متن برنامه ی درس هایی از قرآن کریم حجت الاسلام قرائتی؛ تاريخ پخش :: 1361/2/28
بسم اللّه الّرحمن الّرحيم
شب جمعه است و با شب بعثت پيغمبر مصادف ميشود، من هم در اين زمينه بحثي را مطرح ميكنم كه با مسئله بعثت جور در بيايد. عرض ميشود كه اصولاً نياز به انبيا براي چيست؟ من فكر ميكنم هيچ استدلالي نميخواهد. فقط يك نگاه كنيم به دنيا و كشورهايي كه از انبيا پرت شدهاند و نگاه به اينكه آنها در چه وضعي هستند، بيانگر همه چيز است. تربيت شدگان دانشگاههاي دنيا را ميبينيم، تربيت شدگان انبيا را هم ميبينيم. اين دو تربيت شده را پيش هم ميگذاريم، معلوم ميشود بشر نياز به پيغمبر دارد يا ندارد؟ هيچ استدلالهاي عقلي و استدلالهاي دقيق را نياز نداريم. پس موضوع بحث ما اينكه: ما به چه دليل نياز به پيغمبر داريم؟ بعثت انبيا براي چيست؟
اين مردمي كه از انبيا دور شدند به كجا رسيدند؟ هر كشوري كه دانشگاهش بيشتر است، آمار جنايتش بيشتر است. تمام ابرقدرتها و طراحان ستم، طراحان و رأس جناياتشان تحصيل كردههاي دانشگاه هستند. تمام حقوقدانهاي بين الملل كه حقوق مستضعفين جهان را پايمال ميكنند و حق وتو را براي ستم كاران تصويب ميكنند، همگي فارغ التحصيلان دانشگاه هستند. بنابراين نياز به انبيا به دليل اين توحش است كه ميبينيم و نياز به انبيا به دليل اين فارغ التحصيلاني است كه اين دانشگاهها تحويل ميدهند. ما بايد به سراغ مكتب انبيا برگرديم و دانشگاه ما دانشگاهي بشود كه خط فكري انبيا و اخلاق نبوت هم در آن باشد تا فارغ التحصيلان آن به درد بخورد. كه در غير اين صورت فارغ التحصيلانش طراحان جنايت يا قبول كنندگان جنايت براي ديگران خواهند شد. ما نياز به انبيا داريم، انسان منهاي پيغمبر در توحش است، گر چه متمدن نماست. تمدن نماست ولي وحشي است. انسان اطلاعاتش محدود است. نياز به يك منبعي دارد كه اطلاعات آن بيش از اطلاعات محدود خودش باشد و از طريق آن بتواند به اين اطلاعات دسترسي پيدا كند و آن منبع كانال نبوت است. انسان اسير غرائز است و نيرويي كه انسان ميتواند از آن قانون بگيرد و مطمئن باشد كه اين قانونها ساخته غرايز نيست، قانون انبيا است. انسان لغزش كار، دنبال يك رهبر بي لغزش ميگردد و آن رهبران بي لغزش همان انبيا هستند. دنياي منهاي تربيت انبيا، دنياس متوحش است. از دانشگاه منهاي تربيت انبيا، استعمار و استعمارگر بيرون ميآيد. اگر در بازار منهاي تربيت انبيا تجارت بشود، استثمار به وجود دارد. اگر اخلاق انبيا و راه و فكر و روش انبيا را از جامعه برداريم، نتيجه آن همين دنيايي است كه ميبينيم. بنابراين بحثي در بارهي اصل نياز به بعثت نداريم.
در اين بين اين جمله را هم ميگويم. اگر بخواهيم تعليمات ديني مدرسهها انسان ساز باشد، بايد راه و روش انبيا را در آن مطرح كنيم، كما اين كه تعليمات ديني سال به سال بهتر ميشود. در تربيت معلم، بايد كتابي تدريس بشود كه مباحث موجود در آن كتاب مربوط به اين باشد كه چگونه انبيا نفوذ داشتند و ديگران را ميساختند. راه و روشي كه انبيا ما در دلها نفوذ ميكردند و افراد را ميساختند، سيرهي امامان ما بايد نوشته بشود و اين جزء كتابهاي درسي تربيت معلم قرار بگيرد. رشتههاي علوم انساني بايد به سوي قرآن و حديث سوق داده شود. من نمونههايي از اين شيوه تربيت را ميگويم:
پيغمبر ميفرمايد: «إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَكَارِمَ الْأَخْلَاقِ»(مكارمالأخلاق، ص8) مبعوث شدم تا مكارم اخلاق را تمام كنم. من آمدم تا اخلاقهاي نيكو را به سر حد تكامل برسانم. فلسفهي بعثت همين است و شبي هم كه مردم اين بحث را گوش ميدهند شب بعثت است. پيغمبر را خدا مبعوث كرد تا انسانها را هدايت كند. ما الآن حاجي كم نداريم، آخوند كم نداريم، دكتر و مهندس كم نداريم، آن چه كه كم داريم مكارم اخلاق و اخلاقهاي نيكو است.
يك قدري من از اخلاق پيغمبر برايتان بگويم. به فارغ التحصيل ما(اگر دانشجوي خوبي باشد) بگويند: «استاد دانشگاهت مرده است» فقط ميگويد: خدا او را بيامرزد! اما چگونه بود كه دانشجويان و شاگردان امامان ما وقتي به امامان ميرسيدند، ميگفتند: «جُعِلْتُ فِدَاك» جانم به قربان تو، خدا من را قربانت كند. چطور اين «جُعِلْتُ فِدَاك» در دبيرستان و دبستان و دانشگاه غرب نيست؟ ولي در تربيت شدگان امامان و انبيا بوده است. اين جذبه و اين نفوذ در دل از كجاست؟ راه اين كه انبيا موفق شدند چه بوده است؟ راه موفقيت انبيا اين بوده كه انبيا از راه عمل كار ميكردند.
ببينيد الآن وضع ما به صورتي است كه مثلاً اتاق معلم 12 متر است، اتاق دبير 24 متر است، اتاق مدير كل 40 متر است، اتاق وزير مثلاً 80 متر است. يعني هر كسي مهمتر است اتاقش بزرگتر است. يا مثلاً قيمت لوسترهايش بيشتر ميشود. اين طرز تفكر امروز ماست. شيوه بحثم به اينگونه است كه اول فرهنگ خودمان را ميگويم تا بين فرهنگ رسول الله و فرهنگ خودمان مقايسه كنيم و ما در اين جمهوري اسلامي بايد به فرهنگ انبيا برسيم و راه انبيا را طي كنيم. مثلاً دبستانيها ادبشان نسبت به معلم بيشتر است، دبيرستانيها ادبشان معمولاً كمتر است، يعني هر چه باسوادتر ميشود جرأتش بيشتر ميشود. اما تربيت انبيا اينطور نيست. علي بن ابي طالب كه از همه اصحاب با فضيلتتر بود، ادبش نسبت به رسول الله بيشتر بود. سلمان فارسي ادبش از باقي بيشتر بود. ابيذر هم همينطور بود.
سيستم فرهنگ غربي چنين است كه بچه مدرسهاي هرچه با سوادتر ميشود جرأتش نسبت به استاد بيشتر و ادبش نسبت به استاد كمتر ميشود. اما فرهنگ اسلام اينطور نيست. علامه مطهري وقتي اسم علامه طباطبايي را ميبرد ميگويد: استاد عزيز علامه طباطبايي(روحي له الفدا) يعني جانم قربانش بشود. . . چه عاملي است كه در فرهنگ اسلام هر كه با سوادتر است ادبش بيشتر است؟ ولي فرهنگ غربي همين كه در دبيرستان آمد ادبش كمتر ميشود؟ بايد دنبال اين كار برويم. به خاطر اين كه در فرهنگ اسلام انسان وقتي مربي و معلم خودش را ديد احساس ميكند كه اين علمش به او تكبر نداده است. ما اگر آدم معمولي باشيم يك جايي نشستهايم دو تا بچه پهلويمان نشست، رنج نميبريم، اما اگر يك آدم تحصيل كرده شديم و در جايي دو سه تا بچه كنار ما نشست رنج ميبريم. يعني چون من با سواد هستم ديگر رنج ميبرم كناراين كوچولوها بنشينم. يعني سوادم به من تكبر داده است. و اما مقداري از برخورد پيغمبر(ص) برايتان بگويم.
يكي از پاسدارها و محافظين يك شخصيتي(كه خدا سلامتش بدارد) بچه دار شد. اين شخصيت مهم به پاسدارش گفت: «چشم شما روشن! خانمتان شير دارد به بچه بدهد يا از شير خشك استفاده ميكنيد؟ » پاسدار ميگفت: خدا جانم را قربان اين آقا بكند. اگر اين شخصيت بيست تا كتاب بنويسد در دل اثر نميكند، اما همين كه درباره شير بچه من هم سؤال ميكند، خيلي برايم مهم است. اينها محبت ميآورد.
مثلاً ميبيني پاسدار رهبر انقلاب، جذبش شده است. از او پرسيديم كه از زماني كه در اقامتگاه امام پاسداري ميكردي، چه خاطرهاي داري؟ ميگويد: آقا شبهايي كه تاريكي بود، خودش ميآمد پردهها را ميكشيد، چراغها را خاموش ميكرد و. . . همين كه امام و رهبر انقلاب لامپ را خاموش ميكند، به اندازه سيصد درس علمي روي پاسدار اثر ميگذارد. دانشگاه ما بايد برگردد. اساتيد دانشگاه و حوزه علميه و معلمين و آخوندها و همه پدرها و تمام اينهايي كه به يك نحوي كارشان تربيتي است، بايد يك مقدار از اصطلاحات علمي كم كنند و به عمل بيفزايند.
«كَانَ يَخْصِفُ النَّعْلَ وَ يَرْقَعُ الثَّوْبَ» پيغمبر در خانه كفش هايش را وصله ميكرد. لباس هايش را وصله ميكرد. «وَ يَخْدُمُ فِي مِهْنَةِ أَهْلِهِ وَ يَقْطَعُ اللَّحْمَ» هر وقت خانم و همسر رسول الله كارش زياد بود، خود پيغمبر در ظرفشويي و لباسشويي و جاروب كردن كمك ميكرد. گاهي اوقات كه پيغمبر مهمان داشت و براي غذا گوشت ميخواستند، خود پيغمبر مينشست سر گوشت را براي قطعه قطعه كردن، ميگرفت. اينها به ظاهر ساده است ولي اينگونه برخوردها از يك شخصيت بزرگ، اثر تربيتي زيادي دارد و خيلي مهم است. من يك وقتي ميگفتم فرق بين معلم و مهندس چيست؟ گفتم مهندس مغزش مهندس است، اما معلم دمپايياش هم معلم است. يعني يك معلم كه با دمپايي سر كلاس آمد و درس داد، ديگر بچهها در خانه سر كفش نو گريه نميكنند، ميگويند خانم معلم ما دمپايي داشت، طوري نيست كه كفش ما ساده باشد. خانم معلم چادرش ميتواند معلم باشد. اگر صندلي كه من روي آن مينشينم، با صندلي كه شما رويش مينشيني، يكي باشد، يا اگر ببينيد لباسي كه من پوشيدهام با لباسي كه شما پوشيدهايد، هم قيمت است، هيچ لازم نيست كه من دربارهي مساوات حرف بزنم و سخنراني كنم. خلاصهاش اين كه رمز موفقيت انبيا اين بود كه آنها اهل عمل بودند و ما هم اهل علم شدهايم. پيغمبر(ص) كفشش را وصله ميكرد «وَ يَرْقَعُ الثَّوْبَ» و لباسش را وصله ميكرد، كمك همسرش ميكرد. «وَ يُجِيبُ دَعْوَةَ الْحُرِّ وَ الْعَبْد» چه آزاد و چه برده و هر كس دعوتش ميكرد، دعوتش را قبول ميكرد. اما بنده اينطور نيستم. به بنده وقتي ميگويند يك مقاله در فلان كتاب بنويس، ميپرسم: ديگر چه كساني مقاله ميدهند؟ اگر آنهايي كه مقاله ميدهند آدمهاي قوي هستند، من هم ميگويم كه مقاله ميدهم، اما اگر ديدم افرادي كه مقاله ميدهند افراد خيلي معروف و مهمي نيستند، ميگويم متأسفانه من گرفتارم. دعوتم كه ميكنند ميگويم چه كساني هستند؟ اگر به عقد دعوتم ميكنند، ميگويم چه كساني در جلسه عقد هستند؟ افطاري و مهماني ميگويم چه كساني ميآيند؟ اگر مهم بودند، جذب ميشوم و اگر مهم نبودند جذب نميشوم. اما بردهها مينزد پيغمبر آمدند و ميگفتند: دلمان ميخواهد به شما آب گوشت بدهيم. آن وقت رسول اكرم وقتي وارد خانه يك برده ميشد اين برده تا چند نسل بعد ساخته ميشدند «وَ يَقْبَلُ الْهَدِيَّةَ وَ لَوْ أَنَّهَا جُرْعَةُ لَبَنٍ» هديه را قبول ميكرد، اگر چه يك استكان شير بود. اين اخلاق پيغمبر نيست كه عروس بعد از چند سال ميگويد: «تو شب اول داماديت هم وقتي هديه آوردي، يك چيز صد توماني آوردي! » اين اخلاق فاميل داماد نيست كه هديهاي كه براي داماد از خانه عروس ميآيد، بگويند قيمتش كم است. اينهايي كه چانه ميزنند در خط پيغمبر نيستند. پيغمبر اگر نصف ليوان شير برايش ميآوردند، ميگفت دست شما درد نكند. «يكافئ عليها أهلها»(مشكاةالأنوار، ص219) شير را ميگرفت و جبران ميكرد، يعني فقط دست گرفتن نداشت، دست بده هم داشت «ولا يستكبر عن اجابةالامة والمسكين» اگر يك مسكين و فقيري ميآمد و او را دعوت ميكرد، ميگفت: ميآيم. «و يجيب الوليمه» وليمه را اجابت ميكرد. «يَرْكَبُ مَا أَمْكَنَهُ مِنْ فَرَسٍ أَوْ بَغْلَةٍ أَوْ حِمَارٍ»(المناقب، ج1، ص145) هر چه در دسترس بود سوار ميشد. گاهي پيغمبر اسب گيرش ميآمد، سوار اسب ميشد. گاهي شتر گيرش ميآمد، سوار شتر ميشد. قاطر بود، شتر بود، الاغ بود و. . . «وَ يَرْكَبُ الْحِمَارَ بِلَا سَرْج» و گاهي هم سوار الاغ بي پالان ميشد.
اين سيرهي پيغمبر بود. اين كه هميشه بايد فلان ماشين باشد، درست نيست. وقتي بناست برود با هواپيماي شخصي، با ميني بوس، پشت موتور و با هر چه امكان دارد، ميرود. مردم ساخته ميشوند اگر استاد دانشگاه امروز چون ماشينش خراب شده است، به خاطر اين كه به درس برسد، پشت موتور بنشيند، مؤثر است. يكي از اساتيد دانشگاه ميگفت ميخواستم به برنامه برسم ولي چون ماشين نداشتم يك تاكسي بار گرفتم و با تاكسي بار جلوي دانشگاه رفتم، وقتي پياده شدم دانشجوها كه من را ديدند، اثري گذاشت كه تمام عمرم كه در دانشگاه درس داده بودم، اين اثر را نداشت. استاد دانشگاهي كه به وعدهاش وفا كند، اثر تربيتي دارد. شاگرد يكي از مدرسين حوزه علميه قم بودم، پاي درس يكي از اساتيد نشسته بودم، ولي آنچه كه يادم مانده اين است كه در اتاق باز شد و استاد خودش بلند شد و در را بست. گفتند: آقا به ما بگو در را ببنديم. گفت: اسلام دستور داده است كه حتي المقدور امر به كسي نكنيد. مطالبش فراموش شده و آن چيز هم كه در ذهن بچهها ميماند همين در بستن است. چقدر دربارهي حقوق كارگر سخنراني كردهاند؟ اما همه از ذهن ميرود و آن كه در طول تاريخ خواهد ماند آن بوسهاي است كه پيغمبر بر دست كارگر زد. آن بوسه ميماند و همهي مقالههاي علمي ميپرد. مخالف علم نيستم، ولي ميخواهم بگويم كه از عمل شروع كنيد، نه اينكه از علم بكاهيد. البته بعضيها هم از طرف ديگر ميگويند: «نه! من در ماشين بنز سوار نميشوم! » اشتباه ميكني كه سوار نميشوي، اين دكان تو است.
رفتار پيغمبر اينگونه بود كه: «مرةً فرساً، مرةً حماراً» گاهي سوار اسب و گاهي سوار الاغ ميشد. بعضيها هستند كه مثلاً وقتي وارد خانه ميشوند، همين كه ميبينند در اتاق قالي است، دنبال موكت ميگردند كه روي آن بنشينند. من خودم يك مهمان داشتم، در خانهي ما آمد و ما او را به اتاقي كه در آن قالي بود برديم. تا وارد اتاق شد، ديدم ميخواهد قالي را جمع كند و كنار بزند. گفتم: اگر واقعاً مكتبي هستي، بايد مثل پيغمبر باشي. پيغمبر مكتبي است كه: «مرةً فرساً، مرةً حماراً» موكت بود بنشين، قالي هم بود بنشين.
زمان بازرگان يك استانداري داشت در يكي از منطقههاي ايران با دوچرخه به اين طرف و آن طرف ميرفت و بعد در سخنراني ميگفت: «من يك استان داري هستم كه با دوچرخه ميآيم. » گفتم: آقا بنز شو، ولي در عين حال «من» هم نگو. آن كه اسلام گفته سوار بنز نشو براي اين است كه يك وقت آدم سوار بنز ميشود و دائم «من» ميگويد. حالا شما با دوچرخه «من»، «من» راه انداختهاي؟ آدم نبايد تكبر داشته باشد. گاهي آدم با بنز و گاهي با دوچرخه تكبر ميكند. يك نفر ميگفت: امام دائماً نان و ماست ميخورد. گفتم: آخر اين چه امامي است كه تو معرفي ميكني؟ آخر اين چه ديني است كه تو معرفي ميكني؟ بگو امام اسير غذا نبود. كباب خورد نوش جانش، ماست هم خورد نوش جانش.
سيره پيغمبر ديگر چه بود؟ «يَصِلُ ذَوِي رَحِمِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يُؤْثِرَهُمْ عَلَي غَيْرِهِمْ إِلَّا بِمَا أَمَرَ اللَّهُ» خانه فاميل ميرفت، اما فاميل زده نبود، يعني فاميل هايش را بر ديگران ترجيح نميداد. اگر يك فوق ديپلم از غير فاميل بود و يك ديپلم از فاميل بود، فوق ديپلم را بر ديپلم فاميل ترجيح ميداد. «يَمْزَحُ وَ لَا يَقُولُ إِلَّا حَقّاً»(شرحنهجالبلاغهابنابيالحديد، ج16، ص59) شوخي ميكرد، ولي در عين حال غير از حق نميگفت. «رُبَّمَا ضَحِكَ مِنْ غَيْرِ قَهْقَهَة»(المناقب، ج1، ص145) ميخنديد ولي لبخند مليح ميزد و قهقهه نميزد. «يري اللعب الحلال ولا ينكره» گاهي ميديد مردم با هم شوخي ميكنند، ژست نميگرفت. آخر بعضي از اين مكتبيها همين كه ميبينند دو نفر با هم شوخي ميكنند، قيافه ميگيرند. يك جوري رفتار ميكنند كه اگر اينها يك وقت خواستند يك جايي بروند و تفريح كنند، ميگويند: تو را به خدا به فلاني نگو بيايد، چون ميآيد و بازي ما را هم به هم ميزند و عيشمان را عزا ميكند. پيغمبر ميديد كه مردم بازي ميكنند، اما نميگفت بازي نكنيد. «يخرج الي بساطين اصحابه» گاهي به باغ اصحابش ميرفت و قدم ميزد. «ان فرشوا اذ ضجع» اگر فرش ميانداختند روي فرش مينشست «و ان لم يفرش له استجع علي الارض» اگر فرش نبود روي خاك مينشست. نميگفت: خواهش ميكنم فرش نيندازيد، اين غلط است. اگر فرش مياندازند دست شما درد نكند، فرش هم نينداختند دست شما درد نكند. «يَضْحَكُ مِمَّا يَضْحَكُونَ مِنْه»(عيونأخبارالرضا، ج1، ص318) هر وقت مردم ميخنديدند پيغمبر هم ميخنديد. بعضيها هستند، به خاطر اينكه دو كلمه سواد دارند، وقتي يك چيزي ميشود و همه ميخندند، ايشان نميخندد. هميشه يك كاري ميكند كه يك امتياز مصنوعي براي خودش درست كند. يا مثلاً همه گريه ميكنند، ولي ايشان به اين خاطر كه يك قدري باسوادتر است، قيافه ميگيرد. يا مثلاً همه ميگويند: مرگ بر آمريكا، ايشان نه اينكه باسوادتر است يك خرده دستش را پايينتر ميآورد. يك جوري است كه دو كلمه سواد درس و يا دو مقداري پول اين را از حالت طبيعي خارج كرده است. يعني خنده و گريه او حالت طبيعي ندارد. «وَ يَتَعَجَّبُ مِمَّا يَتَعَجَّبُونَ مِنْهُ» اگر يك چيزي يود كه مردم تعجب ميكردند، ايشان هم قيافهي متعجب به خود ميگرفت. گاهي وقتها يك چيزي ميگويند همه تعجب ميكنند، يك نفر ميگويد نه اين حرفي كه زدي ما قبلاً ميدانستيم. بعضيها براي اينكه شخصيت يك كسي را خرد كنند، كارهايي را انجام ميدهند، مثلاً دارد قرآن ميخواند، اين قبل از او ميخواند. تا ميخواهد يك چيزي بگويد، او ميگويد كه ما هم ميدانيم. در ابتدا كار پيغمبر با مردم بود، هيچ بر روي بلندي نمينشست، در بين مردم و با مردم مينشستند. بعد كه جمعيت مسلمانها زياد شد ميخواستند پيغمبر را ببينند، ولي ديده نميشد، آن وقت يك سكو ساختند، پيغمبر روي بلندي ميرفت كه از دور ديده بشود. مثلاً فرض كنيد يك جايي رفتيد كه پنج نفر هستيد، خوب اين پنج نفر صندلي ميخواهد چه كند؟ حرفت را بگو. من يك وقت در يك مسجدي رفتم، ديدم سه نفر است و آقا پله چندم رفته است. گفتم گردن اينها درد ميآيد. منبر معنايش اين است كه جايي بنشيند كه شما را راحت ببينند. اگر جمعيت زياد شد بالاي منبر برويد. يا مثلاً بلندگو براي آن جايي است كه صدا نميرسد، كه آدم بتواند توسط بلندگو بهتر بشنود، ولي مثلاً يك جايي كه 16 نفر هستند بلندگو ميخواهد چه كند؟ البته حرفهايي كه ميزنم ممكن است با سليقه بعضيها جور در نيايد، ولي آنچه من نوشتهام، از كتاب بحار الانوار جلد 16 و از كتاب محجةالبيضاء جلد 4 است. پيغمبر ما چنين زندگي ميكرد و علت اين هم كه در دلها جا داشت و نفوذ ميكرد، همين بود. گاهي يك كسي ميخواهد يك شوخي كند تا آدم بخندد، شوخي ميكند و آدم هم ميخندد. يك كسي هم خندهاش ميگيرد، اما مخصوصاً نميخندد كه اين طرف دماغش بسوزد. پيغمبر خودماني بود، وقتي ميخنديدند، ميخنديد. در باغهاي اصحاب رفت و اگر فرش بود، روي فرش مينشست، و اگر فرش نبود، روي خاك مينشست. سوار اسب ميشد، سوار الاغ با پالان يا بي پالان ميشد. «و كان صلي الله عليه و آله اذا جلس مع الناس ان تكلموا في معني الاخرة اخذ معهم» پيغمبر كه با مردم مينشست، اگر مردم حرف آخرتي ميزدند، پيغمبر هم حرف آخرتي ميزد «و ان تحدثوا في طعامٍ او سرابٍ تحدث معهم» اگر با پيغمبر حرف از نان و آب ميزدند، پيغمبر هم حرف نان و آب ميزد. مثلاً يك نفر ميگفت: گوشت قم كيلويي چند است؟ يا گوشت تهران كيلويي چند است؟ ايشان هم در اين باره صحبت ميكردند. اگر بحث نان بود پيغمبر هم بحث نان ميكرد. «اما و ان تكلموا في الدنيا تحدث معهم رفقاً بهم و تواضعاً لهم» يعني پيغمبر در ذوق مردم نميزد، وقتي مردم حرف ميزدند تا آن جايي كه حرام بود، ايشان را كنترل ميكرد، و ايرادي به حرفهاي حلال نميگرفت. «رفقاً بهم و تواضعاً لهم» براي اين كه پيغمبر با ايشان رفاقت و تواضع كند. اين پيغمبري است كه ما داريم.
يك كسي وارد مسجد شد و ديد پيغمبر تنهاست، تا پيغمبر ديد وارد شده است، بلند شد و تكاني خورد و گفت بفرماييد. گفت: آقا جان! بلند شدن و بفرما گفتن براي جايي است كه جا تنگ باشد، اما مسجد بزرگ است و هيچ كس هم در آن نيست، فرمود: نه! ادب اسلامي اين است كه يك كسي كه وارد شد، و لو جا هست آن كسي كه نشسته است براي او يك تكاني بخورد. خدا ميداند كه به اندازهي صدمقاله علمي اين كارها اثر دارد.
يك مردي يك زن كر داشت، زن به او ميگفت حرف بزن. ميگفت ميگويم امشب غذا چه ميخوريم؟ زن ميگفت چه ميگويي؟ دومرتبه داد ميزد امشب غذا چه ميخوريم؟ باز زن ميگفت چه ميگويي؟ داد ميزد ميگفت امشب غذا چه ميخوريم؟ زن ميگفت چه خبر است چرا داد ميزني؟ مرد سه، چهار بار ميگفت، ولي زن نميفهميد و وقتي مرد داد ميزد، ميگفت: چرا داد ميزني؟ حالا ما در تلويزيون يك چنين سرنوشتي پيدا كردهايم! گاهي چهل نامه ميآيد كه در مورد فلان موضوع مثلاً ازدواج صحبت كن، يا دربارهي نماز صحبت كن، يا اصرار ميكنند كه يك بحث را تكرار كنيم، تا تكرار ميكنيم فردا تلفن ميشود كه چرا تكراري حرف ميزنيد؟ ما هم مثل آن زن كر شدهايم كه اول ميگوييم نفهميدم، وقتي آن طرف داد ميزند كه ما بفهميم، ميگوييم: پس چرا داد ميزني؟ !
من تقريباً چهار سال در كاشان براي بچهها و جوانها كلاس داشتم. يك وقت يك عالمي در يكي از روستاهاي نزديك كاشان آمد. به جوانهاي جلسه، گفتم به ديدن اين آقا برويد. رفتند و برگشتند، گفتند: آقا خيلي آقاي خوبي است. پرسيدم: شما چه ديديد كه اينطور جذب شديد؟ بعد فهميديم اينها كه ديدن اين آقا رفتند، پشت در اتاق آفتاب بوده است، كفشهاي شبرويي داشتند كه آفتاب به كفشها ميتابيده است و اين آقا بيرون رفته و يك گونيتر كرده و روي كفشهاي اينه انداخته است كه آفتاب به كفش هايشان نتابد. من آن جا گفتم خاك برسر ما كنند، چهار سال ايدئولوژي گفتيم، اما اين آقا فقط يك گوني تر كرد. گونيتر او چهار سال ايدئولوژي من را زير سؤال برد. اين به خاطر اين است كه بين علم و عمل فرق است. علت اين كه انبيا در دلها اثر ميكردند همين چيزها بود.
«يُصَافِحُ الْغَنِيَّ وَ الْفَقِير وَ لَا يَنْزِعُ يَدَهُ مِنْ يَدِ أَحَدٍ حَتَّي يَنْزِعَهَا هُوَ»(إرشادالقلوب، ج1، ص115) وقتي دست ميداد، به فقير و غني يك جور دست ميداد، وقتي هم دست ميداد دستش را نميكشيد. چون حديث داريم اگر يك كسي با كسي دست داد، تا او شل نكرده شما هم دستت را شل نكن. بعضي از اصحاب ميآمدند و همينطور سفت نگه ميداشتند و ميديدند پيغمبر هم دستش سفت است. خود پيغمبر نميخواست شل كند و ميديد او هم شل نميكند، آخر پيغمبر با اين دستش دست او را ميكشيد كه يعني باز هم او دستش را از دست پيغمبر كشيده است. علت اين كه پيغمبر موفق بود همين است. با فقير و غني يك جور مصافحه ميكرد. «يُصَافِحُ الْغَنِيَّ وَ الْفَقِير و الصَّغِيرَ وَ الْكَبِيرَ»(بحارالأنوار، ج70، ص208) به هر دو يك جور احترام ميگذاشت. به امام سجاد گفتند: فلاني حرفهاي زشتي پشت سر شما ميزند، امام گفت به خانهاش برويم. امام سجاد در خانه او را زد و گفت: شنيدم شما يك حرفهاي ناراحت كنندهاي پشت سر من ميزني؟ اگر راست ميگويي خدا من را ببخشد و اگر دروغ ميگويي خدا تو را ببخشد. اينها دستورات اسلام است. مثلاً اسلام ميگويد كه مردم يا بزرگتر از تو هستند يا مثل تو هستند و يا كوچكتر از تو هستند. اگر مردم سنشان از تو كمتر است، غرور تو را نگيرد و نگو من از ايشان بهتر هستم، چون سن من بيشتر است. آخر بعضي ميگويند: «احترام پيرمرد واجب است» درست است كه احترام پيرمرد واجب است، اما احترام برادر بزرگتر هم واجب است، به شرطي كه خودش نگويد من را احترام كنيد. كوچك ترها بايد به بزرگترها احترام بگذارند، ولي بزرگ ترها بايد چه كنند؟ حديث داريم بزرگ ترها وقتي كوچك ترها را ديدند فكر كنند و نگويند: من بيست سال تصديق پايه يك دارم. بيست سال است كه من فوق ليسانس هستم. فكر كنند و بگويند: ايشان سنش كمتر است و گناهش هم كمتر است و اگر بزرگتر را ديدي، بگو ايشان سنش از من بيشتر است و عبادتش از من بيشتر است. و اگر يك هم سن را ديدي بگو: من گناهان خودم را ميدانم چه غلطهايي كردهام، از خودم يقين دارم ولي از او يقين ندارم. پس من گناهانم يقيني است و او گناهانش مشكوك است. اگر ديدي مردم دائم براي تو صلوات ميفرستند(صل علي محمد – يار امام خوش آمد) اگر ديدي مردم به تو احترام ميگذارند نگو: من چقدر خوبم! بگو: مردم چقدر متواضعند! اگر ديدي مردم به تو احترام نميگذارند، نگو اين مردم قدرداني نميكنند، بگو لابد عيبي داشتم كه مردم آن عيب را فهميدهاند. اين اخلاق اسلامي است. من يك وقتي در اين مسئله ماندم كه چرا اميرالمؤمنين از يهودي پول قرض ميگرفت؟ برايم مسئله شده بود. يكي از علماي مشهد يك بياني داشت كه ديدم بيان خوبي است. ايشان ميگفت: يك يهودي در كشور اسلامي ممكن است احساس حقارت بكند. (البته يك وقت يهودي با اسرائيل است و كارشكني ميكند و توطئه گر است كه حسابش جداست) اما يهوديهايي كه در پناه اسلام و مسلمانها زندگي احساس حقارت و اقليت ميكند، وقتي رهبر مسلمانها پيش او ميرود و پول قرض ميكند، آنها خودشان را جزء اين مردم احساس ميكنند.
اميرالمؤمنين گاهي از يهودي پول قرض ميكرد يا يهودي اظهار علاقهاش به حضرت علي بيشتر ميشد. گاهي يهوديها اين طرف و آن طرف نقل ميكردند كه زندگي مسلمانها هيچ امتيازي براي رهبرشان نيست، رهبرشان هم مثل باقي بي پول ميشود، ميآيد پول قرض ميكند و گاهي در وفاي به عهد نمونه است. مثلاً پول قرض ميكرد، ميگفت سه روز ديگر اول آفتاب ميدهم. سه روز ديگر اول آفتاب چنان به وعده وفا ميكرد كه همين وفاي به وعدهاش آن يهودي را تحت تأثير قرار ميداد. خلاصهاش اين كه مربي دمپايياش هم مربي است، حركتش هم مربي است. بعضي يهوديها و مسيحيها مثل مسلمانها خوبند، بعضي از ايشان خوب و بعضي از ايشان بد هستند. قرآن وقتي به مسيحيها و يهوديها ميرسد نميگويد همه آنها بد و خوب هستند. ميگويد: «وَ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ»(آل عمران/75) بعضي از يهوديها به قدري امين هستند كه اگر كلي پول به او بدهي، وقتي خواستي پس بگيري به صحت و سلامت به تو پس ميدهد. بعضيها هم هستند كه اگر يك فلس به آنها بدهي، ديگر آنرا نخواهي ديد. مسلمانها هم همينطور هستند. آدم هست 2 ميليون به او بدهي يك قرانش را بر نميدارد، و در عوض آدمي هم هست كه اگر 2 ريال به او بدهي، يك ريالش را برمي دارد. در هر گروهي خوب و بد هست. در اين ايام نامههاي زيادي براي من آمده كه نظر شما دربارهي فلان گروه چيست؟ ميگويم: نظر من اين است استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي و خط امام. اگر با اين خط خوب هستند، مشكلي ندارند. اگر نسبت به اين خط سرد هستند، ما هم با آنها سرد هستيم. اگر نسبت به اين خط بد هستند، ما هم با آنها بد هستيم. حالا فلان گروه باشد، فلان انجمن باشد، فلان سازمان باشد، ملاك استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي و خط فقيه و ولايت فقيه است. ما خط امام و آن سه اصل را قبول داريم.
يكي از اين بدها آمد و به امام باقر سه مرتبه توهين كرد، يك مرتبه به جاي اينكه بگويد «انت باقر» يك جملهاي گفت كه من خجالت ميكشم بگويم. حضرت گفت نه من فلان نيستم من باقر هستم، به حضرت گفتند تو بچه آشپز هستي! امام باقر فرمود: اگر مادر من آشپز است، آشپزي كمال است و عيب نيست. دختر فلان لباسشور را گرفتهاي؟ بله! لباس شستن هنر است. يك مسيحي يكبار به حضرت جسارت كرد. حضرت در جواب گفت: اگر دروغ ميگويي خدا تو را ببخشد و اگر راست ميگويي خدا من را ببخشد. اين مسيحي وقتي اين اخلاق را ديد مسلمان شد. ايدئولوژي نخوانده بود و اين را هم نميدانست كه جهان بيني زيربناي ايدئولوژي است، يا ايدئولوژي زيربناي جهانبيني است. اصطلاحات را بلد نبود، اما برخورد در يك دقيقه او را جذب كرد.
غير مسلماني با اميرالمؤمنين همسفر شده بود. به دوراهي رسيدند و خواستند از هم جدا بشوند. حضرت علي چند قدم او را بدرقه كرد، غير مسلمان گفت: چرا از اين طرف ميآيي راه تو از آن طرف است؟ فرمود: اسلام گفته است، اگر با كسي هم سفر شديد، چند قدم همديگر را بدرقه كنيد، با يك بدرقه مسلمان ميشدند، صدور انقلاب معنايش اين است.
پيغمبر فرمود: «مَنْ طَلَبَ عِلْماً لِيَصْرِفَ بِهِ وُجُوهَ النَّاسِ إِلَيْهِ لَمْ يَجِدْ رِيحَ الْجَنَّةِ»(مجموعةورام، ج2، ص51) افرادي هستند كه با يك برخورد آن چه كه بايد بفهمند ميفهمند.
در زمان حضرت رسول يك كسي يك ساعته فقيه شد. الان در حوزه علميه قم بيست و پنج سال آدم بايد درس بخواند تا فقيه بشود. شخصي آمد وو ارد مسجد پيغمبر شد، گفت يا رسول الله يك چيزي ياد من بده، پيغمبر هم گرفتار بود به يكي از اصحاب گفت: دست اين مرد عرب را بگير و كنار مسجد برو. گفت بنشين، نشست. گفت: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم، «إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحي لَها يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَواأَعْمالَهُمْ فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ»(زلزال/7-1) هر كس يك ذره كار خير بكند، پاداشش محفوظ است، ريز و درشت كارتان زير نظر است و اجرتان محفوظ است. يعني هر تلاشي كه براي خدا باشد، حرام نميشود. در اين عالم هستي هيچ عملي فراموش و حرام نميشود، عرب يك سري تكان داد و گفت اين آيه قرآن است؟ گفت: بله! من فهميدم.
گر در خانه كس است *** يك حرف بس است.
پس من هر تلاشي براي رضاي خدا بكنم، از بين نميرود و كارم محفوظ است. گفت: بنشين باقي را بخوانم. گفت: بس است، بلند شد و رفت. معلم نزد پيغمبر آمد و گفت: يا رسول الله اين عربي كه به ما تحويل دادي، عجب شاگرد دستپاچه و عجولي بود. كنار مسجد رفتيم تا «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ» را خوانديم، يك سري تكان داد و گفت اين وحي است؟ گفتم: آري. بلند و شد و گفت: بس است. پيغمبر فرمود: «رجع فقيهاً» يعني اين شخص وقتي از مسجد بيرون رفت كه فقيه شد. يعني آن چه كه بايد بفهمد، فهميد. پس كسي ممكن است در 5 دقيقه «رجع فقيهاً» فقيه شود و كسي هم ممكن است عمري درس بخواند و فقيه نشود. يعني آن چه كه بايد بفهمد، نفهمد. يك وقت علم علي در مغز ميآيد، اما خون علي در رگ نميآيد. فقيه كسي است كه همينطور كه علم علي در مغزش آمد، خون علي هم در رگش بيايد. افرادي كه سواد دارند و غيرت ندارند، خون علي در بدنشان نيست.
نه در تشييع جنازه شركت ميكنند، نه خانواده شهيد را سرپرستي ميكنند، نه به جبهه كاري دارند. آدمهايي كه حتي مغزشان پر از علم است، اما خون علي در بدنشان نيست، فايدهاي ندارند. آيه: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ» خونش را به جوش آورد و پيغمبر فرمود: «رجع فقيهاً» اميدواريم كه اخلاق پيغمبرها سيرهي تربيت معلم و دانشگاه و حوزه و خانه و مدرسه و رازار و كارخانه ما باشد.
«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته»