مهریه؛ قرآن و کتابهای شهید مطهری پسر خالهام بود. یک روز آمد خانهمان با یک برگه پر از نوشته، پشتورو. نشست کنار مادرم و گفت: «خاله، میشود چند دقیقه ما را تنها بگذارید، می خواهم شرایطم را... ادامه مطلب
کتاب «ستارهی دنبالهدار»، ۹۲ خاطره و جمله درباره و از شهید زین الدین را در خود جای داده است. در قسمتی از این کتاب می خوانیم: منطقه ی سردشت روی یک ارتفاع خیلی حساسی پایگاه داشتیم که همیشه در... ادامه مطلب
عبدالله رحیم پور از رزمندگان دفاع مقدس می گوید: نام ناصرعلی صوفی را دیدم و حیفم آمد نحوه شهادت ایشان را که از نزدیک شاهد بودیم ذکر نکنم. آنچه بعد از 30 سال از آن صحنه زیبا و ناب یادم مانده.... ادامه مطلب
شب اول عملیات فتحالمبین؛ به عبور از خط، تصرف تپه و دیوار باستانی کوت کاپن، عبور از تونل حفر شده 400 متری و انهدام یک گردان عراقی در کانال هندلی شکل در نزدیک پل کرخه موفق شدیم، تا جایی که به... ادامه مطلب
بچه را لای پنبه گذاشتند. آنقدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمیآمد. جان نداشت شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند.بهش گفتند «غلام حسین» باید نذرشان را ادا میکردند. غلامحسین دو... ادامه مطلب
سردار عسگری در خاطرهای بیان میکند: بعد از آموزشهای سخت، پایین کوه که میرسیدیم، حاج احمد خرما گرفته بود دستش، به تک تک بچهها تعارف میکرد. وقتی برمیداشتم، گفتم: مرسی، برادر! گفت: چی گفت... ادامه مطلب
در پاسگاه چند سيلي محکم بر صورتم خورد؛ سرم سوت کشید. خاطرم آمد که حسين روز عاشورا نوحهای سرود و به من داد، گفت: -«برادر! اين نوحه رو بخوان تا مردم روستا سينه بزنند.» مضمون نوحه این بود: (آن... ادامه مطلب
مدتی از همسرم خبری نداشتم. همسایهها مدام به خانهمان رفتوآمد میکردند تا اطلاعی از او کسب کنند. هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت: – «اوستا عبدالحسین رو کشتند.» دیگری ادامه میداد:... ادامه مطلب
عنوان یک رزمنده ساده در جبهه خدمت کنی»، من چه عکس العملی نشان خواهم داد؟ از فرماندهی لشکر،حکم فرماندهی تیپ را برایش آورده بودند. سریع با فرمانده لشکر تماس گرفت و گفت: من باید فکر کنم. همین ط... ادامه مطلب
در مقطع دبیرستان تحصیل می کرد. یک روز آمد و اجازه ی رفتن خواست . گفتم : اگر بروی ، من و مادرت تنها و بی کس می شویم. گفت : فرمان امام است باید بروم. اجازه دادیم . غلامحسین با شور و اشتیاق راه... ادامه مطلب
آن روز ها ، سیمان کمیاب بود و او با هزار زحمت برای منزل مسکونیمان چند کیسه فراهم کرده بود و می خواست شروع به کار کند که فهمید مسجد محله برای تعمیرات ، نیاز به سیمان دارد. بدون هیچ تردیدی ، چ... ادامه مطلب
محمد ، سنگ صبور بچه ها بود و در اوج درگیری ها و مقاومت بچه های خرمشهر ، علیرغم فشارهای روحی و جسمی ناشی از شرایط آن روزها از رسیدگی به اوضاع و احوال بچه ها غافل نبود و همواره سعی می کرد که ب... ادامه مطلب
دوست داشتم در کنار او باشم.یک روز در روستای کوخان بودیم. دستور داد که با تعدادی از نیروها به طرف بانه بروم . به بهانه ای نرفتم. نزدیک غروب بود. او تا مرا دید ، با عصبانیت گفت : همراه با نیرو... ادامه مطلب
مراسم بزرگداشت پسر خاله ی شهیدم بود. قبل از شروع مراسم ، سری به مسجد زدم. نزدیک مسجد که شدم صوت قرآن به گوشم خورد. خیلی زیبا بود . وارد که شدم یک نفر بیش تر توی مسجد نبود. نزدیک تر رفتم . شن... ادامه مطلب