می دانید که پل آبادان خرمشهر یک جا قطع شده بود ، یعنی شکسته بود و قابل عبور و مرور نبود ؛ بچه ها از زیر پل راه باز کرده بودند و تا محل آن شکستگی می رفتند من تا آن انتها رفتم و آنجا هم احتمال... ادامه مطلب
ازمنطقه دور شده ایم . آخرین منورجبهه از دور سوسو می زند ، ناله های ضعیف کاتیوشای خودی را هنوز می توان شنید . منطقه کوهستانی تمام می شود. حالا اتوبوس های سوپر دولوکس آماده اند تا بقیه راه را... ادامه مطلب
روز بعد هم با گلوله های توپخانه دشمن زیر آتش قرار گرفتیم؛ اما در هر حال با مقاومت و ایستادگی خویش مانعی برای پیشروی دشمن و سقوط سرپل ذهاب شدیم. ساعت 9 و نیم صبح روز بعد، توپخانه دشمن به سمت... ادامه مطلب
دو روز بعد از شب عمليات، پروانة موتور يكي از يدككشها در آبهاي رود كارون، در سيم بوكسل گير كرد. به اتّفاق جمعي از برادران از جمله برادر زاهدي، مشغول جداسازي سيم بوكسل از پروانه شديم و پس ا... ادامه مطلب
صندوق قرض الحسنه،كارخيري بو.د كه مشكل گشاي خيلي ازبچه ها شد.بچه هاباحقوق مختصري كه مي گرفتند، اين صندوق را راه اندختند تا آنهايي كه درمواقعي خاص، مثل بيماري احتياج به پول داشتند، بتوانند گرف... ادامه مطلب
ازهمان شب اول دستهاي ما آماده شد براي سينه زدن، دستهاي آنها نيز بالا رفت براي فرود كابل، باتوم، شلاق بربد نهاي نحيف. شب سوم بود كه انگارحادثة كربلا جلو چشم بچه ها مجسم شد.آن شب عراقيها نشان... ادامه مطلب
حتي فرمانده هم نتوانست آرامشان كند. در كه باز شد، 50 سرباز ريختند داخل. يكي از آن كساني كه سينه اش سرخ شده بود، خودش را خيلي زود به كليد برق رساندو… آسايشگاه، غرق تاريكي شد.تاريك شدن آ... ادامه مطلب
يك شب، يكي از بچه ها خواب مي بيند كه نگهبان دارد مي آيد و با صداي بلند(به جاي خود) مي دهد. ساير بچه ها كه خواب بودند، بر مي خيزند و همه ، سرها را مي گذارند زمين.وقتي مدت نسبتاً زيادي مي گذرد... ادامه مطلب
وقتي چشمش به من خورد، چنان لگدي به سرم زدكه نتوانستم خودم را كنترل كنم وپهن شدم روي زمين. كتك ونماز تصميم گرفتيم نمازجماعت بخوانيم. با شنيدن اين خبر،با كابل، سيمخارداروچوب افتادند به جانمان.... ادامه مطلب
9 بچهها گفتند حاج آقا اجازه بده الله اكبر بگوييم و از شما حمايت كنيم. اما ايشان گفت آنها با من كار داشتند نه شما. هيچكس هيچي نگويد. بچهها گريه ميكردند. وقتي لباسشان را در آوردند خطهاي ش... ادامه مطلب
درهمان روزهاي اول مرگ عدنان خيرالله، يكي ازمنافقها نامه اي را داده بودبه دست فرماندة اردوگاه. فرمانده ازاوپرسيده بود كه اين نامه براي چيست واوجواب داده بودكه پيام تلسيت ما است به شما. همان ف... ادامه مطلب
يكي ازهمين انسانهاي مهربان ودلسوز نصيب اردوگاه ما شده بود. او شيعه بود و جون مي توانست به زبان فارسي صحبت كند، خيلي زود دست شوق وزبان شيرينش با ما پيوند خورد. گوش كردن به برنامة راديو ايران... ادامه مطلب