رزمندگان کشورمان در دوران اسارت در اختناق شدیدی به سر میبردند و نه تنها دراختیار داشتن سادهترین و ابتداییترین امکانات برای آنها به رؤیا تبدیل شده بود، بلکه احساس امنیت نیز در اسارتگاههای... ادامه مطلب
شب اول، در سوله برنامه روضه خوانی توسط بچهها اجرا شد. جمعیت داخل سوله همه به گرد حاج آقایی جمع شده بودند و مشغول گریه و زاری برای عزاداری سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله حسین(ع) بودند. ع... ادامه مطلب
شاید سال ۶۲ یا ۶۳ بود که توسط یکی از برادران به نام حاج رسول به من پیشنهاد شد تا مسئولیت نوشتن اخبار رادیو را به عهده بگیرم. حاج آقا ابوترابی(ره) هم از قبل مرا میشناخت و دیده بود و با پیشنه... ادامه مطلب
اسیر و اسارت واژگان ناخوشایندی برای روح و جسم انسانهاست؛ آن هم اگر برای مدتهای طولانی و در بدترین شرایط ممکن باشد و فکر اینکه دیگر راه بازگشتی وجود ندارد، همه وجود را بیازارد. اما آنگاه که... ادامه مطلب
شب عملیات رمضان من آرپی جی زن بودم و دو کمک آرپی جی زن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهی ها را می شکافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش می رفتیم. در آن میان برادری بسیجی آهست... ادامه مطلب
صندوق قرض الحسنه،كارخيري بو.د كه مشكل گشاي خيلي ازبچه ها شد.بچه هاباحقوق مختصري كه مي گرفتند، اين صندوق را راه اندختند تا آنهايي كه درمواقعي خاص، مثل بيماري احتياج به پول داشتند، بتوانند گرف... ادامه مطلب
ازهمان شب اول دستهاي ما آماده شد براي سينه زدن، دستهاي آنها نيز بالا رفت براي فرود كابل، باتوم، شلاق بربد نهاي نحيف. شب سوم بود كه انگارحادثة كربلا جلو چشم بچه ها مجسم شد.آن شب عراقيها نشان... ادامه مطلب
حتي فرمانده هم نتوانست آرامشان كند. در كه باز شد، 50 سرباز ريختند داخل. يكي از آن كساني كه سينه اش سرخ شده بود، خودش را خيلي زود به كليد برق رساندو… آسايشگاه، غرق تاريكي شد.تاريك شدن آ... ادامه مطلب
يك شب، يكي از بچه ها خواب مي بيند كه نگهبان دارد مي آيد و با صداي بلند(به جاي خود) مي دهد. ساير بچه ها كه خواب بودند، بر مي خيزند و همه ، سرها را مي گذارند زمين.وقتي مدت نسبتاً زيادي مي گذرد... ادامه مطلب
وقتي چشمش به من خورد، چنان لگدي به سرم زدكه نتوانستم خودم را كنترل كنم وپهن شدم روي زمين. كتك ونماز تصميم گرفتيم نمازجماعت بخوانيم. با شنيدن اين خبر،با كابل، سيمخارداروچوب افتادند به جانمان.... ادامه مطلب
9 بچهها گفتند حاج آقا اجازه بده الله اكبر بگوييم و از شما حمايت كنيم. اما ايشان گفت آنها با من كار داشتند نه شما. هيچكس هيچي نگويد. بچهها گريه ميكردند. وقتي لباسشان را در آوردند خطهاي ش... ادامه مطلب
درهمان روزهاي اول مرگ عدنان خيرالله، يكي ازمنافقها نامه اي را داده بودبه دست فرماندة اردوگاه. فرمانده ازاوپرسيده بود كه اين نامه براي چيست واوجواب داده بودكه پيام تلسيت ما است به شما. همان ف... ادامه مطلب