علی سه ساله بود که فهمیدم یک سر و گردن از بقیه ی هم سن و سالانش بیشتر می فهمد
بزرگترهم که شد، مثل یک جوان برخورد می کرد
به برادر و خواهرانش
می گفت :
می رید حموم، خودتون لباس هاتون رو بشورید؛
عزیز وقت نداره
یا می گفت :
کفش ها تون رو خودتون واکس بزنید. لباس هاتون رو خودتون اتو کنید. عزیز همین که برای ما غذا درست می کنه بسه
هر چه قدر به بچه ها می گفت کم توقع باشید و کارهایتان را خودتان انجام دهید، خودش چند برابر رعایت می کرد
.
یادم هست علی آبگوشت نمی خورد
یک بار که از مدرسه آمد، من در حیاط بودم. دیگ آبگوشت را گذاشته بودم روی چراغ و داشتم لباس می شستم
آمد گفت :
عزیز، گرسنه ام، ناهار چی داریم؟
گفتم :
آبگوشت علی جون. کار داشتم، وقت نداشتم چیز دیگه ای درست کنم
چیزی نگفت!
می دانستم بچه ام آبگوشت دوست ندارد. سرش را پایین انداخت رفت توی آشپز خانه. رفتم دنبالش. دیدم کتری را پر کرد، گذاشت روی چراغ. چای دم کرد. بعدش هم نان و چای شیرین خورد، رفت گرفت خوابید. اصلا سرِسوزنی انتظار نداشت. بد اخلاقی هم نکرد که بخواهد نق بزند، اصلاً…
منبع : کانال معراج شهدا