آفتاب داشت غروب میکرد، کاک صالح در آفتابنشین روستا نشسته و به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود؛ دور و برش پر بود از سیگارهایی که یکبهیک خاکستر شده بودند و تنها فیلتری از آنها باقی مانده بود. صدای ترمز مینیبوس در میدانگاهی روستا پیچید. مراد با دیدن کاک از پشت فرمان مینیبوس بهسمت در جَست و هنوز پا از روی رکاب به زمین نگذاشته، کاک صالح را با صدای بلند خطاب کرد:
سلام کاک صالح چطوری؟… کاک؟… با توام!… کجایی؟… ای بابا انگار دارم با دیوار حرف میزنم!
یکی از اهالی روستا در جواب مراد که از رفتار کاک عنق شده بود، گفت:
ــ مراد بذار از راه برسی، ما که از صبح کاک رو تو روستا دیدیم هنوز نفهمیدیم کجا سیر میکنه، تو چه توقعی داری؟
ــ ای بابا، اصلاً انگار حرفهای ما رو نمیشنوه، نکنه به روی خودش نمیآره؟!
مراد دستانش را جلوی صورت کاک صالح تکانی داد:
ــ ولش کن مراد بعد از ۸ سال برگشتیم به روستا سرِ خونه و زندگیمون؛ تو این مدت خیلیامون هم رو دیدیم ولی کسی کاک صالح رو ندیده، معلوم نیست چی تو این سالا بهش گذشته!
ــ باشه، ما که رفتیم.
ــ کجا؟
ــ من باید برم یه سرویس دیگه از شهر بیارم تا روستا، ماشاءالله همه اهالی دارن برمیگردن. راستی جابر هم میگن این ورا آفتابی شده، خدا به خیر بگذرونه!
کاک صالح با شنیدن این جمله به خودش آمد.
آنچه خواندید بخشی از کتاب «شرف خاک»، زندگینامه داستانی شهید داوود مجیدی به قلم مهدی خدادادی از نشر نارگل بود.
منبع : مشرق نیوز
یک دیدگاه
رحمان
پست بسیار خوب