سه چهار روز از عملیات خیبر گذشته بود. پاتک دشمن، رزمندگان اسلام را تحت فشار قرار داده بود. به همین دلیل نیروهای ما منطقه را ترک کردند. اما د ر همین حال آقای کاخکی به سمت جلو حرکت می کرد و... ادامه مطلب
آخرین بار که پدر می خواست به جبهه برود، چند تا عکس به من داد و گفت: دخترم! این عکس ها را امانت نگه دار! پرسیدم: بابا! چرا این عکس ها را از آلبوم د ر آورده ای؟ مرا بوسید و گفت: یک روز عمو... ادامه مطلب
تمام راهروهای خانه های سازمانی را پر کرده بود. از پوسترهایی که روی آن احادیث و سخنان بزرگان نوشته شده بود. چند روز قبل از شهادت او، یکی از دوستان به دید نش رفته بود و مشاهده کرده بود که احا... ادامه مطلب
آخرین باری که به مرخصی آمده بود، با هم به گلزار شهدا رفتیم. همان طور که بین قبر ها راه می رفتیم و فاتحه می خواندیم، کارگری را دیدیم که مشغول کندن یک قبر است و قربان علی رو به من کرد و گف... ادامه مطلب
در زمان طاغوت محمد به عنوان فردی مذهبی و انقلابی در مدرسه شناخته می شد. خودش تعریف می کرد: معلم ریاضی مان که فردی طاغوتی بود، از من خوشش نمی آمد. چند بار مرا پای تخته برد و از من سوال کرد.... ادامه مطلب
محمد رضا کتاب نوحه ای تهیه کرده بود و بیشتر اوقات، تمرین نوحه خوانی می کرد. یک روز برای انجام کاری از خانه بیرون رفتم وقتی بر گشتم دیدم محمد رضا روی درخت وسط حیاط نشسته و دارد نوحه می خواند... ادامه مطلب
پدرم 60 ساله بودند که به جبهه رفتند و به امداد گری مشغول شدند. آن طور که همرزمانش تعریف می کنند. یک روز صبح، موقع نماز، پدر به اصرار بقیه ی رزمندگان، پیش نماز می شود. امال وقتی نماز شروع... ادامه مطلب
گاهی که با هم صحبت می کردیم، سید امیر می گفت: دوست دارم مانند جدم امام حسین موقع شهادت سر د ر بدن نداشته باشم. د وست دارم مثل حضرت علی اکبر بد نم تکه تکه شود. وقتی سید امیر به شهادت رسید، ... ادامه مطلب
وقتی عباس در جبهه بود، فرزندش به دنیا آمد. کمی بعد که برای دیدن بچه به مرخصی آمد، احساس کردم که به بچه بی توجه است. خیلی کم او را بغل می کرد. زیاد نوازشش نمی کرد. یک روز از او پرسیدم: چرا... ادامه مطلب
شب بود و برف شدیدی می بارید. اما پدر هنوز نیامده بود. زیر کرسی نشسته بودیم و تلویزیون می دیدیم. مادر هر چند گاهی کنار پنجره می رفت و به د ر چشم می دوخت. پدر تازه به مرخصی آمده بود و می خواست... ادامه مطلب
یک روز که از مراسم هفتم یکی از شهدا به خانه برگشتم. دیدم که عبدالعلی مشغول خواندن نماز است، حال عجیبی داشت. گریه می کرد و می گفت: برایم دعوت نامه فرستاده اید که به یاری اسلام بروم؟ یک دفعه... ادامه مطلب
وقتی به مرخصی می آمد. به د یدن خانواده های شهدا می رفت و به سر کشی از مجروحان و جانبازان می پرداخت. شب ها خیلی دیر به منزل می آمد. وقتی به او اعتراض می کردم که چرا د ر خانه نمی ماند، در ج... ادامه مطلب
با این که کفش هایش پاره شده بود، به ما چیزی نگفت و د ور پایش پلاستیک پیچید و ما تا مدتها نفمیدیم که کفش هایش پاره بوده، علاوه بر این دست به کمک خانواده هم بود. خیلی وقت ها، هم کار می کرد... ادامه مطلب
وقتی تصمیم گرفت که به برود، پیش پدرش و گفت اگر اجازه بدهید، من می خواهم به جبهه بروم. پدرش گفت: تو الان در بسیج خدمت می کنی. چیزی به سربازی ات نمانده فعلاً بمان تا وقت خدمتت برسد. محمد رضا... ادامه مطلب