدر هنوز نیامده بود. زیر کرسی نشسته بودیم و تلویزیون می دیدیم. مادر هر چند گاهی کنار پنجره می رفت و به د ر چشم می دوخت. پدر تازه به مرخصی آمده بود و می خواست... ادامه مطلب
بیش از یک سال بود که عراق بخشی از جنوب کشور را اشغال کرده بود. این وضع چون خاری بر دل ما میخلید و همه آنهایی که دلشان برای ایران و اسلام می سوخت از این موضوع زجر می کشیدند. در آن روزها ما د... ادامه مطلب
یک روز که از مراسم هفتم یکی از شهدا به خانه برگشتم. دیدم که عبدالعلی مشغول خواندن نماز است، حال عجیبی داشت. گریه می کرد و می گفت: برایم دعوت نامه فرستاده اید که به یاری اسلام بروم؟ یک دفعه... ادامه مطلب
وقتی به مرخصی می آمد. به د یدن خانواده های شهدا می رفت و به سر کشی از مجروحان و جانبازان می پرداخت. شب ها خیلی دیر به منزل می آمد. وقتی به او اعتراض می کردم که چرا د ر خانه نمی ماند، در ج... ادامه مطلب