محمد رضا خیلی جدی گفت:
من مدت هاست که در دانشگاه ثبت نام کرده ام و الان هم دارم درس می خوانم.
مادرش با تعجب گفت:
کدام دانشگاه؟
محمد رضا گفت: دانشگاه امام حسین. که اگر در آن سرم را بدهم، در امتحانش قبول شده ام. اگر شکمم پاره شود، اگر بسوزم و خاکستر شوم، در امتحانش قبولم.
پدر شهید
یک روز که دور هم نشسته بودیم و درباره ی عزاداری امام حسین و عاشورا حرف می زد یم، محمد رضا گفت:
دیگر احتیاجی نیست که برای امام حسین عزاداری کنید اگر به مجلس عزاداری امام حسین بروید و گریه کنید، معلوم است که تظاهر می کنید و دروغ می گویید. چون الان هم جنگ ما، جنگ بین حسین و یزید است. ولی شما ادعا می کنید امام حسین را دوست دارید، در جنگ شرکت نمی کنید.
پدر شهید
یک روز به شوخی به محمد رضا گفتم:
تو که اینقدر به شهادت علاقه داری، بگو ببینم به کجا می خواهی برسی. می خواهی بروی بهشت و به حوریان بهشتی برسی؟
محمد رضا گفت:
نه، ما عاشق خدا هستیم. خدا برای شهید جایی را از نظر گرفته که در آن می تواند خدا را ببیند. شهید نظر می کند به وجه ا…
پدر شهید
در عملیات کربلای یک مجروح شده و در بیمارستان بستری بود. بعد از این که زخم هایش التیام پیدا کرد، پزشکان گفتند:
چند تا ترکش در بد نش باقی مانده و باید عمل شود.
اما او حاضر نشد که ترکش ها را از بد نش بیرون بیاورند وقتی علت این قضیه را پرسیدیم گفت:
این ها مدال افتخار من هستند. می خواهم این مدال ها را با خود به آخرت ببرم.
بردار شهید
وقتی برادش علی رضا شهید شد از او پرسیدم:
از شهادت برادرت ناراحت نیستی؟
در جوابم گفت:
نه، چرا باید ناراحت باشم. او به آرزویش رسیده است.
چند وقت بعد، وقتی عملیات کربلای 5 شروع شد به من گفت:
یادت هست که آن روز از من درباره ی علی رضا سوال کردی؟
گفتم بله.
محمد رضا گفت:
حالا که به خانه می روم، جای خالی اش را احساس می کنم. دلم برایش تنگ شده، دیشب خوابش را دیدم.
و بعد شروع کرد به گریه کردن. وقتی حال منقلب او را دیدم گفتم: اگر پیش علی رضا رفتی، مرا هم شفاعت کن.
محمد رضا خندید و جوابی نداد و در همان عملیات شهید شد.
علی اصغر جمالی