در دوران انقلاب همراه او به تهران رفتم. یک روز که مهمان خواهرم بودیم، با عجله آمد و گفت: باید برویم ساواک مرا شناسایی کرده خدا کند که خانه ی خواهرت را پیدا نکنند. فوراً آماده شدیم و بعد از... ادامه مطلب
در دوران انقلاب همراه او به تهران رفتم. یک روز که مهمان خواهرم بودیم، با عجله آمد و گفت: باید برویم ساواک مرا شناسایی کرده خدا کند که خانه ی خواهرت را پیدا نکنند. فوراً آماده شدیم و بعد از... ادامه مطلب
در گیری خیلی شدید بود. از آسمان و زمین گلوله می بارید. من و حسن مجروحان را سوار آمبولانس می کردیم و به پشت خط می بردیم و سریع بر می گشتیم. حسن با سرعت رانندگی می کرد تا آمبولانس را که پر از... ادامه مطلب
در عملیات خیبر، همراه هم بودیم. با یک تویوتای قدیمی و کهنه، از یک طرف مهمات به خط می برد یم و از آن جا مجروحان را به پشت خط بر می گردانیم. یک بار د ر مسیر بر گشت، نزدیک شهرک همایون، یکی... ادامه مطلب
غلامرضا آدم پر کار و زحمتکشی بود و از کمک به دیگران هیچ وقت غافل نمی شد. زمانی که به خدمت سربازی مشغول بودم؛، تنها کسی که به درد من می خورد، برادرم غلام رضا بود. هر ماه، چهل، پنجاه تومان... ادامه مطلب
چند وقتی بود که شب ها دیر به خانه می آمد. پد رم نگران او بود و دائم از او سوال می کرد: شب ها کجا می روی؟ و او جواب درستی نمی داد. یک شب مادرم به او گفت: بهتر است خودت بروی دنبالش و بب... ادامه مطلب
دبیر ادبیاتی داشتیم که مخالف رژیم شاه بود و درباره فقر و تبعیض در جامعه حرف های دلنشینی می زد. یک روز عباس علی به ما گفت: بچه ها! ما نباید تحت تاثیر حرف های دبیر ادبیات باشیم. ما به او اعت... ادامه مطلب
شهید حسن کارشکی دو شب قبل از شروع حمله د ر جبهه ی مهران، تعدادی از نیروهای عراقی را با پرتاب نارنجک به هلاکت رساند. در اولین ساعات عملیات والفجر 3 و در زمانی که حمله اوج گرفته بود؛ یکی از... ادامه مطلب
موقع ناهار بود. غذا را گرم کرده و با دوستان دیگر سر سفره نشسته بودیم. در همین حین، صدای اذان بلند شد. آقای محمد نژاد از سر سفره بلند شد و رفت که نماز بخواند به او گفتیم: غذا سرد می شود و از... ادامه مطلب
مادر نشسته بود كنار پنجره و از آنجا به رد ابرها كه گله به گله آسمان غروب را سرخ كرده بودند، نگاه مى كرد. گاهى لبش تكان مى خورد و گاهى هم بر مى گشت و به قاب عكس پسرش كه روى طاقچه و كنار قرآن... ادامه مطلب
وقتي كه جنگ شروع شد ، داوطلبانه رفت به جبهه . شش ماهي سر پل ذهاب آن جا بود . پس از پايان ماموريت به پذيرش سپاه رفت تا براي ادامه ي خدمت ، لباس سبز سپاه را به تن كند . مورد پذيرش قرار گرفت و... ادامه مطلب
سلام مادرت را از فرسنگ ها راه بپذیر، بوسه من بر گونه های زیبای خداگونه تو باد. ای عزیزترین کس من بعد از خدا و پیامبران و امامان معصوم که چگونه زندگی کردن را به ما آموختند. به گزارش سایت ساج... ادامه مطلب
درآن روزهاي كه خيلي ها مردد بودند كه آيا مي شود مقاومت كرد يا نه؟ آيا مي شود درمقابل دشمنان ايستاد؟ آيا مي شود دشمن را با اين همه تجهيزات و نيرو، آن هم با دست خالي عقب راند.؟ شيخ شريف با عده... ادامه مطلب
راه آن قدر طولاني بود كه با نيم ساعت زودتر راه افتادن و يك نفس دويدن هم به اين زودي ها تمام نمي شد. آن روز هم محمد تمام راه را يك نفس دويد اما باز هم به كلاس دير رسيد. معلم داشت حضور و غياب... ادامه مطلب