اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل ا... ادامه مطلب
به تو كه تبريك خويشاوندانت را به هنگام تولدشان، با شليك خمپاره به آنها گفتي و من نامه ام را به رودخانه كارون مي اندازم تا تو هنگامي كه وضو مي سازي، آن را برداري و غنچه لبت بشكفد. اي لاله ا... ادامه مطلب
همه مردم از تیرگی آسمان دلشان گرفت اما دل مادر شهید مفقودالاثر «عبدالمجید امیدی» در اندیشه دیگری بود، او برای هزارمین بار با خود اندیشید که “فرزندش در کجای این گنبد کبود آرام گرفته ا... ادامه مطلب
خدایا قدرتم بخش تا آنچه را که در حلقومم گره خورده است بتوانم قطره قطره بر پهنه این اوراق بگویم. این کلمات تنها خون رگان من نیست که احساس خون رگان عزیزترین عزیزان ما نیز هست. نمیگویم من پیا... ادامه مطلب
«ننه علي» صدا کن مرا! صداي تو خوب است «ننه علی» سالهاست سکوت کرده؛ ننه علی سالهاست چشم به آسمان دوخته؛ ننه علی هزاران نه، میلیونها نه بلکه میلیاردها ثانیه را در انتظار زیسته است. برف پی... ادامه مطلب
مرا به سردخانه بردند، دیدم اردشیر آنجا آرام خوابیده، اردشیر یازده سالش که بود، خواب دیدم، داخل اتاقی شدم. سه جوان رعنا در آنجا هستند، یکی لباس سفید داشت با یک شمشیر که برق می زد، چکمه اش تا... ادامه مطلب