سیدهرقیه اسماعیلی، مادر شهید حسن فرجی میگوید: تنها خاطرهای که از پسرم حسن در ذهنم همیشه تداعی میشود و یا بهتر بگویم هنوز در دلم مانده است که چرا خواستهاش را برآورده نکردم، پوشیدن لباس رزم بر تنش بود.وقتی خواست برود، آمد پیشم و گفت: «سیدننه! دوست دارم لباسم را تو برایم بپوشی.» چون لباس برادرش حسین را برایش پوشیدم او هم دلش میخواست لباس او را هم من برایش بپوشم.» در جوابش گفتم: «نه! نمیپوشم.»
دلیلیش را پرسید، گفتم: «چون هنوز برادرت حسین نیامده، تو کجا میخواهی بروی؟» دیدم چشمهایش پر از اشک شد و بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن؛ به من گفت: «تو اصلاً مرا دوست نداری!» در جوابش گفتم: «مگر تو به فکر من هستی؟» شهید حسن اشکهایش را پاک کرد و گفت: «من فکر تو را هم کردهام، اول تو را به خدا و بعد هم به فاطمه زهرا (س) میسپارم تا تو را یاری کنند.»
مجدداً تقاضایش را تکرار کرد اما باز دست و دلم به کار نمیرفت، پیراهن را برایش نپوشیدم اما سربند را به دور گردنش گره زدم و به او گفتم برو به سلامت، الان که پیش خودم فکر میکنم میبینم شاید اگر پیراهن را مثل برادرش حسین به تنش میپوشاندم، او هم مثل حسین برمیگشت، این فقط یک حس مادرانه است.الان که چند سال از شهادت حسن میگذرد، به اندازه سرسوزنی از شهادت پسرم ناراحت نیستم، روزی که خبر شهادتش را به من دادند، خدا را شکر کردم و در روز تشییع جنازهاش نه خودم گریه کردم و نه به دیگران اجازه دادم که گریه و زاری کنند، چون دوست نداشتم دشمن خوشحال شود.فقط از این ناراحتم که چرا به خواسته پسرم توجهی نکردم و آرزویش که پوشیدن لباس رزم بر تنش بود را عملی نکردم.
منبع: فارس