۱- هشت نُه سالش که بود، بهترین پرش را داشت. توی مسابقهی دو هم همیشه اول بود. از بازیگوشیهاش، دو سه تا شکستگی توی دست و پا یادگاری داشت و ده دوازده تا توی سر و پیشانی.
۲- با داداش خوشنویسی کار میکرد. آن قدر خطشان شبیه هم شده بود که وقتی نصف کاغذ را روحالله مینوشت و نصفی را مرتضی، هیچکس نمیفهمید این، دو تا خط است.
۳- دراویش آمده بودند توی حجرههای فیضیه و جا خوش کرده بودند. هیچکس هم حریفشان نبود.
یک بار روحالله با یکی از دراویش جر و بحثی کرد و یک سیلی آبدار گذاشت در ِ گوشش. حالا دیگر حریفشان میشدند. بیرونشان هم کردند.
۴- کسی را نپسندیده بود. الّا دختر آقای ثقفی، که او هم رضایت نمیداد. با صحبتهای زیاد و چند بار خواب دیدن، بالأخره حاضر شد با آقا روحالله ازدواج کند. عقد را در حرم حضرت عبدالعظیم خواندند و ماه مبارک یک عروسی ساده گرفتند. همان اول به خانم گفت: هر کاری میخواهی بکن، فقط گناه نکن.
یک خانه اجاره کردند و جهاز خانم را آوردند. تنها چیزهایی که آقا روحالله به اثاثیه اضافه کرد، یک گلیم بود، یک دست رختخواب، یک چراغ خوراکپزی، یک قابلمهی کوچک، یک قوری با استکان و نعلبکی.
۵- زمستان بود. داشتیم با هم میرفتیم درس عرفان آیتالله شاهآبادی. سر راه، زنی نشسته بود لب رودخانه. داشت لباس و کهنه میشست. یخها را میشکست، لباسها را میشست، دستش را با دمای بدنش گرم میکرد و باز… آقا روحالله ایستاد.
لباسها را دو نفری شستند. آدرساش را هم گرفت. بعد هم گفت: از این به بعد بیایید منزل ما. میگویم آب را برایتان گرم کنند.
۶- بستری شده بودم. به خاطر حصبه، آن هم وسط زمستان. اساتیدم یک نفر را هم نفرستادند که ببینند چرا توی درسها شرکت نمی کنم. فقط او بود که هر صبح و هر شب میآمد عیادت. شبی که حالم خیلی خراب شد، پای پیاده راه افتاد و توی آن زمستان سرد، رفت دنبال طبیب. طبیب که آمد، حالم که بهتر شد، راهیام کرد بیمارستان.
۷- آقای بروجردی بیمشورت آقا روحالله موضع نمیگرفت. وقتی هم میخواست پیش شاه نماینده بفرستد، او را میفرستاد.
آقا روحالله از پیش شاه برگشته بود و داشت گزارش میداد: نمیخواهم از خودم تعریف کنم ولی ابهت من شاه را گرفته بود و بر حرفهایش مسلط نبود.
۸- یک رمضان که رفته بود محلات، علمای شهر دعوتش کردند بیاید مسجد جامع، نماز اقامه کند؛ اما قبول نکرد: آنجا کسی هست که اقامهی جماعت کند. میگفت باید به اینجا رونق داد. یک مسجد دورافتاده و متروک بود که یک اتاق گلی کوچک بیشتر نداشت. نمازش را اینجا میخواند.
۹- شب را تقسیم کرده بودند. دو ساعت آقا میخوابید و خانم حواسش به بچهها بود، دو ساعت خانم میخوابید و آقا بچهداری میکرد. روزها هم بعد درس، یک ساعت مخصوص بازی با بچهها بود.
۱۰- بازاریان تهران آمده بودند پیش آیتالله بروجردی که «پیشنماز میخواهیم». او هم آقا روحالله را معرفی کرده بود؛ اما کی میتوانست آقا روحالله را راضی کند؟ از آنها اصرار و از او انکار که: من میخواهم طلبه باشم، درس بخوانم و درس بدهم. آقای بروجردی که فوت کرد، همهی علما و مراجع برایش مجلس فاتحه گرفتند جز آقا روحالله. آخر، فاتحه گرفتن هم مثل پیشنمازی در جاهای مهم، مقدمهی مرجعیت حساب میشد. میگفت: نه مجلس فاتحه میگذارم، نه در فاتحهشان شرکت میکنم. با این که خیلیها رسالهشان را مجانی پخش میکردند، هرکس رسالهی آقا روحالله را چاپ میکرد باید تا تومان آخرش را از جیب خودش میداد. آقا روحالله نه رساله میداد، نه عکس چاپ میکرد، نه…
۱۱- علیه لایحهی انجمنهای ایالتی و ولایتی که بیانیه داد، بعضی علما گفتند: «شاه شیعه است، مگر با شاه شیعه میشود مبارزه کرد؟» وقتی گفت در اعتراض به جنایات شاه، نیمه شعبان را جشن نگیریم، میگفتند: «چراغانی نیمه شعبان را به خاطر مبارزه تعطیل کنیم؟!» یک عده مقدسنما هم سر این دعوا میکردند که او انگلیسی است یا آمریکایی؟! بعضیها هم میگفتند تارکالصلوه است، روزه هم نمیگیرد؛ اما زردچوبه میمالد به صورتش که بگوید روزهام! بعضیها هم میگفتند این عمامهاش کوچک است و در حد مرجعیت نیست. این جور حرفها را که میشنید، میگفت: به آقایان بگویید من هنوز مشرک نشدهام.
۱۲- آزادش که کردند، توی روزنامه نوشتند: «علما سازش کردند.»گفت: «باید روزنامه این را تکذیب کند. من همانی که بودم، هستم. هیچ کس حق سازش ندارد. اگر خمینی هم سازش کند، این ملت، خمینی را هم بیرون می کنند.»
۱۳- اول تبعید که رفت ترکیه، بردنش توی یک منطقه که زهر چشم بگیرند و بترسانندش.
– اینجا قبر چهل نفر از علمای ترکیه است که با حکومت مخالفت کردند و کشته شدند. گفت: عجب! ای کاش ما هم چنین چیزی داشتیم تا این جور از علمای ترکیه عقب نباشیم!
۱۴- با آن تابستانهای گرم نجف، حاضر نشد کولر هم بخرند. یک کولر توی حیاط بود برای جلسات عمومی شبانه که آن هم پوشال نداشت. پرهاش میچرخید و باد گرم را میزد توی صورتها. بزرگان نجف یک خانه هم در کوفه داشتند؛ اما آقا همان خانهی کوچک نجف را داشت و تمام.
با آن هوای گرم و خشک و با آن سن آقا، هرچه اصرار میکردند که تابستانها برود کوفه که خنکتر است، قبول نمیکرد. یک بار یکی از دوستانش کلی مقدمه چینی کرد و از مریضهایی که توی کوفه خوب شده بودند گفت و این که هوای نجف، زهری است که پادزهرش هوای کوفه است و … آقا یک لبخند تحویل داد که:
– من چطور بروم کوفه خوش بگذرانم وقتی بچههای مسلمان توی ایران گرفتار سیاهچالها و شکنجهها هستند؟
۱۵- مصطفی را که کشتند، خانوادهی آقا میخواستند از بیت آقا تماس بگیرند تهران. آقا نگذاشت: «تلفن اینجا از بیتالمال است و کار شما شخصی است.»
۱۶- سعدون شاکر، رئیس سازمان امنیت عراق آمده بود به خط و نشان کشیدن: حضرتعالی در صورتی میتوانید در عراق به زندگی عادی خود ادامه دهید که از کارهای سیاسی که روابط ما با ایران را تیره میکند، خودداری کنید. در صورت ادامهی کارهای سیاسی باید عراق را ترک کنید. آقا اشارهای کرد به زیلوی اتاق: هر جا بروم، اگر این فرش را پهن کنم، همان جا میشود منزل من. من از آن روحانیانی نیستم که به خاطر علاقه به زیارت از مبارزه دست بکشم.
۱۷- درس که تمام میشد بعضی میآمدند میگفتند برایمان استخاره کنید. میخندید میگفت به خدا توکل کنید بیشتر درس بخوانید کمتر استخاره کنید.
۱۸- دوستانم را دعوت کرده بودم ناهار. حاج آقا روح الله و حاج آقا مصطفی هم بودند. مصطفی نوجوان بود. همه دور کرسی نشسته بودیم. مصطفی خوابی دیده بود که هنوز برای پدر تعریف نکرده بود. دوستانم گفتند مصطفی خوابت را برای پدرت هم بگو. پدرش را نگاه کرد اما پدر نگاهش نکرد. گفتند اجازه بدهید خوابش را بگوید. گفت بگو. مصطفی گفت خواب دیدم توی مجلسی نشستهام که همه فیلسوفها مثل فارابی و ابنسینا و ملاصدرا و … نشستهاند و شما که آمدید تو، همه به احترام شما بلند شدند و شما را بردند بالای مجلس نشاندند. حاج آقا روح الله نگاهش کرد. گفت تو این خواب را دیدهای؟ مصطفی گفت بله. گفت بیخود چنین خوابی دیدی!
۱۹- شب، خانه مصطفی مهمان بودم. تا نیمههای شب بحث میکردیم. تازه خوابیده بودم که با صدای گریه از خواب پریدم. گفتم شاید کسی از همسایههاتان مرده و دارند برایش گریه میکنند. مصطفی گوش داد گفت نه این صدای آقایم است. نماز شب میخواند.
۲۰- عدهای بازاری آمدند گفتند بازاریها برای شما خیلی کارها کردهاند. گفت بیخود کردهاند. اگر برای خدا کردهاند خدا اجرشان بدهد اگر برای من کردهاند من چیزی ندارم بدهم.
۲۱- نجف شبها میرفت زیارت. هر شب. عدهای آمدند گفتند این رسم مراجع نیست. شما هم مثل بقیه مراجع هفتهای یکی دو بار بروید زیارت. با جذبه نگاهشان کرد. گفت والله ظالم است کسی کنار دریای امیرالمومنین بخوابد و تشنه بخوابد. شما چه میفرمایید؟
۲۲- نفت توی نجف کمیاب شده بود. آمد توی حیاط. دید کسی میخواهد برود نفت بگیرد. گفت مبادا بگویید نفت را برای کی میخواهید. اگر صف بود شما هم نوبت بایستید.
۲۳- گفتند به چه دلیلی به مردم میگویید تظاهرات کنند؟ چرا مردم را به کشتن میدهید؟ گفت به همان دلیلی که امیرالمومنین علیه السلام مردم را به جنگ صفین دعوت کرد. گفتند آخر ایشان امام بود. گفت حالا هم امام این دستور را میدهد.
۲۴- هر وقت یکی از علما از دنیا می رفت، درس را تعطیل می کرد و به طلبه ها می گفت بروند مراسم تشییع جنازه. مصطفی که از دنیا رفت، نگذاشت درس را تعطیل کنند.
۲۵- از زندان که آزاد شدم نامهای برایش نوشتم. جواب داد که از گرفتاری شما بیخبر بودم. من هم روزگار سختی را میگذرانم ولی چون برای خداست گواراست.
۲۶- حالش آنقدر بد بود که حرم نتوانست برود. دکتر هم نبود. ساعت دو نیمه شب دکتر پیدا کردیم. فکر کردیم الان از درد و خستگی خوابیده باشد. رفتیم توی اتاق. دیدیم روی سجاده نشسته و نماز شب میخواند. دکتر معاینهاش کرد. تبش بالا بود.
۲۷- از طرف روزنامه تایمز آمده بودند مصاحبه. گفتند از دوران کودکی خودتان بگویید؟ گفت زندگی من مثل همه افراد حادثهای است جزیی. مثل تمام حوادث جزیی که در جهان میگذرد. نیازی به شرح و توضیح ندارد.
۲۸- دانشجوهای فرانسوی هرشب میآمدند پای حرفهای امام. یک بار ازشان پرسیدم مگر فارسی میفهمید؟ گفتند نه. گفتم پس چرا هرشب میآیید ؟ گفتند وقتی امام حرف میزند احساس خوبی پیدا میکنیم.
۲۹- مایک والاس، گزارشگر تلویزیون آمریکا در برنامهی کانال چهار تلویزیون آمریکا از خاطرات دوران خبرنگاریاش میگوید: «او باهوشترین سیاستمداری است که من دیدهام. نفوذ خاصی روی مصاحبهگران داشت و به جای این که من از ایشان سؤالاتی بکنم، او مرا اداره میکرد. من هیچ مطلب تازهای غیر از آن چه خود آیتالله میخواست بگوید، نتوانستم از او بیرون بکشم … زندگی بسیار سادهی رهبر انقلاب اسلامی، او را از همهی رهبران دیگر دنیا متمایز میکرد… او مرا و همهی رجال دیگر دنیا را که به حضور می پذیرفت، روی فرش ساده مینشانید و ما مجبور بودیم کفشهای خود را دم در از پادرآوریم و از همان اول کار بفهمیم با مردی متفاوت سر و کار داریم.»
۳۰- در نوفل لوشاتو فرصت خوبی بود برای روشنگری بیشتر. نه فقط برای رسانههای جهانی. میدیدی پنج شش تا دختر و پسر جوان نشستهاند دورش و او دارد برایشان حرف میزند.
خبرنگاران خارجی میپرسیدند: «سیبزمینی و تخم مرغ برای شما غذای مقدسی است؟ شما تخم مرغ را سمبل چیزی میدانید؟!» از بس که غذای بیت امام تکراری بود؛ تخم مرغ پخته با سیبزمینی یا اشکنه.
۳۱- از خوشحالی بال درآورده بودیم. باید خبر را میرساندیم به آقا.
– من میروم. خوشحال و خندان رفتم پیش آقا و صدایم را از حنجرهام ریختم بیرون: آقا، شاه رفته. رادیو خبرش را پخش کرده. آقا گفت: خب، دیگه چی شده؟
۳۲- از پاریس پیغام دادیم که محل اقامت امام اولاً شمال شهر نباشد، ثانیاً در اماکن خصوصی نباشد و ثالثاً جای پر زرق و برقی هم نباشد. از تهران هم زنگ زدند که ستاد استقبال، برنامهها را چیده؛ فرودگاه مهرآباد فرش میشود، شهر چراغانی میشود، آقا را با هلیکوپتر به بهشت زهرا میبریم و…
به امام که گفتم، گفت: به آقایان بگو مگر کوروش را میخواهند وارد ایران کنند؟ یک طلبه از ایران خارج شده، همان هم میخواهد برگردد…
۳۳- توی سالهای مبارزه، خیلیها میگفتند خانمها بهتر است در راهپیماییها شرکت نکنند تا خطر تهدیدشان نکند؛ اما امام با جدیت میگفت: هیچ کس حق ندارد حرفی از جدا کردن خانمها از حرکتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی بزند. بعد انقلاب هم خیلیها میخواستند زنها را از شرکت در انتخابات محروم کنند. شورای نگهبان هم میگفت زنها نمایندهی مجلس نشوند. امام از طریق نمایندهشان پیغام داد: اگر زنها را از دخالت در انتخابات منع کنند، من برخورد میکنم و موضع میگیرم.
۳۴- توی یکی از اتاقهای مدرسه رفاه مشغول کار بودیم. آمد به ما سر بزند. همه باهم گفتیم «روح منی خمینی؛ بت شکنی خمینی». عبایش را پهن کرد و نشست پیشمان. گفت عزیزانم شما روح من هستید.
۳۵- جمع شده بودیم جماران گزارش وضعیت جنگ بدهیم. با پیراهن سفید و عرق چین و جلیقه نشسته بود روی مبل. هرکس به نوبت گزارش میداد. یک دفعه از جایش بلند شد از اتاق بیرون رفت. وقتی برگشت گفتیم آقا کسالتی پیدا کردید؟ گفت: «خیر! وقت نماز است.» جلسه جنگ تعطیل شد همه بلند شدیم پشت سرش نماز خواندیم.
۳۶- بچه که بودیم برای نماز صبح بیدارمان نمیکرد. حالا خودم بچه داشتم آمده بودم دیدنش. گفتم شوهرم بچهها را بیدار میکند نماز بخوانند. گفت از قول من به ایشان بگو خواب را برای بچه تلخ نکند.
۳۷- فرزند یکی از وزیرها شهید شد. گفتیم پیامی بدهید. گفت همه جوانهایی که شهید میشوند فرزند من هستند برای من بچه وزیر و غیر وزیر فرقی نمیکند.
۳۸- از تهران برگشت قم. خیلیها میآمدند دیدنش. من هم از اهواز آمده بودم گوشه نشسته بودم. به انگشتر دستش نگاه کردم. پیش خودم گفتم کاش این انگشتر را به من میداد. صدایم کرد . انگشترش را داد به من.
۳۹- میخواست خطبه عقد بخواند. به عروس گفت من را وکیل کنید تا شما را به عقد این آقا درآورم. عروس گفت به شرط اینکه شما هم در آخرت شفاعتم کنید. گفت اگر خدا به من اجازه شفاعت داد از شما شفاعت میکنم. خطبه را خواند گفت باهم بسازید باهم خوب باشید.
۴۰- رفتیم جماران. ملاقات خصوصی بود. من جلوتر از پدرم رفتم توی اتاق. نشستیم. امام گفت این آقا پدر شما هستند؟ گفتم بله. گفت پس چرا جلوتر از ایشان وارد شدید؟
۴۱- مغازه سنگکی نزدیک جماران بود. شاطر که فهمید نان را برای منزل امام میبردند. خمیرش را بزرگتر گرفت و دوطرفش را حسابی کنجد پاشید. نان را آوردند سرسفره. گفت این را ببرید پس بدهید و از همان نانهایی که برای همه مردم میپزند بگیرید. از این به بعد هم نگویید برای کی نان میخواهید.
۴۲- حاج عیسی توی خانه امام باغبانی میکرد. وقتی شنید حاج عیسی از نردبان افتاده و گردنش شکسته خیلی ناراحت شد. هر روز احوالش را میپرسید. میگفت ای کاش ما هم مثل حاج عیسی خلوص نیت و صفای باطن داشتیم.
۴۳- لباسهایش نشسته مانده بود. پودر لباسشویی تمام شده بود. منتظر بودند کوپنش اعلام شود.
۴۴- خانم مهمان داشت. کتابهایم را برداشتم رفتم اتاق آقا درس بخوانم. کمی که گذشت بلند شد رفت برایم چای آورد. با خجالت گفتم شما چرا زحمت کشیدید؟ گفت آدمی که درس میخواند، محترم است.
۴۵- مهمان داشتیم. ظرفهای ناهار بیشتر از روزهای قبل بود. آمد توی آشپزخانه آستینهایش را زد بالا. گفت امروز ظرفها زیاد است. آمدهام کمکتان.
۴۶- میدانستم چهل سال پیش کتاب ملا هادی سبزواری را درس میداده. حالا من هرچه میخواندم نمیفهمیدم. رفتم قم اشکالم را بپرسم. گفت اول خودت فکر کن. بعد هم بدون اینکه کتاب را ببیند گفت پایین فلان صفحه را نگاه کن لاهیجی اینطور گفته.
۴۷- کلاً دو تا پیراهن داشت و دو تا شلوار. جورابهایش را هم خودش تکه میانداخت؛ اما همیشه معطر بود و تمیز. لباسش را یک روز در میان عوض میکرد و میشست؛ البته اگر کوپن پودر رختشویی کفاف میداد.
۴۸- آن شب ملیگراها میخواستند کودتا کنند. رفتیم پیش امام: «- احتمال دارد اینجا را با هواپیما بمباران کنند. بهتر است شما تشریف ببرید جای دیگری.» گفت: «من که نمیترسم. اگر شما میترسید بروید توی پناهگاه. من اینجا سر جایم محکم ایستادهام.»
۴۹- بچهام تازه به دنیا آمده بود. بردمش پیش امام. بچه را گرفت.
– دختر است یا پسر؟
– دختر است.
گرفتش توی آغوشش، پیشانیاش را بوسید و گفت: – دختر خیلی خوب است… دختر خیلی خوب است… دختر خیلی خوب است.
اسمش را پرسید.
– هنوز اسم نگذاشتهایم، گذاشتهایم شما انتخاب کنید.
– فاطمه خیلی خوب است… فاطمه خیلی خوب است… فاطمه خیلی خوب است.
۵۰- یکی از نوههای امام توی مشهد به طرفداری از بنیصدر و علیه شهید رجایی سخنرانی کرد و ملت را به هم ریخت. وسط شلوغی هم دست به اسلحه برد. خبر که به امام رسید به دامادش، آقای اشراقی، گفت: پیغام دهید نامبرده تحتالحفظ به تهران اعزام شود. اگر خواست تیراندازی کند، مهلت ندهند و بلافاصله به او شلیک کنند و از پای درش آورند.
آقای اشراقی رفت و برگشت.
– پیام را رساندید؟
– بله.
گفتید اگر خواست تیراندازی کند، مهلتش ندهند؟
– نه!
برگردید عین پیام را برسانید.
۵۱- میخواند و گریه میکرد. کودکی نامه نوشته بود که: «اماما! چون تو خدا را دوست داری، من هم تو را دوست دارم. چون تو با خدا رابطه داری، ما هم با تو رابطه داریم. میخواند و گریه میکرد و می گفت: «کاش من با خدا رابطه داشتم تا اینها راست باشد.»
۵۲- همه جمع بودیم. علی کوچولو گفت: «من میشوم امام، مادر سخنرانی کند، آقا هم بشوند مردم.» من سخنرانیام را کردم و علی به آقا اشاره کرد که شعار بده. آقا شعار داد. علی گفت: «نه، نه. مردم که نشسته شعار نمیدهند. بلند شو.
بلند شد و شعار داد: «الله اکبر، الله اکبر…»
۵۳- میگفت: «این همه بولتنهای خبری که نهادها و سازمانها منتشر میکنند، تکراریاند. دلیلی ندارد این اسراف صورت بگیرد. جلسهای با مسئولان نهادها بگیرید و جلوی این اسراف را بگیرید.»
۵۴- دو سه سال آخر به این گذشت که بگوید به خاطر اجرای اسلام ناب، برای تحقق عدالت، هر کاری که لازم شد باید کرد. قائم مقام رهبری را برای همین گذاشت کنار و گفت که دلش پر خون است. قطعنامه را پذیرفت و گفت جام زهر را نوشیده.
چند بار هم بعضی از احکام اولیهی دینی را با حکم حکومتیاش لغو کرده بود. یک بار که جواب اشکالات یکی از شاگردانش را سر همین ماجرا میداد، برایش نوشت: «باید سعی کنیم تا حصارهای جهل و خرافه را شکسته تا به سرچشمهی زلال اسلام ناب محمدی (ص) برسیم. امروز غریبترین چیزها در دنیا همین اسلام است و نجات آن قربانی میخواهد و دعا کنید من نیز یکی از قربانیهای آن گردم.»
۵۵- دکتر از اتاق آمد بیرون. رفتم کنارش گفتم چیزی نیست حالتان خوب میشود. گفت نه آمدنش چیزی است نه رفتنش چیزی است. نه مرگش چیزی است. هیچکدام از اینها چیزی نیست.
۵۶- بیحال روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود. خانم از درآمد تو. نگاهشان به هم افتاد. گفت شما نباید میآمدید اینجا پله دارد کمرتان درد میگیرد. خانم گفت من دوست دارم بیایم شما را ببینم. امام گفت من هم دوست دارم؛ ولی نگران حال شما هستم شما کمرتان درد میکند. صندلی کنار تخت را نشان دادند و تعارفشان کرد که بنشیند.
۵۷- توی اتاق آیسییو خوابیده بود. از خواب بیدار شد. پرسید چقدر به اذان صبح مانده است؟ گفتند نیم ساعت. هول شد. چند بار گفت دیر شد. دیر شد.
۵۸- جای سوزن و آمپول و سرم دستش را کبود کرده بود. کیسه خونی به دستش وصل بود. دیدم خون جریان ندارد. گفتم شما قبل از عمل خون احتیاج دارید اجازه بدهید درستش کنم. گفت خب باشد بعدا. آمدم بیرون. گوشه عمامهاش را انداخت دور گردنش و نمازش را شروع کرد.
۵۹- هر وقت میرفتیم بالای سرش میگفتیم وقت نماز است چشمهایش را باز میکرد. ساعت ۷:۳۰ شب سیزده خرداد بود. احمد آمد گفت وقت نماز است. جواب نداد. ساعت ۱۰:۲۵ منحنیهای نوار قلبش روی مانیتور صاف شد.
۶۰- موقع غسل و تدفین، حتی یک کفن هم از خودش نداشت. باقیماندهی پولهاش به اندازهی خرج دو سه روز پذیرایی در دفتر و بیت هم نشد. اثاثیهی خانه مال خانم بود و خانه هم اجارهای بود. فقط چند میلیونی دل داغدار به جا گذاشته بود و چند میلیارد بچههایی که او را ندیده بودند.
برگرفته از پایگاه اینترنتی روی خط طلبگی